کلکسیونی از درد و رنج در زندگی «شافعی» جانباز شیمیایی
وارد شهرک شهیدرجایی که میشویم، پشت میدانبار رضوی کالی قرار دارد که با نام امیرآباد شناخته میشود. قرار ما امیرآباد ۲ است. انتهای کوچه در خانهای کوچک که آن هم در مرحله انحصار ورثه قرار دارد و بهتازگی به فروش رسیده است، جانبازی شیمیایی زندگی میکند.
نامش محمد شافعی است و متولد ۱۳۴۷ و سالهاست برای نفسکشیدن به یک کپسول اکسیژن سفیدرنگ پناه آورده است. شاید بهتر است بگوییم جانباز شافعی، کلکسیونی از مجروحیت است، چراکه هم مشکل بینایی پیدا کرده است، هم شیمیایی و هم اعصاب و روان. با این جانباز دوران دفاع مقدس گپوگفتی داشتیم؛ گفتگویی که تلخیهایش بیشتر از هرچیز دیگر بود.
به خاطر دفاع از خاک
سخنانش را اینطور شروع میکند: سال ۱۳۶۵ از طرف بسیج به منطقه اعزام شدم. جوان بودم و کمسنوسال، اما عاشق دفاع از خاک میهن. چندین مرحله در کردستان بودم سپس به اهواز منتقل و از اهواز به مهران اعزام شدم. بچههای گردان در پایگاه شهید حیدری بهدلیل دید کم کنار رودخانه مستقر شده بودند که مقر پایگاه لو رفت و جنگندههای عراقی با راکت شیمیایی ما را زدند.
شافعی لحظهای سکوت میکند، سپس با لبخند ادامه میدهد: من راننده تانکر آب بودم و هنگامیکه وارد پایگاه شدم این اتفاق افتاد. تازمانی که ماسکم را زدم چند دقیقه بیشتر طول نکشید، حتی آمپولهایی به ما داده بودند که باید در ران پا تزریق میکردیم که این کار را هم انجام دادم. گروه پاکسازی که آمدند، لباسهایمان را عوض کردیم و دوش صحرایی گرفتیم؛ هیچ مشکلی نداشتم و بعد از این اتفاق هم در عملیات کربلای ۴ در شلمچه حضور داشتم؛ بسیاری از همرزمانم را در آن عملیاتی که از دست دادم.

نفسکشیدن هم سخت است
این رزمنده پرتلاش سالهای دفاع مقدس میگوید: بعداز جنگ ازدواج کردم و دو دختر دارم. سال ۱۳۸۰ یکباره حالم بد شد و دو مرحله در سی. سی. یو (ccu) بستری شدم. اسکن قلبم نرمال بود. از طریق یکی از دوستانم باخبر شدم که باید به پادگان بسیج مراجعه کنم. بعداز مراجعه و مطالعه پرونده، من را برای اسکن ریه به بیمارستان فرستادند و آنجا بود که متوجه شدم شیمیایی شدهام. بعد از چند ماه دوباره برای اسکن ریه به بیمارستان بقیها... (عج) تهران اعزام و متوجه شدم که وضعیت ریوی خوبی ندارم.
او درباره اثرات شیمیاییشدن چنین میگوید: مشکلات تنفسی با تاولزدن پوست بدن و کاهش بینایی که اشک و سوزش را به دنبال دارد، سالهاست همراه من است. در حال حاضر لایه غده هیپوفیز مغزم زیاد شده است و تحت درمان هستم. با کوچکترین صدای ناگهانی عصبی میشوم، نور شدید بر اعصابم تاثیر میگذارد و درمجموع وضعیت خوبی ندارم؛ بار تمام این سختیها بر دوش خانوادهام است.
شافعی کنار کپسول اکسیژنی که برای نفسکشیدن به آن احتیاج دارد، آرام گرفته است. حالش زیاد خوب نیست و نمیتواند صحبت کند؛ سکوت تمام فضای اتاق کوچک را فرامیگیرد.
داروهایی که توان خرید آن را ندارم
چند نفس عمیق میکشد و با صدای گرفته و خستهای ادامه میدهد: کارمند سازمان اتوبوسرانی هستم؛ قبلا راننده بودم که بعد از این مشکلات در حال حاضرمسئول کنترل خط هستم؛ هوای آلوده برای من سم است. براساس قوانین جدید سازمان هر روز باید با این وضعم سرکار بروم و انگشت حضور و غیاب بزنم. اتوبوسرانی حدود ۱۵۰ جانباز دارد که قبلا کارکردشان رد میشد، اما براساس قوانین جدید، یک ماهی است که هر روز صبح و عصر باید بروم و انگشت حضور و غیاب بزنم؛ این کار واقعا برای من با این وضعیت دشوار است.
او ادامه میدهد: چندسال گذشته بهدلیل همین بیماری و مشکلات، بیمهام ناقص رد شده و حقوق ناقص ۲۰۰ و ۳۰۰ هزار تومان گرفتهام؛ حقوقی که با آن نمیتوان زندگی را اداره کرد. استاندار بخشنامهای صادر کرد که هزینههای درمان جانبازان شاغل در دستگاههای دولتی را باید آن ارگان بپردازد، اما متاسفانه هیچ نتیجهای نگرفتهایم. هرماه بیشاز ۱۰۰ هزارتومان هزینه دارو و درمان من است که باتوجه به حقوق اندکی که میگیرم، توان پرداخت آن را ندارم. منتی بر سر کسی نداریم، اما این نوع برخورد در شأن جانبازان و ایثارگران و خانوادههایشان نیست.
حسین و هادی دوتا از همرزمانم هستند که آنان هم وضعیت جسمانی مناسبی ندارند
فراموش شدهایم
شافعی اوضاع مناسبی ندارد و نمیتواند خوب صحبت کند. دلش از نامهربانیها گرفته است و دست از خیلی چیزها شسته. میگوید: ما برای کشورمان پیشقدم شدیم، اما عدهای فداکاریهای ما را نادیده انگاشتند. دو دختر دارم که یکی را عروس کردهام و خدا نوهای به من عطا کرده است. دختر دومم نیز عقد کردهاست، اما هزینههای تهیه جهیزیهاش را ندارم.
او خاطرنشان میکند: بنیاد بعداز کلی دوندگی به من ۱۵ درصد جانبازی داده است؛ برای دادن یک کارت یا پلاک جانبازی به ما جواب درست نمیدهند؛ ماشینم را چند روز پیش که حالم بد بود، باوجود قرار داشتن کپسول اکسیژن در آن به پارکینگ بردند و کلی سختی کشیدیم تا ماشین را از پارکینگ درآوردیم.
از خاطره تعریفکردن فرار میکند؛ برای دیدن عکس همرزمانش آلبوم عکس را به چشمانش که دیگر سویی ندارند، نزدیک میکند و یاد همرزمانش اشک را در چشمانش به حرکت درمیآورد. میگوید: همرزمانم حالشان از من خرابتر است. حسین و هادی دوتا از دوستانم هستند که آنان هم وضعیت جسمانی مناسبی ندارند و در خانه و بستر با بیماری دستوپنجه نرم میکنند. با این وجود اگر بازهم جنگی شود، با تمام توان برای دفاع از میهنمان برمیخیزیم. بسیاری از همرزمانم مقابل دیدگانم پرکشیدند و شهید شدند و من را با یک دنیا حسرت تنها گذاشتند.

این جانباز دفاع مقدس از خانوادهاش میگوید؛ از زن و فرزندانش که سالهاست او را با این شرایط تحمل کردهاند؛ خانوادهای که برای جلوگیری از شوک عصبی، زنگ خانه و صدای تلفن را قطع کردهاند. محمد خسته است، دیشب بعد از هفت شب توانسته با تجویز دکترش بخوابد و تا ساعتی دیگر دوباره وقت دکتر دارد. میگوید: خیلی چیزها رنگ باخته، مردانگی نایاب شده است. گذشت دورانی که همه بهدنبال کار خیر بودند.
همسایه سر کوچه ما تابلوی شهید علیمحمدمداح را که این کوچه به نام ایشان نامگذاری شده است، از مقابل خانهاش کنده و هیچکس حتی به او تذکر هم نداده است. من و امثال من هم تا چند وقت دیگر از یادها میرویم، امروز تنها خانوادهمان پای ما ایستادهاند. تمام تلاشم برای خانواده است تا آنان در آرامش و آسایش باشند، همانطورکه روزی من برای آرامش این خاک تلاش کردم، اما برخوردها چیز دیگری میگویند. یادمان نرود که او ناظر بر اعمال ماست.
از شافعی و کپسول سفیدش خداحافظی میکنیم و او را دوباره در همان اتاقک کوچک خانهاش تنها میگذاریم. ریههایش جنگ را به یادگار دارد. جنگ هنوز هم در ریههای او در جریان است.
*این گزارش در شماره ۸۰ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۱۸ آذرماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.
