در خیابانهای شوش که قدم بزنید متوجه مغازهای قدیمی میشوید که سالیان سال آنجاست و برای اهالی محل پر از خاطره و ناگفتههایی است که برخی جوانان محل مانند من مشتاقاند این خاطرات را بشنوند. مغازهای که محل کسب جانباز عزیزی بوده و حالا چندسالی است بهدلیل وخامت حالش دیگر از حضورش در محله بیبهره هستیم.
عباس آقا که نباشد این مغازه دیگر رنگ و بوی سابق را ندارد. حداقل از زمانی که ما بهخاطر داریم او هر روز صبح کرکره این مغازه را بالا میداد، اما چند سالی است که دیگر صبحها لبخندش را نمیبینیم.
عباس آقا سال 1344 در خیابان شوش مشهد متولد شد. او هم مانند بسیاری از همسن و سالانش در آن دوران منتظر بود تا به سن قانونی برای اعزام به جبهه برسد، آخر او در زمان پیروزی انقلاب اسلامی، 14سال بیشتر نداشت ولی حال و هوای معنوی محله و تأسیس پایگاه بسیج شهید محمد منتظری توسط مرحوم حاج آقا پورحسینیان سبب شد مشتاق رفتن به جبهه باشد، هر چه تلاش کرد زودتر از موعد مقرر به جبهه برود فایدهای نداشت و در نهایت منتظر رسیدن وقت موعود ماند.
بعد از رسیدن به سن قانونی اعزام به جبهه، یک روز هم درنگ نکرد و لبیک امام(ره) را پذیرفت و با دوستان دیگر خود از جمله مهرداد روحانی، امیر جوانشیر، شهید مجید عسگرزاده، شهید حسین کریمپور، شهید حمیدرضا جاودانی و... عازم جبهه شدند تا سایه متجاوزان را از سر کشور و مردم ایران دور کنند.
آن روزها محلهها شور و حال دیگری داشتند، هر چند چنگ تحمیلی اوضاع کشور را به ظاهر به هم ریخته بود، اما مردم متحدتر از قبل، هر طور که میتوانستند خدمت میکردند. مردان و جوانان عازم جبهه میشدند، زنان هم دوشادوش مردان در پشت جبهه در تأمین تدارکات رزمندگان خدمت میکردند.
آن زمان پایگاه شهید محمد منتظری جنب و جوش بسیاری داشت و محلی برای اعزام جوانان محل به سربازی بود، عباس آقا، جانباز محله ما، هم از همین پایگاه راهی پادگان قدس تربتجام برای گذراندن دورههای آموزشی شد و بعد از گذراندن یک ماه دوره آموزشی، در شب سال تحویل 1363 راهی جبهه شد.
درک این موضوع برای من جوان امروزی سخت است. همه ما دوست داریم زمان سال تحویل کنار خانوادههایمان باشیم، چطور میشود جانت را کف دست بگیرید و بدون هیچ تعلق خاطری به این دنیا و زیباییهایش راهی مکانی شوید که از برگشتنش مطمئن نیستید.
این جانباز محله امام رضا ابتدا به عنوان روابط عمومی گردان امام رضا(ع) و بعد از یک ماه به عنوان خمپارهانداز 60میلیمتر گردان مشغول به خدمت شد. عباس آقا خیلی اهل صحبت نیست، شاید هم ما مقصریم که در روزهای خوشی که حال و حوصله داشت سراغش نرفتیم و خاطراتش را ثبت نکردیم. این روزها که دوران نقاهتش را سپری میکند حال و حوصله تعریفکردن خاطراتش را هم ندارد، باید به او حق داد، ما هم گاهی حوصله نداریم چه برسد به اینکه بیمار باشید و از درون درد بکشید و دم برنیاورید، بهطور حتم در این شرایط حوصله صحبت کردن را نخواهید داشت.
او از آن روزها اینچنین برایمان میگوید: «جوانی حال و هوای خودش را دارد. آن زمان که به جبهه رفته بودم برایم جالب بود رزمندگان از توپ و تانک دشمن نمیترسیدند، وقتی عملیات میشد بیتوجه به امور دنیوی دل به دریا میزدند و برای دفاع از آب و خاک پیش میرفتند. این معنویت و خلوصشان سبب میشد که هیچ هراسی از بعثیها نداشته باشند.
جوانی حال و هوای خودش را دارد. آن زمان که به جبهه رفته بودم برایم جالب بود رزمندگان از توپ و تانک دشمن نمیترسیدند، وقتی عملیات میشد بیتوجه به امور دنیوی دل به دریا میزدند و برای دفاع از آب و خاک پیش میرفتند.
این رفتارشان برای ما هم آموزنده و جالب بود. در جبهه کمکم فهمیدم، آتش و خمپاره یعنی چه، دفاع از میهن چه معنا دارد و چرا میگویند یک وجب از خاک را به دشمن ندهیم، ما هم پا به پای دیگر رزمندگان پیش رفتیم چون معنای حرفهایی را که گفتم درک کرده بودیم و میدانستیم برای چه هدفی خدمت میکنیم و خدا را شاکرم از این جنگ تحمیلی پیروز و سر بلند بیرون آمدیم.»
او 27مهر سال 63 در عملیات میمک از ناحیه سر، گردن و دندان مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و ابتدا به بیمارستان صحرایی و سپس بهدلیل وخامت حال و احتمال ضربه مغزی به بیمارستان ایلام و بعد از یک روز همراه تعداد دیگری از مجروحان به بیمارستان امام رضای مشهد منتقل میشود. او بعد از یک ماه بستری بودن از بیمارستان مرخص شده و ادامه دوران نقاهت را در خانه سپری میکند.
عباس آقا بعد از جانبازی در همان مغازه پدری مشغول به کار میشود تا برای امرار معاش و گذراندن امور زندگیاش کار کند. او بدون هیچ چشمداشتی از سازمان یا ارگانی زندگیاش را میگذراند و همچنان خدمتگزار مردم است. عباسآقا با دوستانش حمیدرضا بیرقداری و علی اشکیل در بسیج محله فعالیت میکند. او که تا دیروز در جبهه از مرزهای این مملکت دفاع میکرد، امروز همراه بچه بسیجیهای محله به تأمین امینت محله کمک میکنند.
عباسآقا با دوستانش حمیدرضا بیرقداری و علی اشکیل در بسیج محله فعالیت میکند. او که تا دیروز در جبهه از مرزهای این مملکت دفاع میکرد، امروز همراه بچه بسیجیهای محله به تأمین امینت محله کمک میکنند.
خیلی سعی میکرد خم به ابرو نیاورد و پا به پای دیگران به مردم محله خدمت کند، اما انسان هم میزان تحملی دارد و در نهایت ترکشهای بدن عباسآقا در سال94 کار خودشان را کردند. بارها و بارها راهی بیمارستان شده، اما باز هم همان عباس آقایی است که میشناختیم، در مقابل بچه محلها خم به ابرو نمیآورد، اما از خانهنشینشدنش میدانیم که چه دردی میکشد، اما دم فرو نمیآورد. ترکشها از یک سو و شهادت برادرش حسین آقا از سوی دیگر سبب شد تا کمتر بیرون بیاید.