
برکات انفاق در تنگدستی
مشهدیهای قدیمی وقتی خاطره تعریف میکنند، نمیدانی از لهجه شیرینشان کیف کنی یا از عمق مطلبی که دارند میگویند.
حمیدرضا عباسی، ایثارگر محله سرافرازان، از همین دست آدمهای خوشصحبتی است که بهقول خودش هرچه را پای منبرهای امامحسین (ع) یاد گرفته است، برای جوانترها بازگو میکند.
خاطرات او از برکت انفاق در کسبوکارش شنیدنی است.
برای آخرتت خیرات نمیکنی؟
پای دیگی که برای عزاداران امامرضا (ع) آبگوشت درست میکند، از خاطراتش تعریف میکند و میگوید: زائر امامرضا (ع) به نان و آب نیاز ندارد، باید به او احترام گذاشت.
برمیگردد به سالهای جوانی و تعریف میکند: بیستوپنجساله بودم که در ایستگاه سراب کفاشی داشتم. حاجآقای تقوی گوشه میدان شهدا دکه نان رضوی داشت. قدیمیها میدانند کجا را میگویم. عید که میشد، میآمد از مغازهها وسیله جمع میکرد برای نیازمندان حاشیه شهر.
حدود سال ۱۳۷۰ بود، آمد جای ما و گفت: حمید چه داری بدهی؟ من گفتم تازه عروسی گرفتهام و اول زندگیام است، کلی بدهکارم. حاجیتقوی هم اصرار نکرد و رفت. بعد با خودم گفتم حمید خودت برای آخرتت خیرات نمیکنی، بعد چطور از ورثه توقع داری برای تو خیرات کنند؟! دویدم از مغازه بیرون و صدایش زدم و گفتم حاجیتقوی بیا! این چند جفت کفش را ببر.
سید گفت چه شد حمید؟ تو که گفتی چیزی ندارم! به او گفتم چنین فکری کردم و به ذهنم رسید که حمید دلت باید برای خودت بار بدهد و خیرات کنی (حاضر باشی برای خودت خیرات کنی).
سهمم را از دیگ شله پرداختم
یکیدیگر از خاطراتش به ایام آخر صفر سال ۱۳۸۵ برمیگردد که چک داشته، اما حسابش پر نبوده است. چند نفر از کسبه پیشش میآیند و میگویند میخواهیم به زائر امامرضا (ع) شله بدهیم، کمک میکنی؟
رو کردم به حرم و گفتم: آقاجان! تو گفتهای هوای زائرت را داشته باشیم، من هم بهخاطر شما هوای این زائر را دارم
حمیدآقا تعریف میکند: من به آنها گفتم سیصد هزار تومان چک دارم و کلا سیچهلهزار تومان در حسابم هست. چک هم دست کسی است که شاید راه نیاید و ما را بیندازد زندان. بازاری بودند و معنی چکداشتن را خوب میفهمیدند. گفتند خب تو نده و رفتند. بعد با خودم گفتم اگر میخواهی زندان بروی، برای زائر امامرضا (ع) برو.
رفتم و سهم خودم را برای دیگ شله حضرت دادم. به والله معجزاتی از این خانواده دیدهایم که نظیر ندارد. این خانواده زیر بار منت کسی نمیماند و اجرش را میدهد. دو روز بعد که اصلا فکرش را نمیکردم، پول چکم جورشد.
روزیام دوبرابر شد
یک سال هم سهراه فردوسی، توی ماشینش کفش میفروخته است. یک روز اتوبوسی بینشهری نگه میدارد و یک خانم حدود هفتادساله اهل کاشان پایین و بهسراغ حمیدآقا میآید؛ «جلو که آمد، گفت چند جفت از این کفشهایت به من ارزان میدهی؟ اگر نمیدهی، چیزی نگو و آبرویم را نبر. نگاه کردم به چهرهاش، معلوم بود که بانوی مؤمنه است.
رو کردم به حرم و گفتم: آقاجان! تو گفتهای هوای زائرت را داشته باشیم، من هم بهخاطر شما هوای این زائر را دارم. به خانم گفتم غلط بکنم آبروی شما را ببرم. هرچه میخواهی بردار. چند جفت کفش برداشت و مبلغی را به من داد که اصلا نشمردم. پایش را که داخل اتوبوس گذاشت، نمیدانم چه گفت که همسفرهایش ناگهان همگی آمدند پایین و اینقدر کفش خریدند که دوبرابر فروش روزانهام در همان یک ساعت فروختم.»
* این گزارش چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۰ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.