
سردار خانی بنیانگذار اولین کتابخانه قلعه ساختمان بود
نام «شهید شکرا... خانیدهنوی» غیر از اینکه روی تابلوهای خیابان طویلی حک شده، خاطرهاش نیز در دل بسیاری از همدورهایهایش زنده مانده است. همین است که بیشتر وقتها، لابهلای حرفهای آنها از روزگاران قدیم محله، یادش زنده میشود که عجب جوانی بود «شکرا...»
سردار شهید شکرا... خانیدهنوی سال ۱۳۳۷ در نیشابور به دنیا آمد. دوران کودکی و دبستان خود را در روستای کوچکی به نام «آقا مزار» از توابع بجنورد گذراند. سپس بنا به دلایلی خانواده وی به مشهد مهاجرت کردند و در شهرک شهید رجایی ساکن شدند.
شکرا... بیشتر از سن خود میفهمید و همین دانستنها یک بار منجر به اخراج او از مدرسه در دوران راهنمایی و بار دیگر در دبیرستان شد. یک ماه هم در ساواک زندانی بود. بعد از انقلاب، متولدان سال ۳۷ از سربازی معاف شدند. باوجوداین او به سربازی رفت؛ چون احساس میکرد در آن برهه حکومت جمهوری اسلامی نیاز به سرباز دارد. بیشاز هشت ماه از خدمت سربازیاش گذشته بود که وارد سپاه شد. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. معتقد بود «کسی که همسر من بشود، فوقش پنج سال با من زندگی خواهد کرد؛ درحالی که من امید دارم ۵۰ سال مادر فرزندانم باشد.» ازدواجش ساده و دور از گناه بود. بدون ساز و دهل با سلام و صلوات، عروس را به خانه خود برد. مهدی، محمد و مرتضی حاصل این ازدواج هستند.
آنطورکه در خاطرات شهید آمده یک سال از چهار سال زندگی مشترک آنها در بیمارستان گذشت؛ سالی بسیار سخت و طولانی و سهسال دیگر زندگی مشترک آنها در کردستان، ارومیه و اهواز سپری شد. او سرانجام در تاریخ ۹/۱۲/۶۴ و در پایان عملیات والفجر۹ هنگامیکه قصد داشت دوباره برگردد و از پشت خط، دستگاه مهندسی دیگری را به مناطق آزادشده منتقل کند، خودرویش مورد اصابت گلوله تانک دشمن قرار گرفت و پیکرش متلاشی شد.
پس از شهادت شهید شکرا... خانی بسیاری از اهالی محل فهمیدند او سرداری بزرگ و جزو اولین فرماندهان یگان دریایی بود. احداث کتابخانه محل یکی از ماندگارترین کارهای اوست که از زبان یکی از بچه محلهای قدیمیاش بیان میشود.
شکرا... نشست و با برادرش حرف زد. قرار شد مغازه او را تحویل بگیرد و در آن، یک کتابخانه کوچک محلی بسازد
روایت راهاندازی اولین کتابخانه قلعه ساختمان
داشت انقلاب میشد. مردم باید کتاب میخواندند تا بیشتر بدانند. شکرا... نشست و با برادرش حرف زد. قرار شد مغازه او را تحویل بگیرد و در آن، یک کتابخانه کوچک محلی بسازد. برداشت و گفت: مردم این محل باید آگاه شوند، باید بیشتر بدانند.
از فردای آن روز هم رفت دنبال کتاب و قفسه و چیزهایی که برای راهاندازی یک کتابخانه لازم بود. عرق میریخت و قفسهها را نصب میکرد. کتابها را در قفسهها میچید و چند نفر از فعالان فرهنگی محله هم کمکش میکردند. اهالی محل که میدیدند برای اولینبار صاحب کتابخانه میشوند، کتابهایشان را اهدا میکردند. طولی نکشید که تنها کتابخانه محل، زیرنظر کمیته فرهنگی محل که شکرا... و چند نفر دیگر از اهالی محل عضوش بودند، راه افتاد.
این کتابخانه پنجکتابدار داشت؛ هر روز یکیشان مسئولیت امانت کتابها را برعهده داشتند. خود شکرا... هم بهنوبت کتابداری میکرد. کتابخانهای که بعدها و بعداز شهادت او به تنها و قدیمیترین مسجد محل منتقل شد و با اینکه دیگر رونق آن روزها را ندارد، به یاد شکرا... خانی همچنان پابرجاست و انتظار شکرا...هایی را میکشد برای راهاندازی دوباره.
شکرا... خانیدهنوی از اهالی محله شهرک شهید رجایی بود. شور انقلابی او همراه با دغدغههای فرهنگیاش از او چهرهای خاص ساخته بود. طوری که فکر میکرد باید یک سری کارهای فرهنگی در محل و برای اولینبار برای اهالی انجام شود. او از اعضای فعال کمیته فرهنگی محل بود که با راهاندازی کتابخانه در محل و ایجاد شور انقلابی، حال و هوای خاصی در محل ایجاد کرده بود و نقش مهمی در آگاهسازی مردم که آن زمان جزو پیشروان مبارزه با ظلم هم بودند، داشت.
یکی از قدیمیهای محل که دوستی و رابطه او با شهید شکرا... خانی جزو خاطرات فراموشنشدنیاش است، از روزهایی یاد میکند که در محل، شانهبهشانه هم بودند. از دغدغههای فرهنگی شهید میگوید و زحمتهای شبانهروزی او از تاسیس کتابخانه گرفته تا فعالیتهای انقلابی وقتی اعلامیه پخش کرده و مردم را برای راهپیماییها آماده میکرد. میگوید: آن زمان مراسم دعای ندبهای در محل داشتیم که شهید خانی، جزو برگزارکنندگان آن بود و به شکلهای مختلفی در آن مشارکت میکرد. مراسم دعا در خانههای مختلف برگزار میشد و درحقیقت محلی برای بیان و فعالیتهای انقلابی شکرا... بود. چند نفر از جوانان محل هم در آن شرکت داشتند. آن زمان قلعهساختمان جزو محدوده شهری نبود و اغلب کوچهها و خیابانها خالی بود، غیر از خیابان اصلی. یادم میآید شکرا... قلم و رنگ برمیداشت توی خیابانها، روی آسفالت و حتی سطح خاکی زمین، شعار «مرگ بر شاه» مینوشت.
روایتی از کودکی
پیاده میرفتیم حمام عشقآباد. من بودم و شکرا... و پسرهای مشرحیم. هنوز به باغ سیدمیرزا نرسیده بودیم که بوی گلهای اقاقیا از بینیام گذشت و رفت ته دلم را قلقلک داد. میرزا که زنده بود، کسی جرئت نداشت وارد باغ شود. همیشه با آن چوب درازش توی باغ میگشت و با درختها حرف میزد. همین که مُرد با اولین باران قسمتی از دیوار باغ فروریخت و دیگر کسی آن را تعمیر نکرد.
از قسمت کوتاه و فروریختة دیوار میگذریم. درختان از دوری میرزا پژمرده و رنجور به نظر میرسند. باغ دیگر آن شادابی و سرسبزی گذشته را ندارد. گلهای اقاقیا روی شاخههای بلند درخت تاب میخورند. دستم به آنها نمیرسد. میروم بالای درخت خوشههای سفید اقاقیا را میچینم. شکرا... از بیرون باغ داد میزند: صاحبش راضی هست؟ میگویم: اگر صاحب داشت که این طفلیها یکییکی از تشنگی نمیمردن.
گلهایی را که هنوز باز نشدهاند، در دهان میگذارم. میرزا را میبینم که از ته باغ میآید. چوب بلندش را به طرفم نشانه گرفته و میگوید: این اقاقیها رو برا عطر خوشش کاشتم. میآیم پایین و میگویم: وقتی زنده بودی، خودت برامون میچیدی، حالا که مُردی خسیستر شدی. خوشههایی را که چیدهام، میدهم به شکرا... فقط بویشان میکند و میاندازد داخل باغ. میپرسد: علی چرا ده خودمون حموم نداره؟ میگویم: باز خوبه مدرسه داره، اگرنه سال دیگه مجبور بودی هر روز بیای عشقآباد مدرسه. میپرسد: چقدر دیگه مونده برسیم؟ میگویم: اون تپه رو که رد کنیم، درِ بزرگ و چوبی عشقآباد دیده میشه. حالا بدو؛ هر کی زودتر برسه بالای تپه، بقیه باید اون رو کیسه بکشند.
شکرا... گره ساروق را میاندازد دور گردنش. چهاردستوپا خودش را میکشاند بالای تپه. از همان کمر تپه فریاد میزنم: قبول نیست میانبر زدی. میگوید: بهتر، هر کسی خودش رو کیسه بکشه.
مجموعه «زیر نخلهای حاشیه اروند» برگرفته از زندگی شهید شکرا... خانیدهنوی، سرداری که در شهرک شهید رجایی رشد کرد و خود دلیلی شد برای رشد فرهنگ آن محدوده شد
مجموعه «زیر نخلهای حاشیه اروند» برگرفته از زندگی شهید شکرالله خانیدهنوی، است
وقتی که رسیدیم بالای تپه، شکرا... چشم دوخته بود به نهر آبی که از میان جالیز میگذشت و میرسید به مزرعه پنبه؛ و من زل زدم به جادهای که اگر شب بود، نور چراغ ماشینهایش دیده میشد.
سراشیبی تپه را با هم میدویم. من میغلتم روی علفهای سبزی که در دامنه تپه روییده است. دستهایم را میگذارم زیر سرم و از لابهلای برگهای درهم چنار پیر، لانة پرندهای را میبینم که بین شاخههای نازک درخت تکان میخورد.
شکرا... میگوید: علی پاشو مگه مادر نگفت زود برگردین؟
میپرسم: بچهها چرا این راه همیشه رفتنش خوبه، اما برگشتنش پیر آدم رو درمیاره؟ اکبر میگوید: معلومه، چون خسته میشیم و گشنه، دیگه نای راهرفتن برامون نمیمونه. میگویم: گوش کنید من یه فکری کردم. شما دونفر پولاتونو بدین به من وقتی خودتون رو شستید یکییکی برید بیرون به حمامی بگید علی حساب میکنه. شکرا...، تو هم پشت سر این دو تا برو، بگو داداشم حساب میکنه.
شکرا... میپرسد: چرا؟ میگویم: چراش رو بعدا میفهمی.
خودم را میشورم. اسباب حمام را جمع میکنم. آب خزینه زلال نیست، اما به قول مادرم کر است. چشمها و دهانم را میبندم. میپرم توی آب و زود میآیم بیرون. بقیه رفتهاند. حوله خیس و لباسهای چرک را میبندم توی ساروق. از دوتا پله میروم بالا. حمامی توی دالان روی تخت چوبی نشسته است. عبای سفید بر تن دارد. سرش پایین است و چرت میزند. سقف دالان از دود چراغهای نفتی سیاه است. روی طاقچه گودی، چند شمع نیمهسوخته ایستادهاند. پیش میروم. کمی از ظهر گذشته است. حمامی، کوزه کوچک کنار تختش را برمیدارد. لبه گرد کوزه را بر لب میگذارد. سرش را میاندازد عقب. صدای قورتقورت آبخوردنش، تشنگیام را بیشتر میکند. پنجقِران میگذارم کف دستش. میپرسد: سفیدآب، تیغ، صابون نداشتی؟ میگویم: نه.
پرده حصیری را بالا میزنم و میآیم بیرون. بچهها منتظرم هستند. میپرسم: چی میخورین، کانادا یا کوکا؟ و میروم طرف حجره مشابراهیم که داخل حیاط مدرسه است.
شکرا... میدود جلویم و میپرسد: پول از کجا؟ میگویم: وقتی با داداش بزرگترت میری جایی، کار به پولش نداشته باش. اکبر و کاظم شیشهها را یکنفس سر میکشند، اما شکرا... نمیخورد. میگویم: پول شما سه نفر رو ندادم، براتون نوشابه خریدم. بده؟
شکرا... مقابلم میایستد. میگوید: حرومه، من نمیخورم.
یکباره همه لذت نوشیدن آن مایع خنک در بعدازظهری گرم از بین میرود.
ساروق را میاندازم کولم و با قدمهای سست، راه «آقامزار» را پیش میگیرم. میدانم شکرا... زودتر از من میرسد و همهچیز را به مادر میگوید، اما نمیدانم چرا شکرا... از سنش بیشتر میفهمد. وقتی میرسم خانه مادر میگوید: برگرد عشقآباد، پول حمامی را بده. میگویم: خستهام، باشه فردا.
شکرا... پول را میگیرد و میگوید: خودم میبرم.
*خاطرهای از علی خانی، برادر شهید، برگرفته از کتاب «زیر نخلهای حاشیه اروند»
حس میکردم در خانه حضور دارد
حرفزدن با نویسنده کتابی که ۲۰ روایت داستانیاش را از میان پرونده ۶۴۰ صفحهای سرداری شهید گزینش کرده، یک سال تمام با خانواده شهید گفتوگو کرده و خاطرات ریز و درشتش را با وسواس خاصی کنار هم گذاشته، فارغ از انتقال تجربه، ما را در حس تازهای سهیم میکند.
نسرین پرک، داستاننویس مشهدی در سالهای اخیر با بنیاد شهید و امور ایثارگران استان خراسان رضوی، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان، حوزه هنری و انجمن ادبیات داستانی همکاری داشته و چند مجموعه داستان درزمینه فرهنگ ایثار، شهادت و دفاعمقدس به چاپ رسانده است.
مجموعه «زیر نخلهای حاشیه اروند» برگرفته از زندگی شهید شکرا... خانیدهنوی، سرداری که در شهرک شهید رجایی رشد کرد و خود دلیلی شد برای رشد فرهنگ آن محدوده، بهانه خوبی دستمان میدهد تا سراغ این داستاننویس مشهدی برویم.
او که برای نوشتن این مجموعه بیشاز یک سال وقت گذاشته و در طول این یک سال به پرونده شهید اکتفا نکرده و ملاقاتهای مکرری با خانواده شهید بهخصوص همسر وی داشته است، میگوید: همیشه هنگام صحبت با همسر شهید، حس میکردم شکرا... خانی در خانه حضور دارد. منظورم عشق و علاقه زنی است که پساز سالها از شهادت همسرش، هنوز اینطور عاشقانه از او حرف میزند و اصلا انگار نهانگار که سردار در بین آنها نیست.
پرک در ادامه به داستان «من نمیخورم، حرومه» برگرفته از خاطرات برادر شهید اشاره میکند و میگوید: خاطرات کودکی شهید که از زبان برادرها بیان شده بود، مرا متعجب میکرد از پسربچهای روستایی که بیشتر از سنش میفهمید.
این نویسنده که بیشتر کارهایش در حوزه دفاع مقدس به چاپ رسیده با «بوی گل یاس» که مربوط به شهادت شهید شکرا... خانی است، بیش از سایر روایتها ارتباط برقرار کرده بهگونهای که بعد از حدود دوسال از نگارش داستان، جزئیات آن را به خاطر دارد.
* این گزارش در شماره ۱۴۸ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۸ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.