کد خبر: ۲۲۹۷
۲۲ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

انقلابِ روستا

من زیاد دنبال پست نبودم. هرجا رهبر انقلاب و شهید هاشمی‌نژاد بودند من همانجا بودم. از اطرافیان دور آن‌ها بودم. روزی که جلوی استانداری آیت‌الله خامنه‌ای روی آمبولانس سفید صحبت می‌کرد و شلوغ شد، یکی از کسانی که ایشان را گرفتند و پایین گذاشتند من بودم. منتها خودم را بروز نمی‌دادم.خودم را معرفی نمی‌کردم، ولی برای کمک می‌رفتم. شهید هاشمی‌نژاد من را می‌شناخت. حتی برای مراسم هفتم برادر شهیدم حسن، بر سر مزارش، برادر شهید هاشمی‌نژاد آمد و سخنرانی کرد. آقای دری نجف‌آبادی، آیت‌الله شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعه مشهد، این‌ها من را می‌شناختند.

گفته‌اند از قدیمی‌های بحرآباد است. دنباله فامیلش هم همین را تأیید می‌کند: صفرعلی رضایی بحرآباد. البته این روز‌ها بحرآباد به منطقه بزرگی شامل خیابان‌های امام هادی، شهید قربانی، شهید غلامی و... گفته می‌شود و رد و نشانی از آن در نام‌گذاری خیابان‌ها به چشم نمی‌خورد. خیلی علاقه‌مندم که درباره اوضاع و احوال قدیم بحرآباد از او بپرسم. روستایی در ۵ کیلومتری مشهد که تاریخ جالبی نیز داشته است، اما موضوع گفت‌وگویم با آقای رضایی خودش است. 

کسی که اگر نتوانیم بگوییم از اولین افرادی بوده که تظاهرات علنی در مشهد را به راه انداخته است به طور قطع باید بگوییم جزو اولین‌ها و پای ثابت همه تظاهرات بوده و حتی خیلی از آن‌ها را هم برنامه‌ریزی می‌کرده است. همچنین او و برادر کوچکترش در منطقه بحرآباد و مهدی‌آبادِ آن زمان، اولین نفراتی بودند که مردم را جمع و آگاه کردند و به تظاهرات می‌بردند. 

چه آنکه روستا‌های نزدیک مشهد مانند بحرآباد در جریان انقلاب نقشی به مراتب تأثیرگذارتر از نقاط مرکزی این شهر داشته است. از این رو که به دلیل حساسیت و نظارت کمتر ساواک روی روستاها، این مناطق آزادی عمل بیشتری برای سازمان‌دهی مبارزات علیه رژیم داشتند. یعنی دقیقا همان کاری که آقای رضایی و خانواده‌اش از اواخر سال ۵۶ انجام می‌دادند. 

خانه آقای رضایی هنوز در محله امام هادی است. خانه‌ای بزرگ که آجر به آجر آن را خودش روی هم گذاشته است. رضایی که یکی، دو سال دیگر وارد دهه هفتاد زندگی‌اش می‌شود هر روز از خانه‌اش بیرون می‌آید و در کوچه‌ها و خیابان‌های محله قدیمی‌اش قدم می‌زند. همه او را می‌شناسند. از در که بیرون می‌آید سلام و احوال‌پرسی‌ها شروع می‌شود. بزرگ محله است. 

در محل اگر کسی هر گرفتاری دارد می‌آید دم در خانه او. اگر زن و شوهری با هم دعوا کرده باشند یا بین همسایه‌ها یا کسبه شکرآب شده باشد، آقای رضایی است که صلح بینشان برقرار می‌کند و آشتی‌شان می‌دهد. اگر کسی بیمار است، آقای رضایی اولین نفری است که به عیادتش می‌رود و حالش را می‌پرسد. کسی اگر مشکل مالی دارد، باز هم آقای رضایی است که واسطه می‌شود و از پولدار‌ها قرض می‌کند و گره از کار آن بنده خدا باز می‌کند. خدا را شکر هیچ‌کس رویش را زمین نمی‌اندازد. 

خلاصه اینکه یک بحرآباد است و یک آقای رضایی. او البته یک شخصیت دیگر هم دارد که فعلا با آن کاری نداریم: «رئیس کمیته پیش‌کسوتان دفتر فدراسیون جهانی کشتی باچوخه در ایران.» از همه این‌ها گذشته او خودش را این‌طور تعریف می‌کند: «در یک خانواده کشاورز و مذهبی در مهدی‌آباد به دنیا آمدم. پدرم کشاورز بود و زمستان‌ها برای کار به کارخانه قند آبکوه می‌رفت. سال ۵۴ عمرش را بخشید به شما. ۱۵ سالم بود که برای کار به پارک ملت رفتم که آن موقع اسمش پارک آریامهر بود. از سال ۴۹ کارمند پارک ملت شدم. 

آن موقع ۲۲۰ کارگر داشت که از بین آن‌ها باسوادشان من بودم. بقیه باغبان بودند و کارگر. سال ۵۵ از طریق یکی از همسایه‌های مادر خانمم، با امام (ره) آشنا شدم. او اعلامیه‌ها و نوار‌های امام (ره) را می‌آورد و به من می‌داد. خانم متدینی بود، ولی بعد‌ها فهمیدیم که با مجاهدان خلق رابطه داشته است. البته بعدتر از آن‌ها جدا شد و به انقلاب برگشت. بعد از آن بود که در جلسه‌ها شرکت می‌کردم. 

ساختمان دانشکده دام‌پزشکی ابتدای جاده قدیم، زیرزمینی داشت که بعضی شب‌ها دانشجویان جلسه‌های مخفیانه‌ای در آن تشکیل می‌دادند و از امام و انقلاب می‌گفتند. من هم می‌رفتم به آن جلسه‌ها تا اینکه کم‌کم فعالیت‌ها علنی شد و به تظاهرات کشید.»


قبلش با امام (ره) آشنا نبودید؟

اصلا نمی‌دانستم امام (ره) کیست. فقط یک بار شش یا هفت سالم که بود، یادم است خانه یکی از اقوام در یکی از محلات نزدیک حرم دعوت بودیم. نمی‌دانم صحبت از چی بود که خدا بیامرز بابام گفت: «.. یک آقایی بود به نام خمینی... چی شد؟!» بلافاصله همه گفتند: «هیس...! هیچی نگو اسمش را نبر...!» در همین حد از امام (ره) ذهنیت داشتم و با خودم فکر می‌کردم این آقا چه کسی است که این‌ها می‌گویند هیس! بعد که آن اعلامیه‌ها را خواندم و فهمیدم امام (ره) چه کسی است و چه‌کار می‌کند، کم‌کم روشن شدم. جلسه‌های دام‌پزشکی را هم که می‌رفتم خیلی آگاه شدم.


چه‌طور با آن جلسه‌ها مرتبط شدید؟‌

می‌آمدند مسجد اعلام می‌کردند که امشب جلسه است، هر کی دوست دارد بیاید. بعد که آیت‌الله قمی از زندان آزاد شد و به مشهد آمد، ما رفتیم به پیشوازش، ولی آقای قمی سبک خاصی داشت و می‌گفت: «بروید اینجا نایستید!» نمی‌گذاشت جلوی خانه‌اش تجمع کنند. ما هم رفتیم جلوی خانه آیت‌الله سیدعبدالله شیرازی در چهارراه شهدا و کم‌کم تظاهرات راه افتاد. اوایل سال ۵۷ بود.


قبل از آن فعالیت‌های تظاهراتی نداشتید؟

قبل از آن تظاهرات نبود اصلا. فقط جلسه‌ها را می‌رفتم. آیت‌الله خامنه‌ای که در مسجد کرامت صحبت می‌کرد می‌رفتم. آقای هاشمی‌نژاد که از زندان آزاد شده بود و در مدرسه نواب سخنرانی می‌کرد من می‌رفتم. هنوز تظاهرات در خیابان‌ها راه نیفتاده بود. تا اینکه یک روز داشتم در خیابان خسروی می‌رفتم دیدم ۴۰۰ یا ۵۰۰ نفر با یک بلندگو در دستشان دارند از خیابان جهانبانی می‌آیند که بروند جلوی خانه آقای شیرازی. من هم به آن‌ها ملحق شدم و آمدیم فلکه سعدی که، تانک‌ها آمدند و مانع شدند. مامور‌ها تیر هوایی زدند.

ما برگشتیم که از سمت دروازه‌طلایی برویم که یک موتوری از طرف بیمارستان آمد و گفت: «بدوید که چماق به‌دست‌ها به بیمارستان حمله کرده‌اند.» کسی که بلندگو دستش بود، گفت: «پاچه‌های راست شلوارتان را توی جوراب‌هایتان کنید (برای اینکه وقتی با چماق به دست‌ها قاطی شدید شناخته شوید که از ما هستید) و هر کسی هرچه دارد بردارد، برویم بیمارستان.» 

خوشبختانه چماق به‌دست‌ها قبل از اینکه ما برسیم، فرار کرده بودند. از یک گاراژی که سر راهمان بود دسته بیل و دسته کلنگ گرفتیم و رفتیم طرف بیمارستان. وقتی رسیدیم جلوی در بیمارستان دیدیم تانک‌ها مانع ورود شده‌اند. از نرده‌ها رفتیم بالا. وقتی ما رفتیم داخل بیمارستان، چماق به دست‌ها در رفته بودند، ولی بخش اطفال را نابود کرده بودند. ده، پانزده پرستار و دکتر هم مجروح شده بودند. 

زن داداشم پرستار بخش اطفال بود. من اول سراغ او را گرفتم که ببینم طوری نشده، دیدم نه، نشسته دارد گریه می‌کند. تیراندازی شروع شد. ما از پشت درخت‌ها آجر و سنگ پرت می‌کردیم، آن‌ها هم با تیر می‌زدند. همانجا بود که محمد منفرد شهید شد. ده متر جلوتر از ما پشت یک تپه خاک بود. بلند شد که بیاید طرف ما، از پشت زدند به کمرش که افتاد و ما برداشتیم آوردیمش.


دوستتان بود؟

نه از بچه‌های انقلابی بود. آمبولانس آمد، او را برد، ولی شهید شد. ما همچنان درگیر بودیم تا اینکه ارتشی‌ها بیمارستان را محاصره کردند. وسط بیمارستان مجسمه‌ای از رضاشاه بود که سنگش الان هست. دور همان مجسمه ایستاده بودیم که یکی از دکتر‌ها که آجر به صورتش خورده و بینی‌اش شکسته بود، گفت: «اشهدتان را بگویید.» 

در همین حال بودیم که مردم از بیرون آمدند و تانک‌ها فرار کردند و ما نجات پیدا کردیم. بعد رهبر معظم انقلاب و آقای هاشمی‌نژاد آمدند و صحبت کردند. از آن به بعد بیمارستان شد مرکز تظاهرات و دیگر مردم راه افتادند. ما هم اینجا بچه‌های محل را با چند کامیون از اهالی جمع می‌کردیم و می‌بردیم تظاهرات.


در واقعه ۱۰ دی مشهد هم حضور داشتید؟ از آن روز بگویید.

آن موقع نیروی پایداری روبه‌روی باغ نادری مستقر بود. بچه‌ها خیلی تلاش می‌کردند که آن را بگیرند. کوکتول مولوتوف می‌زدند که تانک‌ها آمدند و خیلی از بچه‌ها را شهید کردند. ماشین و موتور و دوچرخه و آدم و هرچه بود، زیر می‌گرفتند. دیگر تظاهرات علنی شده بود و مردم راه افتاده بودند. خیلی شلوغ می‌شد. روزی که رفتیم استانداری آیت‌الله خامنه‌ای روی آمبولانس سخنرانی می‌کرد که یک تانک از ارتش آمد و تیراندازی کرد. اول دیدگاه لشکر چند زن را زیر گرفت و شهید کرد. مردم هم او را گرفتند و فکر کنم همانجا کشته شد.


بیشتر برای تظاهرات کجا می‌رفتید؟

تظاهرات در مشهد معمولا از جلوی خانه آیت‌الله شیرازی شروع و به خیابان‌های دیگر کشیده می‌شد. ما از بحرآباد و مهدی‌آباد مردم را جمع می‌کردیم و با کامیون می‌رفتیم دروازه قوچان پیاده می‌شدیم و پیاده می‌رفتیم. یک روز تظاهرات در خیابان دارایی بود. سرهنگ طباطبایی، فرمانده ارتشی‌ها، به سربازان دستور تیر داد. یکی از سرباز‌ها گوش نکرد. همانجا کلتش را درآورد، آن سرباز را کشت. ما همانجا بودیم و دیدیم. بعد‌ها او را محاکمه و اعدام کردند.


در تظاهرات چطور با هم هماهنگ می‌شدید؟ گروهی داشتید؟

نه مردم خودجوش می‌آمدند. اواخر که علنی شده بود من خودم از محل ۱۰۰ نفر، ۲۰۰ نفر جمع می‌کردم و می‌رفتیم جلوی خانه آیت‌الله شیرازی، با جمعیت همراه می‌شدیم. هر کسی برای خودش بود. تا اینکه تشکیلاتی پیدا شد و آقایی به نام صفایی که روحانی بود ماشین بلندگودار آورد و مردم پشت آن راه می‌رفتند. بیشتر تظاهرات جلوی خانه آقای شیرازی بود.


شما در محله خودتان رهبر گروه شده بودید؟

بیشتر برادرم علی‌اکبر بود. من هم کمکش می‌کردم. منطقه را او هماهنگ می‌کرد. آن هم به خاطر این بود که آبروی خاصی در منطقه بحرآباد و مهدی‌آباد داشت. مردم روی حرفش خیلی حساب می‌کردند. با بچه‌های مؤمن این منطقه مانند شهید گذری جمع می‌شدند. جلسه‌ای با عنوان انجمن اسلامی تشکیل داده بود و هر شب در خانه یک نفر برنامه می‌گذاشت و فعالیت‌های انقلابی انجام می‌دادند. ما هم تا صبح روی پشت‌بام می‌نشستیم که اگر پاسگاه برای دستگیری آن‌ها آمد، خودرو‌های آن‌ها را آتش بزنیم.


این فعالیت‌ها را علنی انجام می‌دادید؟

در مسجد این کار‌ها را می‌کردیم. اهالی مهدی‌آباد و بحرآباد آدم‌های مؤمن و مسجدرویی بودند.


کسی با کارهایتان مخالفت نمی‌کرد؟

خانه انصاف بود که مخالفت می‌کرد، ولی مردم به حرفش گوش نمی‌دادند. خانه انصاف در زمان شاه نقش کدخدا را داشت. در قدیم کدخدا در ده همه کاره بود. ولی رژیم آن اواخر کم‌کم کدخدا‌ها را کنار زد و خانه انصاف درست کرد. مرکز این خانه‌ها روبه‌روی دارایی بود که الان متعلق به نیروی انتظامی است.


یعنی از بیرون کسانی را می‌گذاشتند که به امور روستا‌ها رسیدگی کنند؟

نه از محلی‌ها انتخاب می‌کردند. منتها کسانی را که با خودشان هم‌عقیده بودند می‌گذاشتند. البته آن‌ها هم بعد‌ها که فهمیدند انقلاب چیست، برگشتند، ولی چون دنبال ریاست بودند، با ما مخالفت می‌کردند. می‌گفتند این کار‌ها را نکنید، شاه خوب است، شما را می‌برند و می‌کشند، ولی ما گوش نمی‌کردیم.


دستگاه‌های امنیتی رژیم مثل ساواک جلویتان را نمی‌گرفتند؟

ساواک بیشتر در شهر‌ها بود. روستا‌ها را به پاسگاه سپرده بودند. پاسگاه هم می‌آمد و دور می‌زد، ولی جرئت نمی‌کرد کسی را بگیرد. ما همیشه آماده بودیم و کوکتول مولوتوف داشتیم.


آن موقع به چی فکر می‌کردید؟

ما می‌گفتیم هرچی امام خمینی بگوید. دنبال آقا بودیم. هرکسی هم که آمد، بنی‌صدر یا کسان دیگر، گفتم فقط هرچی رهبر بگوید.


یعنی می‌خواستید وضع موجود را اصلاح کنید یا از همان اول می‌خواستید رژیم عوض شود؟

دنبال این بودیم که هرچی امام می‌گوید، پیاده کنیم.


شعارهایتان چه بود؟ چه می‌گفتید؟

یادم نیست زیاد. مثلا یک روز زمستانی که هوا خوب بود شعار می‌دادیم: به کوری چشم شاه زمستون هم بهاره، سگ جدید دربار شاپور بختیاره. بعد فردا صبح بلند شدیم دیدیم یک متر برف آمده! (می‌خندد). توی همان برف باز می‌رفتیم. یا مثلا می‌گفتیم: ما مِگِم شاه نِمِخِم، نخست وزیر عوض مِشِه، ما مِگِم خر نِمِخِم پالون خر عوض مِشِه... از این شعار‌ها می‌دادیم... (می‌خندد)


شما مردم را جمع می‌کردید، چه می‌گفتید که کار و زندگی‌شان را ول می‌کردند و می‌آمدند؟‌

می‌گفتم آقا گفته بروید تظاهرات کنید که این رژیم را جمع کنیم. این رژیم غاصب است. روحانی‌ها را زندانی می‌کند. مردم روشن شده بودند که جریان چیست. این‌ها را می‌گفتم و مردم هم می‌آمدند.


مردم بیشتر از چه چیزی شاکی بودند؟

مردم هیچی نداشتند که بخورند. آن که صد من گندم یا چند گوسفند داشت، به همان خوش‌حال بود. اصلا پول نبود در جامعه. یک اکبر مشدی قصاب در مهدی‌آباد بود که یک مغازه سه در چهار داشت. مغازه‌اش هم قصابی بود، هم عطاری، هم نفت‌فروشی. همه چیز داشت. آن زمان می‌گفتند اکبرمشهدی قصاب خیلی پولدار است، صد تومان پول دارد! مردم ده سیر نفت می‌گرفتند در چراغ گردسوز می‌ریختند. 

این چراغ هم روشنایی و هم گرمایشان بود و هم روی آن سه پایه می‌گذاشتند و غذا درست می‌کردند. در تنور چوب و برگ می‌سوزاندند و نان می‌پختند و باز همان زغال‌ها را می‌گذاشتند زیر کرسی که سرما نخورند. این‌قدر زندگی سخت بود. مردم از این چیز‌ها ناراحت بودند.


یعنی به دلیل فقر بود که مردم حاضر می‌شدند با شما بیایند؟

مسائل اقتصادی بود، اما گذشته از آن مردم مؤمن بودند، وقتی که مراجع چیزی می‌گفتند حرف آن‌ها را قبول داشتند. مثلا اعلامیه امام خمینی که می‌آمد، مردم همه گوش می‌دادند. روحانیت را قبول داشتند. بعد که امام خمینی معروف شد مردم همه حرف او را گوش می‌کردند.


از شخصیت‌های انقلابی مشهد بیشتر با کدام یک رابطه داشتید؟

من زیاد دنبال پست نبودم. هرجا رهبر انقلاب و شهید هاشمی‌نژاد بودند من همانجا بودم. از اطرافیان دور آن‌ها بودم. روزی که جلوی استانداری آیت‌ا... خامنه‌ای روی آمبولانس سفید صحبت می‌کرد و شلوغ شد، یکی از کسانی که ایشان را گرفتند و پایین گذاشتند من بودم. منتها خودم را بروز نمی‌دادم.


ایشان شما را می‌شناختند؟

خودم را معرفی نمی‌کردم، ولی برای کمک می‌رفتم. شهید هاشمی‌نژاد من را می‌شناخت. حتی برای مراسم هفتم برادر شهیدم حسن، بر سر مزارش، برادر شهید هاشمی‌نژاد آمد و سخنرانی کرد. آقای دری نجف‌آبادی، آیت‌ا... شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعه مشهد، این‌ها من را می‌شناختند. الان هم امام جمعه‌های مساجد همه با من رفیق هستند.


آن خانم گفتید که عضو منافقین بود، بعد به انقلاب برگشت؟

بله برگشت. آن بنده‌خدا جزو منافقین نبود، ولی با آن‌ها مرتبط بود. می‌گفت این‌ها فعالیت انقلابی دارند و خوب هستند. ولی مادرخانمم می‌گفت: «نه تو به این‌ها کار نداشته باش. کار خودت را بکن. نوارهایش را بگیر، ولی به حرفش گوش نکن.»


خاطره‌ای از آن زمان دارید که به یادتان مانده باشد؟

آقای هاشمی‌نژاد از زندان آمده بود ممنوع‌المنبر بود. یک روز در مدرسه نواب جلسه گذاشته بود و جمعیت زیادی آمده بودند. در مدرسه را بسته بودند. اوایل سال ۵۷ بود. هنوز مردم آن‌قدر روشن نشده بودند که بیایند توی خیابان. آقای هاشمی‌نژاد گفت من ممنوع‌المنبرم و نمی‌توانم به منبر بروم. همین طور ایستاده صحبت می‌کنم. نیم ساعتی صحبت کرد که خبر رسید: «فرار کنید... ساواکی‌ها ریختند...!» همه از در و دیوار‌ها فرار می‌کردند. ما هم عبای آقای هاشمی‌نژاد را به سرش کشیدیم و از پشت بام فراری دادیم.


هیچ وقت با ساواکی‌ها درگیر شده بودید؟

درگیری که زیاد می‌شد، ولی ما زرنگ شده بودیم و فرار می‌کردیم. وقتی برمی‌گشتیم می‌دیدیم یک عده شهید شده‌اند. البته نمی‌گذاشتند که جنازه‌ها روی دست مردم بیفتد، خودشان برمی‌داشتند و می‌بردند. یک بار هم قرار شد مردم را جمع کنیم برویم قوچان. یکی از علما در قوچان سخنرانی داشت. ما با ۲۰۰، ۳۰۰ خودروی شخصی رفتیم. اول جاده پارک کردیم و پیاده تا مسجدی که سخنرانی بود، رفتیم. 

بعد که سخنرانی تمام شد و بر‌گشتیم دیدیم همه شیشه‌های خودرو‌ها را شکسته بودند. توی خیابان طرفدار‌های رژیم جمع شده بودند به ما فحش می‌دادند. البته تلافی‌اش را سرشان درآوردیم. همان روزی که بیمارستان امام رضا درگیری پیش آمده بود از همان آدم‌ها و قلعه‌های اطراف آن با خاور و کامیون آدم چماق به دست جمع کرده بودند که بیاورند مشهد به نفع شاه شعار بدهند. در مشهد هم مردم یک خاور را آتش زدند و تلافی آن شیشه‌ها را سرشان درآوردند... (می‌خندد.) البته بیشتر این کار‌ها را مجاهدان خلق انجام می‌دادند. چون آموزش دیده بودند.


شما آموزش نمی‌دیدید؟

نه اصلا توی این خط‌ها نبودیم. فقط می‌رفتیم سخنرانی گوش می‌دادیم و راهپیمایی می‌کردیم. بعضی طلبه‌ها آموزش نظامی دیده بودند، ولی ما عادی بودیم. ما فقط می‌گفتیم رهبر گفته برویم.


دست خالی می‌رفتید یا با سلاحی مثلا چوبی، چماقی چیزی می‌رفتید؟ مثلا آن اواخر که خیلی شلوغ شده بود؟
نه هیچ‌وقت هیچی نداشتیم. همیشه دست خالی بودیم. مردم همه این‌طوری بودند. نهایت چوب‌های پرچم‌ها را دستشان می‌گرفتند.


هر روز می‌رفتید تظاهرات، کار و زندگی‌تان را چه می‌کردید؟ گفتید شغلتان دفترداری پارک بود؟

بله. از سال ۴۹ پارک بودم. روی زمین کشاورزی هم کار می‌کردم که مال ارباب بود. ۳ به ۲ کار می‌کردیم. مثلا گوجه فرنگی می‌کاشتیم سه سهم مال ارباب بود، دو سهم مال ما. سال ۵۷ از پارک آمدم بیرون که بتوانم به تظاهرات برسم. تا ساعت ۱۰ خانه بودم و کار‌های کشاورزی را روبه‌راه می‌کردم و می‌سپردم به حاج خانم و می‌رفتم. بعد از انقلاب دوباره برگشتم سرکار قبلی‌ام.


شما دنباله فامیل‌تان بحرآباد است. از قدیم بحرآباد چیزی یادتان هست؟

روستا بود دیگر. یک کدخدا داشتیم که بعد‌ها شد خانه انصاف. آقای حبیب‌الهی ارباب بحرآباد بود. بحرآباد ۱۱۰۰ هکتار زمین دارد که همه‌اش مال آقای حبیب‌الهی بود. حبیب‌الهی از اولاد میرزای خراسانی بود. زمین گلزار شهدای بحرآباد را هم آقای حبیب‌الهی وقف کرد. سال ۴۲ و در جریان انقلاب سفید شاه و تقسیم اراضی، او سریع زمین‌ها را قطعه‌بندی کرد که نتوانند تقسیم کنند. پسرش مهندس شفیع در شرکت برق رئیس بود. در سال ۵۲ بحرآباد را برق‌کشی کرد. بعد که بحرآباد را برق کشید، مهدی‌آبادی‌ها آمدند پیش آقای حبیب‌الهی گفتند: «آقا بحرآباد را برق کشیدید، مهدی‌آباد را هم بکشید.» سال ۵۵ مهدی‌آباد را هم برق کشیدند. امکانات دیگری نبود. آسفالت از زمان انقلاب انجام شد. قبل از انقلاب همه خاکی بود. همین خیابان ۲۰ متری امام هادی خاکی بود وقتی ما سال ۵۹ خانه‌مان را آوردیم اینجا اصلا خانه‌ای نبود. زمین خالی بود.


مردمش بیشتر کشاورز بودند؟

مهدی‌آباد و بحرآباد باغتره‌کار بودند و صیفی‌جات می‌کاشتند. آفتاب‌نشین خیلی کم داشتند. چهار، پنج نفر آفتاب نشین و بقیه همه باغتره‌کار بودند. تابستان‌ها کشاورزی می‌کردند و زمستان‌ها می‌رفتند کارخانه قند آبکوه کار می‌کردند. ولی آدم‌های مؤمنی بودند. همیشه مسجد و روضه‌شان به راه بود.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44