جابر وظیفهشناس، فرمانده پایگاه شهدای مدافع حرم با 30سال سن و داشتن مدرک کارشناسی علوم اجتماعی شش سال است که در مدارس مختلف درس میدهد. علاوهبراین در مرکز علوم قرآنی آستان قدس هم فعالیت دارد. چند سالی نیز هست که عضو شورای اجتماعی محله سرافرازان شده است. او که خود را در همه حال بسیجی میداند فعالیتهای بسیاری را در مدتی که کرونا شیوع پیدا کرده در محله انجام داده است.
بعد از برادرم همسرم راهی جبهه شد. من ماندم و سه فرزند کوچک. او میگفت خدا یار و یاور شماست. من باید از انقلاب و این سرزمین دفاع کنم. یادم میآید آن زمانها یک گوشمان به در خانه بود، تا خبری یا نامهای از مردانمان که در جنگ بودند به دستمان برسد. همسرم بار آخری که رفت گفت عملیات است. 20روز از عملیات گذشته بود و همه دوستانش برگشته بودند و همسرم برنگشته بود. به خانه یکی از دوستانش رفتم تا سراغش را بگیرم. او گفت مجروح و شهیدشدنش را دیدهام اما دیگر از او خبری ندارم.
توزیع نوار سخنرانی امام(ره)، اعلامیه و مبارزه علیه نظام ستمشاهی تنها گوشهای از اقدامات این زوج جوان در بحبوحه انقلاب بود. آنها با اشراف بالایی که به اهداف رژیم و ستمگریهایش پیدا کرده بودند، در جلسات خصوصی به سخنرانی در میان دانشجویان میپرداختند و هرروز بر شمار مبارزان انقلاب میافزودند. هردو معلم بودند و در طرقبه تدریس میکردند و منزلی نیز در تهپلمحله داشتند که زندگی خود را در کنار بچهها در آن میگذراندند.
خراسانی احترام زیادی برای کتاب قائل بود طوری که فرزندانش هیچ وقت ندیدهاند او در حالت درازکش کتاب بخواند. او همیشه روی زمین مینشست و با گذاشتن کتاب روی رحلهای قرآنی به مطالعه آن میپرداخت. اکنون کتابهای مرحوم خراسانی سر از زندان مشهد درآوردهاند تا همچنان موجب انسانسازی و فرهنگسازی شوند و همانطور که او در قید حیاتش معتقد بود «مطالعه، همنشینی با بزرگان است»، فرصت این همنشینی برای زندانیان فراهم شود.
پدرو مادرم میخواستند من را باقیمت سالانه ۷۰۰ تومن به آن مرد کرایه بدهند. تعداد بچهها زیاد بود و خرج و مخارج بالا. پدرم از پس هزینههایمان بر نمیآمد، اما من دلم راضی نمیشد. هرچه میگفتم آنجا نمیروم حریف خانواده نمیشدم. شبی که قرار بود من را به خانه آن روستایی بفرستند به مشهد فرار کردم.
تمایلی برای بیان خاطرات بد ندارد. انگار همین الان در همان صحنهها قرار میگیرد. چهرهاش ناگهان درهمکشیده و غمگین میشود. میگوید: حادثه خیلی تلخی بود که مریضم کرد. مردی بر اثر سوءظن، ابتدا 2فرزند کوچکش را در آشپزخانه حبس و در را روی آنها قفل کرده و بعد همسرش را به حمام برده و رگ دست او و خودش را زده بود.حادثهای که ابعاد رسانهای به خود گرفت و معمای آن بعد از 15روز حل شد.
سربریدن بچههای انقلاب ی و پاسدار در مراسم عروسی و اقدام به نسلکشی در مریوان و نقده و سنندج با کمک نیروهای کرد عراق و سوریه، خون هر وطنپرستی را به جوش میآورد. با اینکه علیاصغر زخمی بود و تازه از کردستان برگشته بود، اهل خانه انتظار داشتند من در منزل بمانم و به تیمار برادر مجروحم بپردازم، اما نمیتوانستم خود را مجاب به ماندن کنم. آنقدر اصرار کردم تا مادر و پدرم راضی شدند، بعد از آن به همراه چند نفر از بچههای محلهمان که در مجموع هشت نفر بودیم.