سال1361 بود و مهدی فقط 15سال داشت. پسربچهای لاغراندام و قدبلند اما فرز و چابک و تا حدودی هم گوشهگیر که بهتازگی تهریشی درآورده بود و چهرهاش را معصومتر کرده بود. بدجوری حال و هوای جبهه در سر داشت و هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد تا شاید زمینه پذیرش و اعزامش فراهم شود، از دستکاری کردن شناسنامه تا یادگیری دورههای امداد و نجات، اما خانواده زیر بار نمیرفتند.
مهدی فرزند مطیعی بود و همواره در جلب رضایت والدینش میکوشید. معصومه خانم، مادرش، میگوید: یک روز مهدی کنارم نشست و دستانم را غرق بوسه کرد و به من گفت: امام خمینی(ره) به خوابم آمده است، ایشان من را طلبیده، بگذارید بروم. من هم پیشانیاش را بوسیدم و گفتم: برو پسرم! برایت هر روز صدقه میاندازم و دعا میکنم تا به سلامتی برگردی.
مهدی رفت، اما برنگشت. او شهید شد و نامش به عنوان یکی از هزاران دانشآموزی که جانشان را در راه حفظ این آب و خاک فدا کردند، جاودانه شد. در اولین روزهای آبان در محله امیریه به خانهشان میروم. محمد عطارزاده، دوست و همرزم سالهای جبهه مهدی، هم آنجاست.
پدر و مادر محمد عکسی از فرزند شهیدشان در بغل دارند. نگاهی به عکس مهدی میکنند و نگاهی به آسمان، حدس میزنم چه میگویند: «الهی رضا به رضائک و تسلیما القصائک» و من سخت به فکر فرو میروم چه کلامی بر زبان جاری کنم تا شایسته جایگاه این پدر و مادر بزرگوار باشد.
مهدی روز 22مهر سال1346 در مشهد به دنیا آمد. پدرش محمدعلی محروقی، بازنشسته نیروی هوایی و مادرش، معصومه تسعیری خانهدار است. عشق به امام خمینی(ره) و علاقه شدید به حضور در جبهههای جنگ از همان دوران نوجوانی در وجودش شعلهور میشود اما چون سنش اقتضا نمیکرد و هنوز کاری هم بلد نبود خانواده و مسئولان اعزام از رفتنش به جبهه جلوگیری میکردند. همین میشود که در 15سالگی برای یادگیری دورههای امداد و نجات و کمکهای اولیه اقدام میکند تا بلکه به همین بهانه، زمینه پذیرش و اعزامش فراهم شود.
پدر شهید میگوید: اوایل من و مادرش خیلی سعی کردیم که جلوی رفتنش را بگیریم، چون سن و سالی نداشت. او اولینبار در 15سالگی عازم جبهه شد، هرچه به او گفتم پسرجان بمان و بعد از امتحانات ثلث سوم به جبهه برو، به خرجش نرفت که نرفت. دست آخر هم یک کپی از شناسنامهاش گرفت و سال تولدش را با قلم سیاه دستکاری کرد و 2،3سالی سنش را بالابرد!
پدرش شناسنامه اصلی و کپی شناسنامه دستکاریشده فرزند شهیدش را به ما نشان میدهد و میگوید: ببینید در اصل سال تولدش 1346 است اما در شناسنامهای که به بسیج ارائه داد، سال تولدش 1344درج شده است! علاوه براینها یک مدرک امداد و نجات و کمکهای اولیه هم دریافت کرد و با هزار مشقت و گرفتاری من و مادرش را راضی کرد تا عازم جبهه شود.
سرانجام مهدی در روز اول خرداد سال1361 به همراه بچههای لشکر 5نصر خراسان عازم جبهه میشود. در شروع جنگ هر لشکری یک واحد«تخریب» داشت که از شجاعترین و مخلصترین فرزندان این آب و خاک تشکیل شده بود و مهمترین وظیفه آنها شکستن خطوط نفوذناپذیر دشمن بود. مهدی 15ساله از همان ابتدا به واحد تخریب میپیوندد و برای جانفشانی در راه وطن داوطلب میشود.
پدر شهید میگوید: پسربچه لاغر اندام 50کیلویی کمحرف با این روحیه لطیف و مهربان در صحنه خشن جنگ چه میکند؟ آن هم در جمع بچههای واحد تخریب که کارشان صبح تا شب خنثیکردن مین است!
بعدها که مهدی را دیدم از او پرسیدم چرا با این سن و سال و تجربه کم به واحد تخریب پیوستی؟ مهدی در جواب من گفت: کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که ابتدا از سیم خاردارهای نفس خودش عبور کرده باشد. نیروهای تخریبچی از نفس خود گذر کرده اند. از یکسو به مهدی افتخار میکردم و از سوی دیگر میترسیدم که این سر نترس کار دستش دهد.
مهدی 6ماه پس از اعزام به جبهه در جریان عملیاتی مجروح میشود. آقا محمدعلی با اشاره به این موضوع میگوید:6ماه پس از اعزام مهدی، او در جریان عملیاتی مجروح میشود و ترکشی به سر او اصابت کرده و در استخوان گیجگاهش جا خوش میکند. مهدی بیهوش روی زمین میافتد و خودروهای بعثی به هوای اینکه او شهید شده است، از روی پایش رد میشوند و مجروحیت او را تشدید میکنند.
پدر مهدی ادامه می دهد: پس از این مجروحیت، او 3ماه در بیمارستان شیراز بستری شد و بعد از چندین عمل جراحی روی سر و پا و طی کردن یک دوره نقاهت 6ماهه به زندگی عادی بازگشت. ما در تمام این مدت از مجروحیت مهدی بیاطلاع بودیم، به هوای اینکه او در خوزستان و مشغول نبرد با دشمن بعثی است.به خانه بازگشت اما روحش در جبهه ماند.
پس از مجروحیت مهدی و برگشتنش به مشهد، مادرش به او میگوید دیگر کافی است، تو دین خود را به امام و انقلاب ادا کردی و از این به بعد باید به فکر درس و مشق و آیندهات باشی.
معصومه خانم، مادر شهید به ما میگوید: مهدی به مدرسه بازگشت و در کلاس دوم دبیرستان مشغول تحصیل شد، روزی مدیر مدرسه مهدی با من و پدرش تماس گرفت و از ما خواست که سری به آنجا بزنیم، او به ما گفت که مهدی علاقهای به درس و مشق ندارد و تنها دارد اینجا وقتش را تلف میکند، تمام فکر و ذکرش در جبهه است، کتابهایش پر شده از نقاشیهای گل لاله و توپ و تانک و پیکر شهدا! جسمش اینجاست اما روحش در جبههها سیر میکند.
بعد قسمتی از کتاب زبان مهدی را به ما نشان دادند که رویش نوشته شدهبود: «شورشی افکنده بر جانم، مهیای جهادم، عاشق دیدار جانانم، به فرمان امام خمینی(ره) میروم، به سوی گلشن حسینی میروم، ببویم خاک آن درگه، که دارم میروم جبهه، ببوسم مرقد اکبر» این صفحه از کتاب انگلیسی مهدی را قاب کردهام و همیشه جلوی چشمانم است.
مهدی دوباره رفت. او باز هم امتحانات پایان سال دوم دبیرستان را نیمهکاره رها کرد و در اردیبهشت سال63 عازم جبهه خوزستان شد. تنها به مادرش که خیلی بیتابی میکرد قول داد که به جای واحد تخریب، در واحد تبلیغات و تدارکات دفاع مقدس فعالیت کند. از اینجا داستان مهدی گره میخورد به «محمدعطارزاده»، رفیق و همرزم مهدی که به گواه بسیاری از رزمندگان دفاع مقدس همیشه با هم بودند.
محمدعطارزاده درباره نحوه آشناییاش با مهدی میگوید: اولینبار مهدیآقا را در پادگان دوکوهه دیدم. پسری آرام و سربهزیر که خیلی سخت با بقیه ارتباط برقرار میکرد. وقتی او را پیش من آوردند، فرمانده گردان من تماس گرفتند و گفتند: «این مهدی آقا از پیش شما جم نمیخورد، در واحد تبلیغات باشد و خط مقدم بیخط مقدم!»
یادم میآید نخستین گفتوگوی ما کمتر از 5دقیقه طول کشید و در حد یک معارفه ساده بود اما نمیدانم که در روز اول چه انرژی مثبتی بین ما ردوبدل شد که من بهشدت وابسته مهدی شدم و مهدی هم بهشدت وابسته من! تاجایی که همان روز نخست تا ساعت 5عصر گرسنه و تشنه صبر کرد تا من از مأموریت برگردم و باهم ناهار را بخوریم! از آن روز مهدی برای من مانند یک برادر شده بود، بهویژه اینکه خانوادهاش او را به من سپرده بودند.
از محمد عطارزاده درباره خصوصیات اخلاقی شهید محروقی میپرسم. در جواب میگوید: مهدی جثهای لاغر، قدی بلند و چهرهای مهربان داشت. تنهایی را ترجیح میداد، غروبها از جمع بچههایی که گروهی در خنکای هوای گرم جنوب از چادرها بیرون میآمدند و مشغول بازی فوتبال و والیبال میشدند، جدا میشد، گوشهای خلوت میکرد و برای خودش قرآن میخواند، تسبیحی داشت برای ذکر گفتن و قرآن جیبی برای قرآن خواندن که به کسی نمیداد و از لوازم شخصی خودش میدانست.
نماز که میخواند گویی نماز آخرش بود، آدم کیف میکرد بغل دستش بایستد و نماز بخواند. گاهی نماز خواندنم را رها میکردم و یک صف عقبتر، غرق تماشا و مناجات او با خدا میشدم، با خودم میگفتم یک بچه 16، 17ساله چگونه این قدر خالصانه و از ته دل عبادت میکند؟
تسبیحی داشت برای ذکر گفتن و قرآن جیبی برای قرآن خواندن که به کسی نمیداد و از لوازم شخصی خودش میدانست. نماز که میخواند گویی نماز آخرش بود
حاج محمد در ادامه میگوید: مهدی در غذاخوردن بسیار مبادی آداب بود، کم غذا میخورد تا بچههای دیگر سر سفره سیر غذا بخورند. در شستوشوی ظرفها همیشه پیشقدم بود و اگر غفلت میکردی، مهدی ترتیب شستن ظرفها را داده بود.
2،3ماهی بعد از حضور مهدی در واحد تبلیغات، عملیات «عاشورا» که در تاریخ جنگ تحمیلی به نام «میمک» شهرت یافته است، طرحریزی شد. این عملیات در صبحگاه 25مهر سال63 آغاز شد و هدف از انجام آن بازپسگیری یک منطقه کوهستانی به نام میمک بود که در نقطه صفر مرزی ایران و عراق قرار داشت و در اولین روزهای آغاز جنگ تحمیلی به دست دشمن بعثی افتاده بود.
یک نیشگون محکم هم از دستم گرفت؛ به او گفتم چرا اینجوری میکنی، با خنده جوابم را داد و گفت: شاید لحظههای آخر باشد، دوست دارم هیچگاه من را فراموش نکنی!
همرزم شهید محروقی میگوید: چندساعتی بیشتر از عملیات میمک نگذشته بود که اوضاع کمی ناآرام شد، پاتک دشمن بسیار سنگین بود، شرایط لحظه به لحظه بدتر میشد و تعداد نیروها به علت شهادت و مجروحیت، کم و کمتر میشدند.
در چنین شرایطی مهدی واحد تدارکات را رها کرد و به کمک همرزمانش شتافت. هرچه مسئول تدارکات بر سرش داد و فریاد کشید که شما نیروی من هستی و نباید پست خود را ترک کنی، فایدهای نداشت.
این مهدی، مهدی پشت جبهه نبود، هرکاری از دستش برمیآمد انجام میداد، یکجا مسلسل دست میگرفت، یکجا آرپیجیزن میشد و برخی اوقات هم نقش بیسیمچی را بازی میکرد، جالب آنکه بیشتر خندهها و شوخیها را در صحنه نبرد از مهدی دیدم، برعکس آن بچه تودار و سربهزیر پشت خط، حتی به خاطر دارم که یک لحظه از کنارم رد شد و با دست به پشت سرم زد، یک نیشگون محکم هم از دستم گرفت که دادم به هوا بلند شد، به او گفتم چرا اینجوری میکنی، با خنده جوابم را داد و گفت: «شاید لحظههای آخر باشد، دوست دارم هیچگاه من را فراموش نکنی!»
حاج محمد از اینجا به بعد داستان مهدی را با بغض و گریه و البته سرفههای شدیدی که یادگار دوران جنگ است، ادامه میدهد، او میگوید: بعد از آن لبخند ملیح و دلبرانه، مهدی آرپیجی را برداشت و خود را به خاکریز رساند، به یکباره خمپارهای درآن سوی خاکریز منفجر شد و مهدی را 3متر به هوا پرتاب کرد و بر زمین زد، دنیا روی سرم خراب شد، خودم را به سرعت بالای سرش رساندم، نه ترکشی، نه یک قطره خونی و نه حتی یک خراش ساده، موج انفجار باعث ایست قلبی مهدی شده بود، آرام چشمانش را بسته بود، انگار که در خواب عمیقی بهسر میبرد. مهدی شهید شده بود.
او میگوید: عملیات میمک با اقتدار شیربچههای ایرانی در روز 27مهرماه 1363 به پایان رسید، همان روزی که مهدی به شهادت رسید، این عملیات با توفیقاتی از قبیل بازپسگیری بیشتر از 50کیلومتر مربع از مناطق اشغالی، به اسارت درآمدن 190نیروی بعثی و انهدام چندین دستگاه تانک و خودرو نظامی دشمن به پایان رسید. اما افسوس مهدی نبود تا باهم این موفقیتها را جشن بگیریم.
خبر شهادت فرزند به مادرش شاید تلخترین بخش داستان ما باشد. معصومه خانم میگوید: زمانی که مهدی به شهادت رسید، ما خبر نداشتیم، اما آن روزها حالم بد بود، شبها خوابم نمیبرد. یک روز پاییزی برای نماز صبح بلند شدم و دیدم آسمان بسیار تیره و دلگیر است.
در دلم گفتم نکند بچهام شهید شده باشد! به من الهام شده بود. یک ماهی بود که از او خبری نداشتیم. 27مهر اواسط روز بود که حاجی به منزل آمد سابقه نداشت این موقع روز بیاید. دیدم نگران است، پرسیدم«چی شده؟» گفت:«ابوالفضل شهید شده(پسرعموی مهدی که با هم در جبهه بودند). من گفتم:«حاجی! مهدی هم شهید شده، شما خجالت میکشید به من بگویید.» گفت:«نه خانم، فقط زودتر حاضر شو که باید برای تشییع پیکر ابوالفضل به مشهد برویم.»
با حاجآقا راه افتادیم به سمت مشهد، او کارمند نیروی هوایی بود و آنروزها در مأموریت تهران به سر میبرد. مسیر تهران تا مشهد را یککله با یک پیکان سفید رفتیم تا اینکه حوالی ساعت 11 صبح به خیابان امام رضا(ع) رسیدیم، پیکر شهدا روی دست مردم بود، من هم راه افتادم دنبال گمشدهام، مطمئن بودم که مهدی شهید شده و اینها به من نمیگویند.
تقریبا 50، 60 نفر از شهدا را تشییع میکردند تا اینکه روی یکی از تابوتها نام و عکس مهدی را دیدم. یک لحظه دست و پایم سرد شد، افتادم روی زمین، مردم آمدند و به من آب قند دادند. چند دقیقهای که گذشت به خودم تسلی دادم و گفتم: «بلند شو زن؛ هر چه خدا بخواهد همان میشود؛ مهدی به آرزویش رسید.»
حاج محمدعلی محروقی 8دهه از عمر خود را پشت سر گذاشته است. او امروز بیشتر شنونده بود و گاهگداری با کلامش و البته با اشکهایش ما را همراهی میکرد. با اینکه 4تا پسر و یک دختر دیگر به جز مهدی دارد و جان هر کدام از بچهها به جانش بسته است اما هیچگاه نتوانسته جای خالی مهدی را فراموش کند تا اینکه در سال 1370 معصومه خانم دوباره باردار میشود.
خانم پرستار با هیجان به سمت من آمد و گفت: حاج آقا مبارکه، خدا یک پسر خوشگل نصیبتان کرده، انشاءا... که قدمش پر از خیر و برکت باشد
حاجی میگوید: با معصومه خانم قول و قرار گذاشتیم اگر بچهمان پسر باشد اسمش را مهدی بگذاریم و اگر دختر باشد، فاطمه. روزی که در بیمارستان بودیم و همسرم میخواست فارغ شود، خانم پرستار با هیجان به سمت من آمد و گفت: «حاج آقا مبارکه، خدا یک پسر خوشگل نصیبتان کرده، انشاءا... که قدمش پر از خیر و برکت باشد.» قربان بزرگی خدا بروم، این بچه از وقتی رنگ و رویی بهخودش گرفت، چهرهاش با مهدی مو نمیزد، انگار مثل سیبی که از وسط دو نیم شده باشد.
پدر شهید محروقی میگوید: ماشاءا... مهدی الان برای خودش مردی شده و 2تا بچه 4ساله و 6ساله دارد، بچههایش وقتی به خانه ما میآیند با دست به عکس فرزند شهیدم اشاره میکنند و میگویند«بابا». این قدر مهدی و مهدی شبیه هم هستند!
مهدی پسر مهربان و دوستداشتنیای در بین اهالی محل، اقوام و معلمانش بود. مادرش میگوید: 3 یا 4ساله بود که برای آموختن قرآن به مکتبخانه میرفت و در همان سن با آیههای نورانی حق آشنا شد و به قرآن انس گرفت.
در دوران دبستان با همسن و سالهایش جلسه قرآن هفتگی تشکیل میدادند و مجری برگزاری جشنهای مدرسه در ایام دهه مبارک فجر بود. ساده و بیتکلف بود، همیشه لبخندی بر لبانش نقش بسته بود و هروقت در محله راه میرفت، سربهزیر و با ادب بود.
همه دوستش داشتند، تشییع جنازه مهدی واقعا شلوغ بود. تمام همکلاسی و هممحلهایها حضور داشتند، آن روزها ما در بولوار امامت، امامت17 ساکن بودیم، کوچهای که امروز به نام شهید مهدی محروقی نامگذاری شده است، همچنین دبستان پایگاه نیروی هوایی در انتهای خیابان نخریسی هم که مدرسه کودکیهای مهدی بود، امروز با نام دبستان شهید محروقی فعالیت میکند.