شهروندان محله آزادشهر که قبل از انقلاب آریاشهر نام داشت، مسافران مینیبوس انقلاب شده بودند. آن زمان آزادشهر محلهای دورافتاده از شهر محسوب میشد که دسترسی ساکنانش به شهر به واسطه فاصله زیاد و کمبود وسایل نقلیه خیلی راحت نبود، یک مینیبوس بود که مسافران محله تا مرکز شهر را هر روز جابهجا میکرد، انقلاب یها در روزهای منتهی به انقلاب ، مسافران این مینیبوس شده بودند، مقصدشان مرکز شهر و هدفشان رسیدن به تظاهرات بود.
در بین بازاریها هم افراد بسیاری بودند که به من یا دیگر فروشندگان کتاب میگفتند اگر کسی آمد و کتاب میخواست؛ اما پولش را نداشت، شما به او بدهید هزینهاش را ما پرداخت میکنیم. در واقع عده زیادی از خیران فرهنگی داشتیم که تمام دغدغهشان رساندن کتاب به اقشار مختلف بود. آنقدر مردم این موضوع برایشان مهم بود که افرادی نزد من میآمدند و میخواستند بروم روستا تا در آنجا به توزیع کتاب بپردازم. افراد متمول میگفتند هزینه ماشین و کتاب را ما پرداخت میکنیم فقط شما به روستاها بروید و کتابهای خوب را با هر مبلغی هست به دست آنها برسانید.
عکس شاه و سپس عکس ایران را نشان دادم و گفتم: «هر کس برای او به ارتش آمده اکنون میتواند برود و هر کس برای ایران آمده بماند.» جالب بود که همه دانشآموزان ماندند و انتخابشان ایران بود و بعدها همراه من در جنگ حضور یافتند.
بعد از ازدواجمان هم در سال 1362 در عملیات کلهقندی (والفجر مقدماتى) از ناحیه پا بهشدت مجروح شد. ابتدا برای درمان او را به بیمارستان اصفهان اعزام کرده بودند و بعد به مشهد آوردند و عملهاى زیادی را روى دوپایش انجام دادند تا بالأخره توانست با عصا راه برود. با همان عصا دوباره به جبهه رفت.