زن و جانبازی. شاید این دو کلمه در کنار هم عجیب به نظر برسند. اما او هر دو را با هم تجربه کرده است. جانباز و زنبودن یک وجه مشترک با هم دارند و آن فداکاری در هر دو میدان است، حسی که به آدم قدرت میدهد تا فراز و نشیبهای زندگی را ساده پشت سر بگذارد.
من مخالفتی برای گفتگو ندارم، اما باید همسرم را راضی کنم. این جمله را میگوید و فرصت میخواهد تا از همسرش کسب تکلیف کند.
یک اتفاق جالب باعث ازدواج و شروع زندگی مشترک با معلمی از استان فارس شده است؛ اینکه همسرش بهخاطر تحقیق برای تکمیل کتابی در حوزه جانبازی زنان، با او آشنا شده است. آشناییای که سرانجامش ازدواج بوده است. قرارمان با خانم عبداللهی امروز و فردا میشود تا اینکه با گذاشتن یک شرط حاضر به گفتگو میشود: «وارد جزئیات زندگیام نشوید. خیلی دوست ندارم دراینباره صحبت کنم.».
متولد سال ۶۰ در شهرک شهید رجایی است و در خانوادهای مقید و مذهبی بزرگ شده است. همانجایی که خیلیها حاشیه شهر مینامندش. محلهای که بهخاطر برخی اتفاقها، بد سر زبانها افتاده است، اما مردمانی شریف و نجیب و زحمتکش دارد.
زود میرود سر اصل زندگیاش. میگوید: زندگی بالا و پایینهای زیادی دارد که یک روز سر سازش نشان میدهد و یک روز ناسازگاری. همین بالا و پایینهاست که آدمهای معمولی را قهرمان میکند و بعد سریع حرفش را تکمیل میکند.
نه اینکه فکرکنید من ادعای قهرمانبودن دارم که قسم میخورم اینطور نبوده و نیست. اما همین که سالهاست با ترکشهای جا خوش کرده در بدنم زندگی مسالمتآمیزی دارم، خودش کلی حرف است. اینها را که میگویم به حساب اغراق و تعریف نگذارید. اما تصور کنید یک زن از ۱۳ سالگی با ۲۰۰ ترکش نشسته در بدن، بخواهد زندگی کند.
لبخند میزند و ما را مشتاق شنیدن ماجرایی میکند که تصورمان بر این است یک سر آن به جنگ و دفاع مقدس برمیگردد، اما اینطور نیست.
از اول عاشق فعالیتهای فرهنگی بودم. این اولی که میگویم مربوط به دوران نوجوانی است. وارد بسیج مسجدجواد الائمه در محلهمان شدم تا اینکه سپاه برنامهای را با موضوع آموزش تیراندازی را برگزار کرد. به نظر برنامه جالب و هیجانانگیزی میآمد. به خاطر همین بااشتیاق در مراسم شرکت کردم. غافل از اینکه چه حادثهای در کمینم است.
خاطراتش رگه تلخی به خود میگیرد وقتی تعریفش از روزهای زندگی به ماجرایی غافلگیرکننده میرسد: با آن اتفاق فکر نمیکردم زندگی روی خوشش را به من نشان بدهد، اما جدال سخت من با شرایط از همان نوجوانی شروع شد و این بود که توانستم روی پایم بایستم.
روز موعود و وعده شده خیلی زود رسید. شاید به خاطر اشتیاقی که به این برنامه مهیج داشتم تصورم اینگونه بود. بچهها همه جمع بودند. آموزشهای مقدماتی که داده شد قرار به اجرای عملی آن بود. نمیدانم دقیق چه اتفاقی افتاد. متوجه چیزی نشدم. چشمهایم را که باز کردم داخل بیمارستان بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. خبرنگار، فیلمبردار و عکاس بالای سرم بودند، اما من توان صحبتکردن نداشتم.
چند روزی گذشت تا متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است و اینکه در میدان تیر مصدوم شدهام. آن اتفاق موجب مصدوم شدنم با ۲۰۰، ۳۰۰ ترکش شد. امری که خود عاملی شد تا این ترکشها از همان نوجوانی بخشی از زندگی من شوند. برخی از ترکشها باعث آسیب به رودهها و آپاندیس شده است و بعضی از آنها هم در طول زمان با تیغ جراحی از بدنم بیرون کشیده شدند.
اما قرارداشتن برخی در نقاط حساس ایجاب میکرد بیخیالشان شوم و به همان شکل بمانند. گرچه با این وضعیت و روند درمان، ادامه تحصیل مشکل بود، اما این موضوع مانع درسخواندنم نشد، زیرا من مصممتر از این حرفها بودم.
به خاطر این موضوع سهم جانبازی به من تعلق گرفت. از سال ۸۶ با بنیاد شهید آشنا شدم. روند فعالیتهای بنیاد به همکاری افتخاری ترغیبم کرد. یکسال بعد فعالیتها جدیتر شد و در بخش فرهنگی و مددکاری بازدید از خانواده شهدا و دمخوربودن با مادران و همسرانی که عزیزشان را جنگ از آنها گرفته بود، فعال شدم.
برای من خیلی روحیهبرانگیز بود که میدیدم یک احوالپرسی کوتاه چقدر حال آنها را خوب میکند و همین امر مرا به فعالیت بیشتر مشتاق میکرد. این ارتباط باعث علاقهمندیام به رشته روانشناسی و ادامه تحصیل در این زمینه و در نتیجه ارتباط بیشتر و گستردهتر با خانواده شهدا شد.
فعالیتهای فرهنگی من روز به روز پررنگتر میشد. عاشق این بودم که یک روز از بنیاد زنگ بزنند و بگویند امروز دیدار و بازید با خانواده فلان شهید است. آن روز سر از پا نمیشناختم. در این میان مادران سالخورده شهدا قرب بیشتری داشتند و دارند، زیرا ایمان دارم نفسشان گرم است و دعایشان میگیرد. وقتی مادر داغدار یک شهید که جگر گوشهاش را جنگ گرفته است برایت بخواهد دعا کند، ردخور ندارد.
میشود گفت مصدومیت هیچ تاثیری در زندگی من نداشته است. همچنان در فعالیتهای فرهنگی پیشتازم. کنارش ورزش میکنم، کوه میروم. دوستان زیادی دارم که شرایطشان تقریبا شبیه خودم است. میشود گفت یک جمع ۱۲ تا ۱۳ نفره هستیم که همه جانباز هستند، حالا به دلایل مختلف از بمبارانشدن تا مجروحشدن در حادثه مکه و.... با هم برنامههای زیادی داریم از کوهپیمایی گرفته تا اردو و ورزش و جمعهای دوستانه.
ترکشها هیچ کدام امید به زندگی را از او نگرفته است. عبداللهی هنوز هم برای رسیدن به موفقیت لحظهای آرام و قرار ندارد و میخواهد در مسیر پیشرو به خانواده همسرش در شناسایی و معرفی بانوان جانباز کمک کند. میگوید: شما هم برایم دعا کنید.
مصمم بلند میشود و با تحکم حرفش را پی میگیرد. شک ندارم دعای خیر مادران شهید بدرقه راه من است.