کد خبر: ۱۱۴۸۰
۲۴ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۰
خاطرات انقلابی‌ سیدحمیدرضا ضیاءقوچانی

خاطرات انقلابی‌ سیدحمیدرضا ضیاءقوچانی

این جانباز محله سرافرازان تعریف می‌کند آنهایی که ماشین داشتند، کیسه‌های بیست‌کیلویی برنج و پیت‌های هفده‌کیلویی روغن را داخل خودروشان گذاشتند تا به انبار ببرند. 

سال۵۷ نوجوانی شانزده‌ساله بود و در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. خانه‌شان در خیابان بهار بود و تعداد زیادی از خانواده‌های ارتشی در همسایگی‌شان زندگی می‌کردند. همین موضوع کار را برایش سخت کرده بود و در هر برنامه‌ای که دیده می‌شد، خبر به ارتشی‌ها و ساواک می‌رسید و می‌ریختند در خانه‌شان.

سیدحمیدرضا ضیاءقوچانی از ساکنان محله سرافرازان است و خاطرات بسیاری از زمان پیروزی انقلاب اسلامی دارد. او همچنین جزو رزمندگان هشت سال دفاع مقدس است و یک پایش در عملیات فتح‌المبین مجروح شد.

 

پرت‌کردن آجر و سنگ به ماشین استاندار

آقا‌حمیدرضا از شانزده‌سالگی به واسطه خانواده مذهبی‌اش وارد فعالیت‌های انقلابی شد. او تعریف می‌کند: سال‌۵۷ در فلکه برق، اول خیابان بهار، حمام بهار قرار داشت. یک بار داشتم از آنجا رد می‌شدم که دیدم چند‌جوان سر کوچه ایستاده‌اند و سنگ و آجر در دست دارند. کمی آن طرف‌تر ایستادم تا ببینم ماجرا چیست و می‌خواهند سنگ‌ها را چکار کنند.

به گفته او، آن موقع این‌قدر تعداد نیروی نفوذی بین مردم زیاد بود که کسی جرئت نمی‌کرد به دیگری اعتماد کند و تا مطمئن نمی‌شدند انقلابی واقعی است، با او درباره این مسائل صحبت نمی‌کردند.

چنددقیقه بعد، آقا‌حمیدرضا دیده بود که ماشین استاندار وقت (ولیان) که یک ماشین مشکی بوده وارد خیابان بهار شد و آن جوان‌ها سنگ‌ها و آجر‌ها را به‌سمتشان پرتاب کردند.

او ادامه می‌دهد: محافظ‌های استاندار با کلت شروع به تیراندازی و آن جوان‌ها فرار کردند. به‌سمت خانه آمدم، اما وقتی رسیدم، دیدم سر و صورت برادرم خونی است و همسایه‌ها دارند به پیشانی مادرم که از حال رفته است، خاک می‌زنند.

ماجرا از این قرار بوده که مأموران ساواک با این تصور که او در جریان سنگ‌اندازی به ماشین استاندار دست داشته است، به خانه‌شان آمده و با باتوم ضربه‌های محکم به سر برادرش زده و به روی مادرش کلت کشیده بودند. آنها حتی در خانه را شکسته بودند.

آقا‌حمیدرضا می‌گوید: من انقلابی بودم ولی در آن ماجرا نقشی نداشتم. خون جلو چشمم را گرفته بود. از اینکه می‌دیدیم آن بلا‌ها را سر خانواده‌ام آورده بودند به‌شدت عصبی و ناراحت بودم. اینها باعث شد که کینه بیشتری به نظام شاه پیدا کنم و دنبال خبری مبنی‌بر شورش و‌... بودم.

 

خاطرات انقلابی‌ سیدحمیدرضا ضیاءقوچانی

 

اعلام شد، آتش‌بس

چندی بعد که ماجرای آتش‌زدن فروشگاه ارتش پیش آمد، او هم به جمع معترضان پیوست. 

آقا‌حمیدرضا تعریف می‌کند: موتور را پر از بنزین کرده بودم و بنزین‌ها را در داخل فروشگاه آتش می‌زدم. موتوری‌ها و ماشین‌سواران دیگری هم بودند و همه همین کار را می‌کردیم. بیش‌از ۱۰موتوری بودیم. هی می‌رفتیم در صف می‌ماندیم، موتور‌ها را از بنزین پر می‌کردیم و می‌آمدیم باک‌ها را خالی می‌کردیم و بنزین‌ها را به داخل فروشگاه می‌ریختیم. چندساعتی همین کار را انجام دادیم تا اینکه از دفتر آیت‌الله شیرازی پیغام آوردند که آتش‌بازی بس است. همچنین گفته بودند روغن‌ها و برنج‌ها را به انبار بیمارستان امام‌رضا (ع) منتقل کنید.

تعریف می‌کند آنهایی که ماشین داشتند، کیسه‌های بیست‌کیلویی برنج و پیت‌های هفده‌کیلویی روغن را داخل خودروشان گذاشتند تا به انبار ببرند. برایم خیلی ارزشمند بود که می‌دیدم علمای ما در همان شرایط هم به فکر آذوقه مردم بودند و نمی‌خواستند مواد غذایی حیف‌و‌میل شود.

 

* این گزارش چهارشنبه ۲۴ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۷ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44