
روایت خادمالخمسه؛ خیرِ خوشنام بیمارستان امام زمان(عج)
بعضی از روزها سرازپا نمیشناخت آن قدر بهوجد میآمد که بدون عصا هم میتوانست خوب راه برود. روزهایی که فکر میکرد کاری که انجام داده به خاطر خدا بوده، روزهایی که به بیمارستان بخشی اضافه میشد. روزهایی که رد لبخند روی نگاه بیماران توان ایستادنش میداد. پیرمرد نگاهی به پشت سرش میاندازد و به روزهایی که پیش رو دارد و با نفس عمیق این عبارت را بلند زمزمه میکند خدایا شکرت.
قصه همیشه خوب بوده. قصه زندگی آدمهایی که نامی دارند و اسمی. روایتهایی که عمق دارند و آدم را تشنه میکند برای شنیدن و آموختن. گاهی زندگی آدمها از همه کتابخانههای عالم جلو میزند و چیزهایی اتفاق میافتد که توی هیچ کتابی نمیشود پیدایش کرد.
حساب سرانگشتی مصاحبههایم را ندارم. بارها و بارها برای تنظیم صحبتهای بازیگران صدایشان را گوش دادهام و فعلها را پس و پیش و صحبتها را تنظیم کردهام. بعد هم سر فرصت به آهنگ کلامشان گوش دادهام. نرم و کشدار، آهنگین، محکم یا... توی این گفتوگوها و مصاحبهها صداها برایم مانده است و اینکه برخی از این صداها هیچوقت کهنه نمیشود و رنگ روزگار نمیگیردشان.
فقط بهخاطر خدا
اینها مهم نیست. مهم این است که قصه مرام و مردانگیها که پیش میآید، آدم را سر ذوق میآورد و این قصه را برای همیشه ماندگار میکند. حالا فکر کن آن صدا صدای مردی باشد که وقتی از فرازونشیب روزگار حرف میزنند بگوید بهخاطر خدا باشد، فقط برای خدا...
با اینکه پیری لحنش را خشدار میکند، هنوز هم محکم است که آدم انگار هیچ تردیدی ندارد روزهایی که پشت سر گذاشته را بهخوبی تمام کرده است.
اینطور وقتها خیالت راحت و مطمئن میشود و دنیایت آرام میگیرد هنوز کسانی هستندوقتی گره به کارت میافتد بیصدا بازش میکند. کسی که دست به خیرش همیشه باز است و مردم و زندگیهایشان برایش اهمیت داشته باشد. کسی که گرم و سرد روزگار را چشیده باشد و آرام و شمرده حرف بزند. اینطور آدمها وقتی با دنیا روبهرو شدهاند از قفسههایش بهترینها را دستچین کردهاند.
ما افتخار داشتنشان را داریم، ما و همه آدمهایی که دلشان میخواهد بزرگتر داشته باشند. این بزرگتر که میگوییم نه اینکه قدوقوارهاش از آدم بلندتر باشد. یکی که در هوای پاکی نفس کشیده باشد. به قول بزرگترها نفسپاک باشد.
همه دلشان میخواهد وصل یکی باشند که بعد از خدا در روزهای سخت تنهایشان نگذارد. این آدمها بین ما کم هم نیستند.
تصمیمی که کارساز شد
چهار یا پنچ چهارراه پایینتر از پنجراه، یک مجموعه درمانی در محاصره حجرهها و آدمهاست، جایی که یک روز زمین خاکی بوده است و یک تصمیم آن را به اینجا رسانده است. همان جایی که روزهای خوبی در آن رقم خورده و میخورد خیرش حتما به بانی و خیّرش هم میرسد.
یک بانی که روزهای سالمندیاش را با آرامش میگذراند و از خدا میخواهد همه کارهایی را که بهخاطر او و رضای او انجام داده است، قبول کند و بپذیرد. او هنوز هم هر وقت گذرش به مجموعه میافتد و بیمارانی که در راهروهای باریک و طولانی به انتظار درمان نشستهاند، زیر لب زمزمه میکند: خدایا برای تو؛ فقط به خاطر تو...
حاجی وقت نماز حرف نمیزند. وقت کار حرف نمیزند. وقت بودن با مردم و برای مردم هم حرف نمیزند. برای حاجی یک لحظه هم یک لحظه بوده است. این شاید کلید موفقیت زندگی کسی بوده است که در همه روزهای زندگیاش عشق موج میزد و تلاش.
با کمک «نوبری» پزشک مقیم آلمان که برای بازدید بیمارستان آمده بود، بخش دیالیز بیمارستان امامزمان راه افتاد
حرف هم نزند میدانیم زندگیاش بالا و پایین زیادی داشته که یک نفس تمامشان کرده است.
بچه پایینخیابان که پدر روحانی و خانواده مذهبی داشته است هنوز هم آنقدر تقید دارد که وقت نماز هر جایی که باشد بیم دیررسیدن به نماز جماعت را داشته باشد، چون همیشه به این اعتقاد دارد که نماز اول وقت همه کارها را راه میاندازد.
اینها سرگذشت مردی در همین حوالی است که به گواه مرکبی که شناسنامه سفیدش را رنگ انداخته امروز ۹۰ سال را تمام کرده است. هم شناسنامه حکم میدهد و هم صحبتهای محمود خادمالخمسه که به نمایندگی از پدر مدیریت این مجموعه درمانی را در خیابان سرخس بر عهده دارد.
حاجیبزرگ حالا در اتاقی نشسته که روزی با دستهای آیتا... حاج میرزا جواد آقا تهرانی کلنگش خورد و تا امروز به نام نامی امامزمان روز به روز پر برکتتر شده است.
همهچیز از تجارت قماش شروع شد
آرامش این اتاق و بیماران، وامدار آرامش مردی است به نام محمد خادمالخمسه که روزی تاجر قماش بوده است و هنوز هم که وقت میشود سری به حجره و مغازه میزند، اما نفس راه بردنش را ندارد و کارها را واگذار کرده است.
با اینکه زیاد اهل حرفزدن نیست حافظه خوبی دارد و میتواند خط به خط زندگیاش را که بیش از یک کتاب میشود، تعریف کند.
کم حرف میزند و از لابهلای حرفهایش میشود به همینها اکتفا کرد، در خانهای بزرگ شده است که پدر خانواده روحانی بوده و روضه خوانی میکرده، اما پدرخیلی زود از دست میرود و او میشود سرپرست یک خانواده که باید برادر و خواهرها را سر و سامان دهد و همه جوانیاش را بریزد پای خانوادهای که قرار است همه خواهر و برادرها را یکی یکی بفرستد خانه بخت.
مراسمی که ماندنی شد
حاجی کارش را با بازار و قماش و پارچه شروع میکند و از همان روزها بین جماعت تازهکار خوش میدرخشد و روز به روز کار و بارش سکه میشود و رونق میگیرد و او بهپاس این لطف خدا و بهخاطر روحیه به ارث برده از پدر روحانی، هراز چندگاهی روضه میخواند و دهه میگیرد و مجلس میدهد.
یکی از بهترین خاطراتش هم به همان روزها برمیگردد. قبل از انقلاب و خانه بزرگی که حاجی را مصممتر میکند در روزهایی که به انقلاب نزدیک میشود، سهمی در این حرکت مردمی داشته باشد. او به این نتیجه میرسد که با دعوت از آیتا... خزعلی مراسمی بهیادماندنی تدارک ببیند که همین هم میشود و مردم انقلابی زیادی آن روز از این مراسم بهره میبرند.
ساواک حاجی را دستگیر میکند
دعوت از آیت ا... خزعلی و شور و استقبال مردم از مراسم دهگی آن سال، رژیم را حساس میکند و کار به جایی میرسد که حاجی را برای چند روز دستگیر کرده و در بازداشت نگاه میدارند و حتی قول آن را میگیرند که سرش گرم کار خودش باشد.
اما حاجی گوشش به این حرفها بدهکار نیست و محمود، پسر ارشدش را ترغیب میکند برای انقلاب و بهخاطر انقلاب از هر کاری که از دستش ساخته است، کوتاهی نکند.
انقلاب که پیروز میشود با خرید زمینی در خیابان سرخس بین کار تجارت و درمان میماند و آخر تصمیم خود را میگیرد و بهخاطر نیاز مردم این حوالی یک پایگاه درمانی راه میاندازد. پایگاهی که هیچ وقت فکرش را نمیکرده با این همه استقبال روبهرو شود. این را زمانی میگوید که با حرفهایش برمیگردد به سالهای نه خیلی دور. به تاریخ ساخت درمانگاه یعنی سال ۱۳۵۸.
یک اتاق کوچک، بیمارستان بزرگی شد
میگوید اوایل، بیمارستان تنها یک اتاق بود که روز به روز شلوغتر شد. با همفکری پسرم تصمیم گرفتیم این مرکز را توسعه دهیم. سال ۶۰ سال عملیکردن این تصمیم بود که امید دارم پیش خدا رو سفید باشم.
مسئولان برای کلنگ زنی بیمارستان جمع بودند. معتقدم برکت حضور بعضی از آنها، چون میرزا حاج آقا تهرانی باعث شده که کارهای بیمارستان تا امروز هم لحظهای وا نماند و روزبهروز مجهزتر از پیش شود.
مهدی؛ اولین نوزاد به دنیا آمده
سال ۶۶ همزمان با روز میلاد حضرت زینب زایشگاه بیمارستان افتتاح شد تا نتیجه آن تولد مهدیها و فاطمههای زیادی باشد.
حاجی یاد آن خاطره میافتد. لبخند میزند و میگوید: یک سکه طلا گرفته بودم، به اولین نوزاد به دنیا آمده در بیمارستان هدیه بدهم و مهدی که به دنیا آمد در آغوشش گرفتم و سکه را در دستهای کوچکش گذاشتم. او حالا ۲۶ سال دارد و وقتش که باشد به بیمارستان سر میزند.
کار درمانگاه و بیمارستان روز به روز رونق میگیرد. بخش جراحی مردان و زنان، جراحی چشم، گوش و حلق و بینی، بخش سیسییو، آیسییو و بخشهای خاص دیگر.
حاجی حرفهای زیادی برای گفتن دارد که همهاش کتاب میشود و وقت و فرصت زیادی میخواهد، اما دوست دارد یاد کند از خیرانی که یاریرسانیشان هنوز هم ادامه دارد، از پزشکان و واقفانی که بیدریغ از وقت و اموالشان گذشتند و از کسانی که در بازدید از بیمارستان کمبودها را متوجه میشدند و تامینش میکردند.
حاجی هیچوقت یادش نمیرود «نوبری» پزشک مقیم آلمان را که برای بازدید بیمارستان آمده بود و خواسته بود کمکی کرده باشد و با کمکهای بموقع او و اهدای چند دستگاه مخصوص، بخش دیالیز بیمارستان امامزمان به راه میافتد که تا امروز بهعنوان یکی از مجهزترین بخشهای دیالیز کشور مطرح است.
حاجی با همه کهنسالی هر وقت که بخشی و مجموعهای به بیمارستان اضافه میشود به وجد میآید و از خوشحالی میخندد مثل همین اسفند گذشته که درمانگاه جدید افتتاح شد و حالا هر وقت که پایش به بیمارستان باز میشود از آرامش بیماران آرام میگیرد و میخواهد همه برای عاقبت بهخیریاش دعا کنند. نفست گرم حاج آقا بزرگ...
* این گزارش در شماره ۱۱۷ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۴ شهریورماه منتشر شده است.