همسایهای داشتیم که اعتقادی به امام و انقلاب نداشت، اما دو پسر انقلاب ی داشت. پسرهایش برای کمک به مجروحان انقلاب ، خون میدادند، اما از ترس، به مادرشان حرفی نمیزدند. آن دو به خانه ما میآمدند و از من میخواستند برایشان غذایی درست کنم تا جلوی ضعفشان گرفته شود. آن خانم همسایه که به انقلاب اعتقادی نداشت حالا خیلی تغییر کرده و مادر دو شهید است.از همان اول از شاه و نظام شاهنشاهیاش دل خوشی نداشتم حتی در فعالیتهای انقلاب ی به همسرم کمک میکردم.
به دلیل فاصله طولانی مشهد از جبهههای غرب و جنوب و وضعیت جنگی منطقه به طور معمول بیش از یک تا 2ماه طول میکشید که نامه نوشته شده سربازان به اداره پست مشهد و از آنجا به دست خانوادههایشان برسد. به همین دلیل گاهی اوقات زمانی که آخرین نامه رزمنده به دست منِ پستچی میرسید، رزمنده شهید شده بود. اما چون وظیفه من رساندن نامه به دست خانوادهاش بود با هر ترفند و واسطهای که بود آخرین نامه شهید را به دست یکی از افراد یا بزرگان خانوادهاش میدادم تا آنها نیز سر فرصت مناسب نامه را به خانوادهاش تحویل بدهند.
حبیبپور که 61بهار از زندگیاش میگذرد دراین باره توضیح میدهد: دوست داشتم همراه با دوستانم به عشق امام حسین(ع) و دیگر اهل بیت در هیئتها سینه بزنیم و عزاداری کنیم، اما آنطور که باید فضا مهیا نبود. برای همین به همت بچههای تپلمحله هیئتی تشکیل دادیم و کودکان بسیاری را دور خودمان جمع کردیم. مادرم در این مسیر خیلی به من کمک کرد. مراسم عزاداری را در خانه برگزار میکردیم.
علیرضا صادقی میگوید: دردهای یک جانباز برایش همیشگی است و تمامی ندارد. اما چیزی که اهمیت دارد، این است که دارو و درمانهای موقتی میتواند تسکین این دردها باشد؛ ولی متأسفانه افزون بر اینکه داروهایم به راحتی پیدا نمیشوند و کمیاب هستند، هزینه بالایی هم دارند که از پس پرداخت آنها برنمیآییم. بیمه ما بنیاد است که با توجه به اینکه یک جانباز بیمار به درمان و مراقبت نیاز دارد، هرجایی مراجعه میکنیم، میگویند قرارداد ما با بیمه تمام شده است و باید آزاد حساب کنید.
مریم صاحبکار خاطرات زندگی با ارباب دِه که به او شازده میگفتند را اینگونه روایت میکند: ارباب به دخترش میگفت با پر بوقلمون برایم میل بافتنی درست کنند و به من هم بافتن یاد بدهند. خاطرم هست اول پاییز که میشد یک کیسه بزرگ آرد برایمان کنار میگذاشت و خبر میداد پدرم برود و برای نان خانواده بیاورد تا به مشکل نخوریم. ارباب چهارشانه و قدبلند بود و مویی به سر نداشت. وقتی فوت کرد پنجشنبهها مادرم برایش خیرات میکرد و به سر قبرش میرفتیم.
علی جاهد قزلباش ماجرای آمدن برق به محله مطهری را اینطور تعریف میکند: «آقای جواهری شرکت برق جواهری را در سه راه شاه عباس یا همان سه راه کاشانی راه انداخت و مردم از این شرکت که موتور برق داشت، برقشان را تهیه میکردند. مردم میگفتند میخواهیم برویم برق جواهری بخریم که منظورشان تهیه برق و سیمکشی به در منزلشان از شرکت برق جواهری بود. با آمدن برق رفته رفته محله مطهری هم آباد شد.»
یکبار که رهبر انقلاب برای زیارت به حرم مطهر مشرف شده بودند در هنگام تعویض کشیک، خدام با حضرت آقا دست میدهند و پدربزرگم موقع دست دادن با آیتا... خامنهای با شیوه قدیمی خودشان به ایشان دست میدهند. حضرت آقا که این شوخی قدیمی را در خاطر داشتند با مزاح و خنده به پدربزرگ میگویند: شما هنوز دست از این شوخ طبعی برنداشتهاید؟