کد خبر: ۴۶۲۶
۱۷ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۱:۰۶

داستان استقامت زنی که پنج عزیزش شهید شدند

مریم عزیزی کارگر همسر مفقودالاثری است که ۱۶ سال بعد خبر شهادتش را آوردند. فرزند، پدر و دوبرادرش هم شهید شده‌اند. او پنج نشان سرخ افتخار به سینه دارد.

مادر است، اما مادر یک شهید، همسر است، اما همسر مفقودالاثری که ۱۶ سال بعد خبر شهادتش را آوردند. فرزند است، اما فرزند پدری که در جبهه به خاطر آرمان‌های انقلاب چشم و کمر و دستش پر از اصابت ترکش شد و ۱۲ سال انتظار کشید تا ردی از نوه مفقودالاثرش بیاورند و بعد در آغوش خودش جان داد و به شهادت رسید و خواهر است، اما خواهری که دو برادرش به فاصله دوسال به شهادت رسیدند.  

او همان دختر کوچکی است که با آن دستان ظریفش روزی کنار دیگ‌های شیرینی خورانش فارغ از اینکه این مجلس بزم چیست نشسته بود کنار دختران دیگر روستا و دختری دیگر را با دوریز پارچه‌های بزرگتر‌ها می‌دوخت. برایش با کوک‌های دندان موشی پیوسته دهان بسته می‌گذاشت و دو دایره یکی سفید و داخلش سیاه برای چشم هایش می‌گذاشت.  

بعد‌ها او در همان عروسک‌ها تعبیر شد و چشمانش سال‌ها در انتظار یکی یکی جگرگوشه هایش بازماند و دهانش دوخته بود از اینکه بخواهد لحظه ای؛ حتی برای لحظه‌ای از این تقدیر اوامان تلخ و شیرین گلایه‌ای کند و اعتراضی داشته باشد.

 

سال62، یک شهید و یک جانباز و یک جاویدالاثرء

مریم کارگرعزیزی متولد سال ۱۳۳۳ در روستای سید‌آباد در نزدیکی چناران است. با رفتن اولین شهید خانواده، برادرش مهدی در سال ۶۲ نشان خواهر شهید بر سینه‌اش می‌چسبد و در و همسایه و دوست و آشنا از همان روز که شهادت برادرش اعلام می‌شود او و خانواده‌اش را خانواده شهید می‌دانند.

خانواده شهیدشدن برای او در ۲۹ سالگی افتخار بزرگی است؛ همان قدر که چند سال پیش وقتی فقط ۱۴ سال دارد تصمیم می‌گیرد نام فرزندش را علی‌اکبر بگذارد. به نظرش این نام بهترین نام‌هاست. می‌گوید: «می‌خواستم نامش را علی‌اکبر بگذارم که پایش را جای پای او بگذارد. حتی وقتی که به او شیر می‌دادم به این قضیه فکر می‌کردم.»، اما چون پسرش در عید قربان متولد می‌شود پدربزرگش او را قربانعلی می‌گذارد.

می‌گوید: «خودش هم نام علی‌اکبر را خیلی دوست داشت. این‌قدر که از همان نوجوانی همه سعی اش را می‌کرد که خودش را بزرگ‌تر از سنش نشان دهد تا راهی به جبهه پیدا کند.» دادگاه هم رفته بود که سنش را در شناسنامه بالا‌تر ببرد و اسمش را هم به علی‌اکبر تغییر دهد.

 

عروسک‌بازی پای دیگ‌های غذای شیرینی‌خوران

سال ۴۵ در ۱۲ سالگی ازدواج می‌کند و سال بعد دخترش متولد می‌شود. نامش را شیرین می‌گذارند و بعد از او قربانعلی به دنیا می‎‌آید. می‌گوید: «من آن زمان اصلاً نمی‌دانستم ازدواج چیست. پدرم خودش جواب خواستگار را داده بود. آن زمان رسم بود که برای شیرینی‌خوری دیگ و پایه می‌زدند.»
این‌قدر سن و سالش کم است که فکرش به عروس‌شدن قد نمی‌دهد. با دختربچه‌های دیگر فامیل می‌نشیند پای آن دیگ‌ها عروسک‌بازی می‌کند. می‌گوید: «آن دیگ‌ها برای من حکم یک میهمانی را داشت و این شادی با عروسک‌های پارچه‌ای که به دست خودم ساخته بودم تکمیل می‌شد. اصلا به این فکر نمی‌کردم که این مجلس شیرینی‌خوران من است.»

دختر‌ها می‌نشستند عروسک پارچه‌ای می‌دوختند و برای عروسک‌ها با نخ دمسه لب سرخ خندان و چشم‌های باز گلدوزی می‌کردند. می‌گوید: «لباس‌های عروسک‌ها از خرده‌های پارچه‌هایی بود که از دوزندگی بزرگ‌تر‌ها باقی مانده بود. مدل دامن‌های کمرچین‌داری که همه دختر‌های هم‌سن و سال من در روستا می‌پوشیدند. لب‌هایشان کوک دندان‌موشی درهمی بود که لبی به صورت یک خط درست می‌کرد و یک دایره سفید و یک دایره سیاه وسط آن چشم‌های عروسک را تشکیل می‌داد.»

 

کوچک‌ترین دوزنده عروسک پارچه‌ای روستا

او کوچک‌ترین هنرمند عروسک‌ساز آن روز‌ها بین بچه‌های در و همسایه بود که از همان شش‌سالگی این هنر را از بچه‌های دیگر آموخت. درس هم نخوانده بود و فقط سواد مکتبی و قرآنی داشت. فرزند اول خانواده‌ای کاملاً مذهبی که تا ۶، ۷ سال بعد از او هیچ فرزندی به دنیا نیامد. وقتی دوستانش برادر‌دار می‌شدند او دائم گریه می‌کرد و با همان زبان کودکانه‌اش به خدا می‌گفت خدایا به من برادر بده که از او مراقبت کنم، لباس بدوزم و هزار آرزوی دیگر.

سال ۴۰ مادر باردار می‌شود و در ماه‌های آخر پدرش، محمد کارگرمقدم کربلاست. یکی از اقوام مادر می‌آید تا در چرای گاو و گوسفند‌ها کمک کند. چند روزی می‌گذرد و از روستایی در همان نزدیکی خبر می‌آید که کرب محمد برگشته است.

مریم کارگرمقدم در همان سوز بهمنی هوا و برفی که چندین سانت روی زمین نشسته، سر از پا نشناخته و بدون اینکه کفشی به پایش کند مسیری به اندازه یک کیلومتر فاصله روستا را می‌دود. برق چشم‌هایش شوق آن روزهایش را خوب نشان می‌دهد وقتی می‌گوید: «خبر را که شنیدم سر از پا نشناختم و منتظر ماندم مادر بخوابد و وقتی چشم‌هایش روی هم رفت اصلا نفهمیدم چطور خودم را تا روستای کمال‌آباد رساندم از شدت سرما سیاه شده بودم.

وقتی رسیدم دیدم فقط شباهت نام است. او پدرم نبود هم‌نام پدر بود و با او در کربلا دست برادری داده بود. مرا بغل کرد و به خانه برگرداند.» پدرم اسفند برگشت و هم‌زمان بچه به دنیا آمد و همه خیلی خوشحال بودند که بعد از چند سال یک بچه به دنیا آمده و گوسفند کشتند و خوشحالی کردند.‌

می‌گوید: «سال‌ها یکی یکدانه بودم. مادرم چندین مرتبه باردار شد، ولی بچه‌ها سقط می‌شدند تا اینکه بعد از چندین سال حسنعلی به دنیا آمد.» آن‌زمان‌ها رسم بود کربلا که می‌رفتند سه چهار ماهی ماندگار می‌شدند.

 

برای اینکه حسنعلی به رژیم شاه خدمت نکند

برای اینکه حسنعلی سربازی نرود حسین صدایش می‌زدند. آن سال‌ها می‌گفتند اگر نامی که کسی را به آن صدا می‌کنند با اسم شناسنامه تفاوت داشته باشد کسی نمی‌تواند او را به سربازی ببرد. می‌گوید: «برای اینکه حسنعلی به سربازی نرود حسین صدایش می‌کردیم، چون خانواده ضد شاه بودند و دوست نداشتند فرزندشان به آن رژیم کمک کند.»

بعد از حسنعلی ۴ پسر دیگر به دنیا آمدند و باز یک دختر و بعد از آن هم با فاصله چندین سال پسر آخری به دنیا آمد و شدند ۸ فرزند. می‌گوید: «آن زمان مردم از خدا می‌ترسیدند و معتقد بودند خدا روزی هر فرزندی را می‌دهد و اینکه برای بچه‌دارنشدن اقدامی انجام دهند گناه است.»

رسم بود که دختر‌ها را در سن کم عروس می‌کردند. او می‌گوید: «این قانونی بود که آن سال‌ها باعث شد من بدون اینکه همسرم را ببینم با او ازدواج کنم. البته این غائله در زمان خواهر من که ازدواجش حدود دو دهه با من فاصله داشت ختم به خیر شد و دیگر با آن روش بی‌خبری دختران را شوهر نمی‌دادند.»

آن‌زمان حتی درکی از کار خانه نداشت. حتی نمی‌توانست در کار‌های منزل کمک مادرش کند. به خانه شوهر رفته بود و بعد از اینکه توانستند عقدش کنند او را به عقد مردی درآوردند که هیچ وقت ندیده بود. رسم نبود که داماد را به خانه راه دهند. می‌گوید: «آن موقع من زیاد حالیم نمی‌شد، ولی مادرم ناراحت بود و می‌گفت تو راضی هستی؟ می‌گفتم هرچه خدا بخواهد، چون حرمت حرف پدر بسیار برای من اهمیت داشت.»

 

۴ سال و ۵ شهید 

مادر شهید می‌گوید: «برادر کوچکم مهدی در سال ۶۲  شهید شد. بعد از او در همان سال پدرم در عملیات فاو جانباز شد. در اواخر همان سال در عملیات خیبر شوهرم شهید شد و جنازه‌اش تا ۱۶ سال مفقود بود. پسرم و برادربزرگ‌ترم هم سال ۶۴ با هم رفتند و دیگر برنگشتند.»

مادرش در تشییع جنازه یک شهید به سینه‌اش می‌زد و می‌گفت یا امام رضا (ع) سه پاره تنم در جبهه هستند، ولی خبری از آن‌ها ندارم. می‌گوید: «همان زمان به جز خودمان همه می‌دانستند که برادرم در بیمارستان شهید شده و پدرم جانباز شده است. وقتی پدر را که هم نابینا شده بود و هم از ناحیه دست و کمر آسیب دیده بود به منزل آوردند تازه به ما اعلام کردند برادرم شهید شده است. مادر می‌گفت خدایا شکرت که مرا لایق مادر شهیدشدن دانستی.»

یک مادر و پنج نشان سرخ افتخار

 

گفتم نیمی از ثواب شهادتت مال من

بعد از آن‌ها شوهرش، محمد‌علی غفاری دوست عازم شد. خواب برادر شهید مریم را دیده بود. مادر شهید می‌گوید: «دیده بود در باغی سرسبز است. گفته بود تو هم می‌خواهی همراهم شوی و او پاسخ مثبت داده بود. به او پاسخ داده بود همین راه باریک را بگیر و بیا. شوهرم همان زمان درآستانه شاغل بود.

یک‌بار که مادرم را دیده بود یک‌دفعه از دهانش در می‌رود که امروز خیلی شهید و مجروح آورده بودند. مادرم هم می‌پرسد مگر تو کجا بودی و چه کار می‌کردی که خبر داری؟ گفته بود توی بیمارستان امداد بودم. آنجا دوره می‌بینم که به رزمنده‌ها کمک کنم، ولی به مریم چیزی نگویید که نگرانم نشود.»

وقتی خواست برود رضایت همسر را می‌خواستند. آن موقع از مسجد محله رضایتنامه‌ای آوردند تا مریم کارگر عزیزی آن را امضا کند که همسرش بتواند به جبهه برود. می‌گوید: «گفتم همین جوری الکی که نمی‌‎شود به جبهه بروی. گفتم من هم یک سهمی باید داشته باشم. گفتم نیمی از ثواب خون شهادتت را باید به من بدهی.»

 

آق میرزا شهید شده است

سال ۶۲ که همسرش قصد جبهه کرده بود، ۷ فرزند داشت و آخرین پسرش ۶ ماهه بود. می‌گوید: «اسلام واجب می‌دانست که برود. حفظ کشور مهم‌ترین چیز بود. می‌خواست به خاطر خدا و امام حسین (ع) برود و حرف‌های آن روز‌های امام هم بی‌تأثیر نبود.»

آخر سال ۶۲ همسرش در عملیات خیبر بود که  مفقود‌الأثر می‌شود. می‌گوید: «همه برادرهایم هم در جبهه بودند. حسن‌علی که حسین صدایش می‌کردیم یک روز به خانه آمد و گفت ساعت ۴ بعدازظهر بیایید دفتر که از جبهه زنگ می‌زنند. با پدرم که نابینا و مجروح شده بود و مادرم رفتیم اول حرم. بعد رفتیم دفتر. برادرم تماس گرفت و گفت: چه خبر؟ گفتیم هیچ خبری نداریم. گفت خودم می‌دانم آقا میرزا شهید شده است.».

اما جنازه‌ای نیاوردند و شهادت را هیچ چیزی اثبات نمی‌کرد. این‌گونه که تعریف می‌کند: «آن‌زمان هم که در خرمشهر پل می‌بستند که تانک‌ها از روی پل عبور کنند هواپیما‌ها از بالای سرشان رد می‌شوند و بمباران می‌کنند که مانع این فعالیت رزمنده‌ها شوند. برادرم فکر می‌کرد همان زمان همسرم به شهادت رسیده است.»

 

یک تشت لباس خونی

سال ۶۶ پسرش هم هوای جبهه می‌کند. می‌گوید که می‌خواهد به جبهه برود. اندکی بعداز ناحیه صورت مجروح می‌شود و ابتدا به بیمارستان قم می‌رود. می‌گوید: «وقتی به منزل آمدم دیدم در حیاط یک لگن لباس خونی است. وقتی پرسیدم این لباس‌های خونی کیست، گفت لباس‌های دوستم است. من هم باورم شد.»

بعد‌ها می‌فهمد لباس‌های خودش است و ترکش‌هایی در صورتش و لثه‌هایش دارد که با وجود خطری که برای سوی چشم‌هایش دارد حاضر نمی‌شود در زمانی که مجروحان خدمات بیمارستانی را نیاز دارند او تختی از بیمارستانی را اشغال کند.

 

۴ سال وقف خانواده 

بعد از مفقود‌الأثرشدن همسرش، برادرش حسین تا ۴ سال دیگر به جبهه نرفت و مادر شهید و فرزندانش را زیر بال و پرش گرفت و حمایت کرد. او زن و ۲ فرزند هم داشت. نام پسرش را همان سال ۶۲ برادرش مهدی، قبل از شهادتش محمد‌تقی نام گذاشت و بعد از آن دیگر بازنگشت.
مادر شهید می‌گوید: «آن زمان حقوق همسرم را از آستانه می‌گرفتم، ولی برادرم هم کمک می‌کرد. برای جهیزیه دخترم شیرین که ۶ ماه بعد از مفقودشدن پدرش خواستگار برایش آمد و قرار شد وصلتشان سر بگیرد، هم بنیاد شهید و برادرم بسیار کمک کردند.»

آستانه می‌گفتند تا تکلیف شهادت و مفقود‌الأثربودن همسرت مشخص نشود اجازه ندارید از حساب‌های بانکی‌اش پول برداشت کنید. حتی زمانی که قصد داشت خانه شان در ابوطالب را بفروشد اجازه ندادند.‌
می‌گوید: «دخترم را اصلاح کرده بودیم و آرایشگاه برده بودیم، اما چون پدرش مفقود بود همه علما می‌گفتند باید اذن پدر باشد و عقدش نمی‌کردند.»

در نهایت با همان لباس عروس و ماشین گل زده خانه امام جمعه آن‌زمان آیت‌ا... عبادی رفتند، ولی او هم حاضر نشد عقد‌شان کند و گفتند ما اجازه عقد نداریم. شیرین خیلی گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت که حالا چه کار کنم؟ چطور پیش مردم بروم؟ تا اینکه به اجبار رفتند دادگاه و از طریق اجازه قانون توانستند عقد کنند.

 

سال ۶۴ یک جاوید‌الأثر و یک شهید 

سال ۶۴ تقدیر این خانواده باز با رزمندگی و جنگ گره می‌خورد. حسین برادر مریم همراه پسر بزرگش قربانعلی راهی می‌شوند. می‌گوید: «زمستان بود. سرمای کردستان آن سال سوز بدی داشت. شب از تلویزیون اعلام کردند که آقا دستور داده است هر کس می‌تواند اسلحه به دست بگیرد به جبهه اعزام شود.

من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم خدایا من چطور جلو پسرم را بگیرم پس چه کسی امام را یاری کند و به جبهه برود. پسرم که آمد خودش گفت مادرم خواهشی از شما دارم. گفتم چه شده. گفت تو را به جان مصطفی اجازه بده یک‌بار دیگر به جبهه بروم.

این‌بار که رفتم قول می‌دهم دفعه آخر باشد و دیگر به جبهه نروم. منم گفتم دیشب تا صبح نخوابیدم، چون آقا این‌طور اعلام کردند و من هم بسیار ناراحت شدم. با وجود نارضایتی عمو و پدربزرگش گفتم تو می‌توانی بروی.»
مصطفی ۴ ساله بود که قربانعلی به جبهه رفت. راست می‌گفت بار آخرش بود، چون دیگر بازگشتی در کار نبود. او هم مفقودالأثر شد. ۱۲ سال از او خبری نداشتند.

 

سر حسین را قطع کرده بودند

سال ۶۴ بین خاطرات مادر شهید روایتی از شهادت پسر و برادر است. می‌گوید: «حسن‌علی (حسین) جاوید‌الأثر شده بود، ولی برادر دیگرم رفت و جنازه‌اش را پیدا کرد. سر حسین را قطع کرده بودند. او در تیپ امام رضا (ع) بود. برادرم و پسرم هر دو هم‌زمان شهید شده بودند، ولی در دو جای مختلف و جدا از هم بودند. پسرم در گروه تخریب بود و مسیر را باز می‌کرد و برادرم در تیپ امام رضا (ع) بود و پشت سر گروه تخریب حرکت می‌کردند. عید برادرم حسین از جبهه به منزل آمد و دخترش را که تازه متولد شده بود دید و دوباره به جبهه برگشت.»

هر دو در فروردین همان سال شهید شدند. می‌گوید: «پیش از شهادتش خواب دیده بودم که پسرم سوخته و یک مشت استخوان تحویلمان دادند. گفتند که این پسر شماست. توی کردستان به‌راحتی اجازه ورود به هر کسی را نمی‌دادند، چون منطقه جنگی بود. خوابش را که تعریف کرد رفتند همان منطقه جنگی کردستان که شبیه تصویر توی خواب بود.

پادگانی بود که بسیار خطرناک بود. آنجا به دلایل امنیتی هیچ روشنایی نمی‌توانستند روشن کنند.  با یک شمع داخل ماشین‌ها را گشتند، اما هیچ چیزی پیدا نشد. به من اجازه ندادند که خودم ماشین‌ها را بگردم. مطمئنم بودم پسرم در یکی از همان ۵ ماشین است.»

 

۱۲ سال بعد استخوان‌ها را تشییع کردند

۱۲ سال بعد چشم‌انتظاری مادر به سر رسید. استخوان‌ها را در پارچه سفیدی پیچیده بودند و برای تشییع آوردند. خوابی که مادر دیده بود تعبیر شد. می‌گوید: «گفتند همان سال گروهی که رفته بودند نگهبانی، شب رفته بودند برای دیده‌بانی که راه را باز کنند که وقتی باز می‌گردند توی سنگر خمپاره‌ای می‌زنند و همه رزمنده‌ها می‌سوزند.» همان وقتی هم که مادر شهید به معراج می‌رود همان دستمال سفید و همان استخوان‌هایی را که در خواب دیده است آنجا هم می‌بیند.

 

می‌گفت یوسف گم‌گشت چرا نیامده 

چهلم قربانعلی است که کرب محمد بعد از ۱۲ سال انتظار برای مطمئن‌شدن از بودن یا شهادت نوه‌اش شهید می‌شود. در تمام این سال‌ها هر بار صحبتی که از قربانعلی می‌شود می‌گوید خداکند یوسف‌گم‌گشته بازگردد و چشم‌انتظاری‌اش پس از ۱۲ سال با دیدن همان چند تکه استخوان مانده از نوه‌اش تعبیر می‌شود. انگار دیگر آرزویی ندارد و رخت سفر می‌بندد و بهشتی می‌شود.

 

پدرم روی دستان خودم شهید شد 

سر صبح بود. پیاده رفت تا منزل مادرش که از آن‌ها سری بزند. داشتند چای می‌خوردند. مادر شهید می‌گوید: «پدرم دوست جانبازی داشت که همیشه وقتی پدرم می‌خواست حرم یا بیرون برود، چون نابینا شده بود همراهی‌اش می‌کرد. آن روز هم پدرم با او تماس گرفت و خبرش کرد.

بردیمش بیمارستان قائم: «گفتم همین ماشین تلفنی بوده ماشین تلفنی می‌خواستم که بریم بیمارستان قائم.» همان روز در بیمارستان حالش بد شد. ریه‌هایش خراب بود. این‌قدر روی تنش عرق نشسته بود که انگار سطل آبی روی سرش ریخته‌اند.

دکتر وقتی پدرم را دید گفت  او را به اورژانس منتقل کنید. روی دهانش ماسک اکسیژن گذاشته بودند و کمی معذب بود. می‌گفت این را بردار تنفسم سخت شده است. گفتم بگذارید ببینم دکترش اجازه می‌دهد؟ همین طور که سرش هم روی دستم بود چشمانش را بست و شهید شد.»

 

۲ سال بعد جنازه شوهرم تشییع شد 

۲ سال بعد جنازه همسر شهیدش را آوردند. می‌گوید: «جنازه شوهرم که آمد برای دومین سالگرد قرار بود سر خاک فرزندم برویم. گوسفند گرفته بودم و برنج تا برای سالگرد غذا درست کنم. همان روز بود که تلویزیون اعلام کرد که ۶۰۰ تا جنازه آوردند.

اعضای خانواده تقسیم شدیم مکان‌های مختلفی که شهدا را آورده بودند، اما جنازه شهیدمان را پیدا نکردیم. ۵ روز مانده بود تا چهل و هشتم که به ما گفتند باید برویم بنیاد شهید و اعلام کنیم که شهید ما نیست. آنجا هم گفتند شهیدتان اینجا نیست وقتی در راهرو بنیاد بودم تماس گرفته بودند با بچه‌ها و گفته بودند جنازه پدرتان اینجاست، اما چون مادرتان دیگر طاقت شنیدن خبر شهادت ندارد به او اطلاع ندادیم.»

 

روز نذری هر سال تا چهل وهشتم

از همان سال، هر سال به خاطر پیداشدن گمشده‌هایش چهل و هشتم تا شهادت امام رضا (ع) شله می‌داد، اما این سال‌ها دیگر توان قبل را ندارد. می‌گوید: «حالا فقط به ۱۰ روز روضه بسنده می‌کنم.»

 

این روز‌های مادر، همسر، فرزند و خواهر شهید

این روز‌ها کمی کسالت دارد. می‌گوید کهولت سن است. اما هنوز هم مثل قبل کارهایش را خودش انجام می‌دهد. ۵ دخترش دائم به او سر می‌زنند و‌تر و خشکش می‌کنند و پسرش مصطفی که روزی قربانعلی مادر را به جان او قسم داد تا برود، با خانواده‌اش سمنان زندگی می‌کنند. او از زندگی‌اش راضی است.

خواهر دو شهید دفاع مقدس می‌گوید درست‌کردن آن عروسک‌های پارچه‌ای را به دختر‌هایش هم یاد داده است، اما عروسک‌های آن‌ها کمی با عروسک‌های ساخته دست او در کودکی‌اش فرق می‌کند. عروسک‌های آن‌ها ظرافت عروسک‌های زمان او را ندارد. می‌گوید آدم‌های امروز حوصله آن روز‌های ما را ندارند و نازنازی‌ترند و این روی همه کارهایشان تأثیر می‎‌گذارد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44