
محمد ظریف قدیمیترین نوشابهفروش محله عنصری است
گذر از کوچه، پسکوچههای شهر آنهم به دنبال دیوارنوشتههای قبل و بعد از انقلاب میرساندم به دیواری که شاید نوشته نداشت ولی پیرمرد ۸۷ سالهای به آن تکیه زده بود که لابهلای خاطراتش ما را تا دیوارهای زمان انقلاب و شعارهایش هم میبرد.
محمد ظریفرفائیزارع معروف به حاجعمو همان کسی است که فقط، کافی بود هنگام عبورکردن از کوچه فداییاناسلام ۱۰، زمانیکه روی جعبهِ نوشابهای کنار دیوار- روبهروی مغازهاش- نشسته بود، یک کلام از او بپرسم که: شما اهل همین محلهاید حاج آقا؟
و بعد ساعتها روی همان جعبههای نوشابه بنشینم و مهمان صحبتهایش شوم؛ صحبت از کار و کاسبیاش که نوشابهفروشی است تا زمانی که مارکسیستها ماشینش را به آتش کشیدند و بعد هم به اسم ساواکی بازداشتش کردند....
اسمش كودكي بود!
دوسالونیم داشت که زمان رضاشاه مادرش دستش را میگیرد و میبرد اداره ثبتِ بعد از صحن پایینخیابان که همزمان برای هردویشان شناسنامه صادر کنند. میگوید: شما که سنتان قد نمیدهد، آن زمان شناسنامه نبود؛ گوشه قرآن زمان تولد را مینوشتند. یادم هست، این خانه مادربزرگم بود، روبهرویش در صحن قدیم که رفتیم کلانتری.
حاج عمو ظریف که سال ۱۳۰۵ در یزد به دنیا آمده و همه اصلونسبش یزدیاند، هنوز شناسنامه نگرفته که پدرش فوت میکند: یک خواهر داشتم و یک برادر که مادرم عروس شد و تا ۱۴، ۱۳ سالگی من را پیش مادربزرگم گذاشت. پدر که بالای سرمان نبود، برادرم هم کتکم میزد. خواهرم که عروس شد رفت تربت ۳، ۲ سالی پیش آنها بودم. خرجی خانهِ مادربزرگ هم با داییام که منشی دفتر خواروبار فروشی-که میگفتند میرزا- بود.
مادرم بعد از ازدواج مجدد صاحب یک پسر به نام حسین شد و یک دختر که سالها پیش فوت کرده است. او که تنها فرد باقیمانده از خانوادهاش است، تعریف میکند: پدرم کارگاه شعربافی که حالا به آن ریسندگی میگویند، داشت.
پنج سالم بود که رفتیم عسکریه پشت مسجد فیل؛ گذاشتنم قالیبافی. اوستام هم یزدی بود و فرشباف درجهیک، وقتی پیشش بردنم گفتند: گوشتش از شما و استخوانش از ما. بعد از ۶ ماه، یکسالی که قالیبافی یاد گرفتم، شدم یک فرشباف درجه یک؛ از هفتهای سهشاهی تا ۱۵ شاهی و بعد هم هفتهای دو زار کار میکردم.
قبل از حجاببرداری بود که شاه پسرش را داماد کرد و هفت شبانهروز جشن گرفتند. تقریبا ۹ سالم بود که کشتوکشتارها را دیدم، اولِ حجاببرداریها سال ۱۳۱۴، وقتی مادرم از کوچه پسکوچهها میرفت که چادر از سرش نکشند.
تا ۱۴، ۱۵ سالگیاش که همزمان میشود با جنگ جهانی بین شوروی، آلمان و ایران کودکی و نوجوانی پرفراز و نشیبی را پشت سر میگذارد. نمیداند بار دوم یا سوم است که دوباره میرود پیش خواهرش تربت، تا اینکه: وقتی برگشتم، رفتم سربازی؛ سال ۱۳۲۷ بود.
دادنم به فرزندي
حاجعمو پدر نداشته و درستوحسابی سایه مادرهم روی سرش نبوده. چهارساله است که خانمی بهخاطر علاقهای که به او دارد به فرزندی میبردش. یکی، دوسال در خانه آن خانم میماند. کودکیاش آنقدر بالا و پایین داشته است که هنوز بهیاد دارد: آن زمانها مردم خودشان در خانه گوسفند چاق میکردند. میگوید: طبقهِ دوم بودم که طناب گوسفند را دستم دادند. گوسفند هم نامردی نکرد و جستی زد و پرتاب شدم پایین. یادم نمیآید سرم شکست یا نه ولی خواهرم دلش سوخت و آمد مرا به خانه خودش برد.
قهوهخانه «ظريف»
کودکی تا جوانیاش بهدور از درس و مدرسه میگذرد و میگوید: از همانجا که گذاشتنم قالیبافی سنم به درس و مشق نمیخورد تا درس بخوانم، بعد از آن هم که نمیتوانستم؛ اگر کاسبی نمیکردم....
سال ۱۳۲۹ بود که از سربازی مرخص شدم و دوباره رفتم دنبال قالیبافی تا ۳۵ سالگی. این هممحلهای قصه ازدواج اولش را اینطور تعریف میکند: یکی، دوسال که از سربازیام گذشت، ۲۸ ساله بودم که داماد شدم.
زن بیوهای که یک دختر داشت، گرفتم. او هم مثل خودم کارگر قالیباف بود خدابیامرز؛ کارش مطابق خودم تمیز بود و خودش پرکار. مهریهاش یک ۱۰۰ تومانی بود که اگر الان از دست کسی بیفتد روی زمین، برنمیدارد. تازه با همان هم، مجلس گرفتند و همه را دعوت کردند.
اما به قول حاج عمو روزگار است دیگر: قالیبافی را کنار گذاشتم و عشقم کشید قهوهخانهباز کنم. قهوهخانهام پل فردوس، خیابان دانش نرسیده به بیمارستان سینا بود. آنوقت ۳۸ سالم بود که بعد از ۱۰ سال زندگی، به خاطر اینکه بچهدار نشدیم متارکه کردم. قهوهخانهچی بودم که یکنفر پیشنهاد داد اگر خواستم ازدواج کنم یک خانمی هست. اول خودم رفتم، دیدمش بعد هم دختر همشیرهام را فرستادم. هزارتومان مهریه دادم که با پولی که خودشان گذاشتند، جهزیه خریدند.
قالیبافی را کنار گذاشتم و قهوهخانهباز کردم. قهوهخانهام پل فردوس، خیابان دانش نرسیده به بیمارستان سینا بود
تابلو را جمع كن؛ نوشابه ميآورم
یک قهوهخانه «ظریف» و یک راسته کاسب که چای و صبحانه و ناهارشان با محمد ظریف بود. میگوید: حالا مغازهها هر کدام سماوری دارند، آن زمان من بدون شاگرد برای همه کسبه محل چای میبردم، صبحانهها کره و مربا، ناهار هم دیزی.
زحمت قهوهخانه زیاد میشود و بساط کارش را جمع میکند و نوشابه میآورد. اما شروع کار نوشابهفروشی حاجعمو از همان تابلوی قهوهخانه است می گوید: یک تابلو سردرِ مغازهام زده بودم، تابلوی تبلیغات نوشابه بود به نام قهوهخانه ظریف.
یادش میآید از درخواستی که برای نمایندگی توزیع نوشابه داشت که جوابش را ندادند، میگوید: یک روز سرهنگی که سیّد بود از جلوی مغازهام رد شد، دید قهوهخانه را جمع کردم و نوشابه آوردم. آن زمان میگفتند «آببندی»، دوغ و لیمونات و ... بود.
تابلوی مغازهام مربوط به نوشابه کوکاکولا بود ولی نوشابههایم پپسی! گفت: تابلو مال ماست چرا این نوشابهها را میفروشی؟ گفتم: آمدم کارخانه کسی جوابم را نداد. گفت: من جواب ندادم تو باید نوشابه بهائیها را بفروشی؟ تابلو را جمع کن فردا نوشابه میفرستم.
روز خوبش هم کارمزدم ۱۰۰۰ تومان نشد
حاجعمو میگوید: کاروبارم میگیرد، توزیع نوشابههای همه خیابانها با من میشود. با دوچرخه، موتور و سوزوکیهای چهارچرخ که فرمان هیدرولیک داشت.۶۰، ۵۰ نوشابه بارش میکردم و همهِ کوچهپسکوچهها را میرفتم. هر مغازهای دو نوشابه، یکی کوچک بود مثل همین نوشابههای الان خودمان که قیمتش بود سههزار و ۱۰شاهی؛ یکی هم بزرگ که چهارهزار و ۱۰ شاهی بود هر دو تا هم میشد هشتقِران.
آن زمان مثل حالا اینقدر نوشابه نبود، مردم آب میخوردن! تا اینکه فروشم خوب شد. تا روزی هزارتا میفروختم که میشد ۸۰۰ تومان. ولی تازه همان زمانیهم که فروش خوب شده بود کارمزدم در روز هزار تومان نشد!میگویم بازهم ۸۰۰ تومان پولی بوده که تعریف میکند: ۸۰۰ تومان ۹ تین روغننباتی ۱۷ کیلویی میشد.
همانها که بهشان نوشابه میدادم برایم میآوردند، تینی ۹۵ تومان ولی من ۹۰ تومان میدادم.حاجعمو باید اینها را برایم بگوید! زیرا این روزها وقتی از جلوی مغازه سوتوکورش رد میشوی اصلا تصورش را هم نمیتوانی کرد که منتظر نشسته تا یک دعوتی به او بخورد و به همسایهها و کسانیکه میشناسد دانهای ۲۵۰ تومان یا اگر جعبهای خواستند جعبهای ۵ هزارو ۵۰۰ تومان نوشابه که تقریبا ۳۰۰ تومان برایش سود دارد، بفروشد.
میگوید: سابق مجلسها را در مساجد برگزار میکردند و میآمدند از ما نوشابه میگرفتند و یخ میبردند. اما حالا تالارها خودشان نوشابه دارند، اصلا مردم نوشابه نمیخورند؛ میگویند ضرر دارد به خاطر همین ماءالشعیر میآورم. حاجعمو با اینکه ۸۷ سالش است هرروز صبح ساعت ۳ بیدار میشود و بعد از نماز و دعا ساعت ۵/۶ درِ مغازهاش را که سرِ خانهاش است باز میکند.
قصه روزانهاش هم جالب است: میآیم پایین تا اینکه چای درست شود و برای صبحانه صدایم کنند؛ ساعت ۵/۸، ۷ صدا میکنند، یک وقتهایی هم میرود تاظهر و وقت ناهار! ظهر که مغازه را میبندم دیگر تا فردا صبح نمیآیم، ولی اگر کسی نوشابهای خواست، میدهم.
صحبتهای این هممحلهای باصفا شنیدنی میشود آنجا که از فوتبال میگوید و تعریف و تمجیدهایی که از تیم محبوبش پرسپولیس میکند، از نارضایتیاش موقعی که برای این تیم مربی خارجی آوردند تا «آن بازی که ۶ گل به شمالیها- بندر انزلی- زدیم.»
ماشینم دود شد
حاجعمو اگر فوتبال نگاه میکند از جوانهای زمان انقلاب هم میگوید. میپرسم انقلاب را دوست داشتید، میگوید: صبر کنید تعریف کنم بعد بپرسید!
مقابل همان مغازهای که در خیابان دانش داشتم –بعد از اداره فرهنگ- یک بانک بود؛ حمله کردند و بانک را به آتش کشیدند. رئیس بانک که اوضاع را دید گفت: مسلمانان بگیرید اینها را! همانجا بود که یکی از مارکسیستها را گرفتم و تحویلش دادم و بازداشتش کردند.
دو، سه روز بعد از آن ماجرا وقتی شب میخواستم بروم پمپبنزین –صفهای بنزین شلوغ بود و معمولا یک شبانهروز در صف بودیم از پمپبنزین خیابانتهران حرکت میکردیم تا ۱۷ شهریور- دیدم یک تکهکاغذ تا شده در وانتم انداختند. بازش کردم، چون شبیه خط قرآنی بود، سواد که نداشتم- بوسیدم و گذاشتم داخل سوراخ دیوار، ولی تهدید بود. رفتم به سروان گفتم، گفت: جدی نگیر! گذشت تا اینکه شبی در خانه بودم و مشغول تماشای فیلم.
آنجا هم مثل منزل فعلی خانه روی مغازهها بود و پنجرهها حصیرکشیده. ناگهان شعلههای آتش را دیدم و ماشینم که آتش گرفته بود. یک ماشین آتشنشانی از میدان مجسمه یکی هم از پنجراه برای خاموشکردن آتش آمدند که در آخر ماشین دود شد ورفت.
گفتند ساواکیام
او ماجراهای سال۵۷ به بعد و به قول خودش بعد از واقعه قم و انقلاب دوم را اینطور ادامه میدهد: همسایهمان مریض بود که میبردمش پنجراه، دکتر. یک عده از ساواکیها کناری ایستاده بودند که به آنها فحش دادیم.
وقتی برگشتیم سه، چهار نفر –از همان گروهی که ماشینم را آتش زدند- ریختند سرمان و کتککاری کردیم. شب رفتم مسجد که متوجه شدم پروندهسازی کردهاند و میگویند: جزو ساواکیها هستم. آن روزها دست از نوشابهفروشی کشیده بودم. فردای آن شب چند جوان آمدند و بردنم کمیته. ۱۸ روز در بازداشگاه بودم و به قول مشهدیها شده بودم «رئیس گارد». تا اینکه تحقیق کردند و بعد از ۲۰ روز، گفتند برو.
تنها وارث احمدِ بشتزن
«اگر بخواهید قصه زندگی من را بنویسید یک کتاب میشود.» این را حاجعمو میگوید و کمکم راهیمان میکند تا ما را ببرد در مغازهاش و عکسهای جوانیاش را نشانمان دهد. عکسش را که سرتاپا سفیدپوش است نشان میدهد و میگوید: مربوط میشود به موقعی که با خانمم رفتیم سوریه.
بعد از فوت برادرم، چون تنها وارثش بودم داراییهایش به من رسید من هم رفتم زیارت؛ عتبات را رفتم خدارا شکر. اما سکههای قدیمی، چراغ فیتیلهای، نقشههای اصیل قالی، چاقوهای دستساز یکتکه، بشقابهای قلمکاریشده، دریل دستی، هاونگهای اصل، تشتوپارچهای مسی و... یادگاریهای احمد ظریف معروف به احمد بشتزن ۸۳ ساله، برادر حاجعمو است که در سال ۸۱ فوت کرده و در مغازه حاج عمو جاخوش کردهاند.
باید حاجعمو این بزرگتر محله را تنها گذاشت و رفت. تا او بماند و دردهای همسرش که چند سالیاست مریض روی تخت خوابیده، دخترش که با او زندگی میکند و پسرهایش که.... تنها یک پرسش میماند و آنهم بزرگترین آرزویت حاجعمو؟ (گریه میکند) ۸۷ سالم است خداوند از تقصیراتم بگذرد و ایمان و آخرتم را درست کند.
*این گزارش سه شنبه، ۱۷ بهمن ۹۱ در شماره ۴۲ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.