عمر زندگی مشترکشان کمتر از 5سال بوده است. اگر بخواهیم روزهایی که شهید «مهدی هنرور باوجدان» در خانه حضور داشته را حساب کنیم، عمر زیر یک سقف بودنشان خیلی کمتر از 5سال است. آنطور که زهرا ظریف، همسر شهید، میگوید او بیشتر این مدت را در جبهه سپری کرده است. بعداز ازدواجشان شهید کولهبارش را بسته و همسر جوانش را که هنوز یک هفته از مراسمشان نگذشته بوده تنها میگذارد و عازم جبهه میشود. شهید هنرور متولد سال 1340است و در منطقه عملیات جزیره مجنون در سال 1366به شهادت میرسد. به سراغ همسر و تنها فرزندش فهیمه هنرور رفتیم تا بیشتر با این شهید آشنا شویم.
زهرا ظریف با شهید نسبت فامیلی دارند. آنها دخترعمه و پسردایی هستند و همین مسئله سبب شده تا از کودکی او را از نزدیک بشناسد. او دوران کودکی پسرداییاش را اینطور توصیف میکند: مهدی فرزند اول خانوادهشان بود و بهجز او داییام سه پسر و دو دختر دیگر نیز دارد. مثل همه پسربچههای دیگر او پسر بانشاط و پرجنبوجوشی بود. سال اول و دوم ابتدایی را در مدرسه سجادیه درس خوانده و بعد برای ادامه تحصیل به مدرسه مرحوم عابدزاده رفت. او میخواست کلاس پنجم به مدرسه دولتی برود، بااینحال آن زمان مدارس دولتى مدرکش را که از سوی یک مدرسه قرآنی صادرشده بود قبول نکرده و از ثبتنام او در کلاس پنجم خوددارى کردند. مهدی هم با ناراحتى ترک تحصیل کرد.
زهرا ظریف سپس به دوران انقلاب میرسد و در تعریف آن روزها میگوید: در دوران انقلاب شهید بهاتفاق خانوادهاش در تظاهرات شرکت میکردند و همین فعالیتها همراه با تعلقات دینی سبب شد تا او با مسجد کرامت آشنا شود. بعد از پیروزی انقلاب هم عضو بسیج همین مسجد شد. او برایم تعریف کرده بود که بارها توسط منافقانی که آنزمان در مشهد فعالیت داشتند آزار و اذیت شده بود. اعضای وابسته به گروهک منافقان به دلیل حمایت ایشان از خط امام با او درگیر شده و چهار دندانش را میشکنند. یکبار دیگر نیز منافقان به چشمهایش نمک پاشیده، فکش را شکسته و دستش را با تیغ مجروح میکنند. در اوایل انقلاب اسلامی که ضدانقلابیهای داخلى تحرکات خود را در کردستان شروع کرده بودند، همسرم بهمنظور حفظ انقلاب عازم آنجا میشوند. در آن زمان شهید نزدیک به یک سال در کردستان ماند. هنگامی هم که جنگ تحمیلی شروع شد او جزو اولین گروه بسیجیانی بود که از مسجد کرامت به جبهه رفت.
شهید مهدی هنرور در دورانی که در جبهه حضور داشته است، چند دفعه مجروح میشود. در این باره همسر شهید میگوید: یکبار قبل از اینکه ازدواج کنیم، مجروح شد. در سال 1360 دشمن پاتکى میزند و پشت بدن و دستان مهدی پر از ترکش میشود. در سال 1361براثر انفجار مین از ناحیه چشم و پرده گوش آسیب دید و احتمال از دست دادن قدرت بینایی و شنوایی او مىرفت که به لطف خداوند شفا پیدا کرد و پس از بهبودى دوباره به جبهه بازگشت. بعد از ازدواجمان هم در سال 1362 در عملیات کلهقندی (والفجر مقدماتى) از ناحیه پا بهشدت مجروح شد. ابتدا برای درمان او را به بیمارستان اصفهان اعزام کرده بودند و بعد به مشهد آوردند و عملهاى زیادی را روى دوپایش انجام دادند تا بالأخره توانست با عصا راه برود. با همه اینها با عصا به جبهه رفت و درحالیکه دستانش پر از ترکش بود حاضر بود تمام سختیها را براى ماندن در جبهه قبول کند.
زهرا ظریف هم خیلی از فضای جبهه و جنگ دور نبوده است. او میگوید: قبل از اینکه ازدواج کنم خیلی دلم میخواست بهعنوان یک رزمنده به جبهه بروم. از سویی مقدماتش فراهم نبود. تا اینکه از طریق سپاه برای خدمت به مجروحان به بیمارستان قائم رفتم. کارم در بیمارستان این بود که خواستههای مجروحان را فهرست و به سپاه انتقال بدهم. آنها بیشترشان در این شهر غریب بودند و فقط بهدلیل اینکه بیمارستان خالی در شهرشان نبود به مشهد آورده شده بودند. برخی از آنها اینجا دور از خانه و خانواده شهید میشدند. برخی مجروحان هم بعد از بهبودی به شهر خودشان انتقال داده میشدند. در بیمارستان که این مجروحان را میدیدم در دلم غوغایی به پا بود اما هیچگاه پیش آنها گریه نمیکردم اما هنگامیکه به خانه میآمدم برای مظلومیتشان گریه میکردم. یادم میآید مجروح بدحالی داشتیم که تمام اعضای داخلی بدنش بیرون ریخته بود و باآنکه تمام تلاشمان را کردیم تا او زنده بماند اما بر اثر جراحتهای وارده شهید شد. این فعالیتم یک سال ادامه داشت و بعدازآن بود که ازدواج کردم.
این همسر شهید به ازدواجشان در سال1361که بهطور کامل سنتی و بر طبق نظر بزرگترها بوده است، اشاره کرده و میگوید: یک روز پدر و مادرش به خانه ما آمدند و از من خواستگاری کردند. در آنزمان ما یک مراسم ساده برگزار کردیم که بهدور از هرگونه تجملی بود. بعد هم ایشان بلافاصله عازم جبهه شدند. او درباره خصوصیات اخلاقی همسرش در زندگی مشترکشان میگوید: زمستان سردی بود و ما هم نفت در خانه نداشتیم.
همسرم کارگاه ریختهگرى و سهمیه نفت دولتی داشت و در منزلمان شاید چندین لیتر نفت داشتیم. به همسرم گفتم بچه کوچک داریم و خانه سرد است مقداری از این نفتها برداریم و هنگامیکه نفت داشتیم قرضمان را برمیگردانیم، اما همسرم گفت این نفت مال بیتالمال است و براى خانه نیست. شاید تا موقعی که بخواهم قرضمان را بدهم زنده نمانم و نمیخواهم این دین برگردنم باشد. بهتر است شما هم لباس بیشتری بپوشید تا سرما نخورید.
ظریف ماجرای شهادت شهید هنرور را اینطور بازگو میکند: آخرین باری که همسرم برای جبهه رفتن آمده میشد، دخترم را حاضر کرد و به خانه پدرم برد. گفت میترسم نگاههای فهیمه مانع از رفتنم شود. اینطور بهتر میتوانم بروم. 25روز بود که از همسرم خبر نداشتم. گاهی اتفاق میافتاد که دیر تماس میگرفت. در خانه بودم که عمه مادرم آمد و گفت داییات عکس مهدی را میخواهد گویا پروندهاش ناقص است. عکس را دادم. شک کردم گفتم آیا مهدی شهید شده؟ عمه مادرم گفتند: نه. مجروح شده. خودم را سراسیمه به خانه داییام رساندم. جوّ خانه را که دیدم، متوجه شدم همسرم شهید شده است. اما تا فردا میگفتند مجروح شده حرفشان را اول باور کردم. گویا وقتی عملیات تمامشده در پاتک بعدی که عراقیها زده بودند، همسرم به شهادت رسیده بود.
فردای آن روز هم گفتند برویم معراج که شهید را آوردهاند. همسرم در شب جمعه بیست و هفتم تیرماه سال 1366، در منطقه عملیاتى جزیره مجنون براثر اصابت ترکش به شهادت رسید. آنطور که همرزمهایش میگویند، شدت موج انفجار به حدی بود که ایشان براثر آن سه بار از زمین بلند شده و به هوا پرتاب میشوند. بااینحال بعد از این انفجار ایشان هنوز زنده بودند، برای همین او را با آمبولانس به پشت خط میآورند تا به بیمارستان منتقل شود، اما او در آمبولانس به شهادت میرسد.
همسر شهید میگوید: یادم میآید یک روز از بهشت رضا برمیگشتیم. دخترم بیتابی میکرد که با همسایه بیرون برود. او را به داخل خانه آوردم و روی پایم گذاشتم تا بخوابد. خودم هم با دخترم گریه میکردم. همانطور که داشتم دخترم را میخواباندم با همسرم شروع کردم به صحبت. گفتم مهدی مگر نمیگویند شهدا به خانوادههایشان سر میزنند، حالا هم بیا و دخترت را آرام کن.یکباره حال خوشی به من دست داد ،انگار دخترم هم از این حال برخوردار شد، من آرام شدم ، دخترم هم آرام شد و خوابید .
نمیدانم چه اتفاقی افتاد اما از آن به بعد هردوی ما آرام شدیم. دیگر او شبها بهانه پدرش را نمیگرفت. انگار شهیدآمده بود تا به ما صبر بدهد.