مبارزات و جانفشانیهای مردم غیور و انقلابی مشهد در روزهای قبل از انقلاب، همواره یادآور رشادت دلاورمردان و زنانی بوده است که در عرصههای مختلف و در راه پشتیبانی از این حرکتهای مردمی، حضوری پررنگ داشتهاند.
نزدیک شدن به چهل و سومین سالروز پیروزی انقلاب مردمی ایران، بهانهای شد تا بهسراغ یکی از جوانان دیروز محله طبرسی برویم؛ کسی که در راه رسیدن به اهداف و آرمانهای امام، چنان سر پرشوری داشت که بهسبب تفکرات آزادیخواهانه به او «ابوشریف» و «کاسترو» لقب داده بودند و هنوز انقلابیهای سالهای56 و 57 او را بهنام «ابوشریف» میشناسند. از فضلالله جعفریماسوله میگویم؛ میانهمردی که سالها در کسوت معلمی، درس ایثار و آزادگی به شاگردانش داده است.
چهارم تیرماه1339 در یکی از محلات قدیم فومن بهدنیا آمدم اما در روستای پلکانی ایران، ماسوله، ریشه دارم و اعتبار و عشقم به پسوند نام فامیلم است؛ جعفریماسوله. پدرم روزنامهنگار بود و در روزنامه «ندای فومن» مسئولیتی داشت.
سال1347 بهدلیل مشکلاتی که برایش پیش میآید و حتی یکیدوبار بهسبب مقالاتی که به چاپ رسانده بود، قصد جانش را میکنند، از همینرو بار سفر میبندد تا بههمراه زن و فرزندان به عراق هجرت کند اما درست روز حرکتمان مصادف میشود با قتل «ملکفیصل»، پادشاه عراق..
با روی کار آمدن «عارف»، پادشاه بعدی این کشور، پدرم تصمیمش را تغییر میدهد و از رفتن به عراق منصرف میشود. بعد از آن، پنهانی و از مسیر سبزوار به مشهد آمدیم و شدیم همسایه همیشگی امامرضا(ع).
بعد از اسکان در مشهد، پدرم در کارخانه سیمان بهعنوان مسئول شرکتتعاونی و فروشگاه، مشغول به کار شد. کارخانه خارج از شهر بود. افراد رده بالا و ارشد کارخانه که از کشورهایی چون پرتغال و انگلیس در آنجا مشغول فعالیت بودند، بههمراه خانواده در محدودهای معروف به «یانبالاغ» ساکن بودند. ما هم چند سال در آن خانهها زندگی کردیم.
کارخانه سیمان در 25کیلومتری مشهد قرار داشت و محل خوبی بود برای برگزاری برخی جلسات و نشستهای ممنوع
پدرم، آدم روشنفکر و تحصیلکردهای بود و همنشینهایش نیز اغلب افراد روشنفکر جامعه آن روز بودند. کارخانه سیمان در 25کیلومتری مشهد قرار داشت و محل خوبی بود برای برگزاری برخی جلسات و نشستهای ممنوع؛ جلساتی که پنجشنبهشبها درقالب برنامههای مذهبی و بیان احکام برگزار میشد، اما درواقع ماهیت روشنگری و آگاهیبخشی داشت.
دور بودن کارخانه از محدوده شهری، پوشش خوبی بود برای عدم مزاحمتهای احتمالی. در این جلسات، هم شیعه حضور داشت، هم سنی، حتی در آن جمع، چند اقلیت مذهبی هم حضور داشتند. هدف از برگزاری جلسات هم روشن ساختن بچههای جمع و افشاگری رژیم بود.
از همان کودکی اهل مطالعه و کتاب بودم و علاقهمند به حضور در محافل و جلساتی که پدرم در آن حاضر میشد. یکی از افرادی که سخت بر روحیه من تاثیر گذاشت، استادی بود به نام «کوهزاد». صحبتهای وی سخت در من و شکلگیری باورهایی که بعدها به آنها رسیدم، تاثیرگذار بود. من همیشه بر این باورم که ما یک مرز اعتقاد داریم، یک مرز باور.
همه ما با اعتقاد بهدنیا میآییم، اما برای رسیدن به باور به زمان نیاز داریم. ما پنج برادر و دو خواهر بودیم. پدرم بارها این جمله را تکرار و و تاکید میکرد که: «من، تو را مسلمانزادهام، مسلمان شو.» مرز اعتقاد و باور دقیقا همینجاست. شما وقتی سالها روی موضوعی کار و دربارهاش تحقیق میکنید، به باوری میرسید که کسی نمیتواند آن را عوض کند. من نیز در طول چند سال درسآموزی از استاد کوهزاد و حضور در جمعهای روشنفکری آن روزها به باور رسیده بودم.
سال57 من جوانی هفدهساله بودم و بهخاطر همان باورهایی که گفتم، سر پرشوری داشتم. با اینکه جوان بودم، ریش بلندی داشتم و به همین دلیل به من «ابوشریف» لقب داده بودند. بعضیها هم که با تفکراتم آشنا بودند، «فیدل کاسترو» میگفتندم.
سالی که انقلاب شد، سالِ آخر تحصیلم در دبیرستان شریعتی بود. نزدیک بودن به کانون حرکتهای اعتراضی و تجمعات مردمی، همچنین همسو بودن مدیر و معلمان مدرسه با جریانات مردمی و انقلابی، سبب شده بود که نخستین حرکتهای اعتراضی دانشآموزی از مدرسه ما شروع شود.
بزرگان دیگری همچون فریدون مشیری، محمدرضا شجریان، محمد پروینگنابادی و... نیز در همین مدرسه درس خوانده بودند
بچههای دبیرستان شریعتی، تقریبا همه با هم همفکر بودند و برای رسیدن به هدفی که همان تفکرات آزادیطلبانه بود، همسو و همراه بودند. ما چند ماه مانده به پیروزی انقلاب اسلامی، اسم مدرسه را از شاهرضا به شریعتی تغییر داده بودیم. آن تغییر نام بهخاطر تفکر غالب یعنی اندیشهها و تفکرات دکتر علی شریعتی بود.
دکتر شریعتی کسی بود که در همان مدرسه درس خوانده بود؛ البته بزرگان دیگری همچون فریدون مشیری، محمدرضا شجریان، محمد پروینگنابادی و... نیز در همین مدرسه درس خوانده بودند، اما اندیشههای دکتر شریعتی، تفکر غالب آن روزهای مدرسه ما بود.
صبح روز چهاردهم آذر براساس برنامهای ازپیش طراحیشده راهپیمایی شکل گرفت. در این تظاهرات، آیتالله سیدکاظم مرعشی پیشاپیش جمعیت حرکت میکرد. راهپیمایان، آرام در مسیر خیابان 17شهریور از سمت چهارراه عنصری بهسمت حرم مطهر در حرکت بودند اما این حرکت آرام تنها تا چهارراه عنصری ادامه پیدا کرد.
در این مکان، نیروهای ویژه ارتش بهرهبری سرهنگ حسین معینطباطبایی دربرابر مردم ایستادند. طباطبایی ابتدا با بلندگو از مردم خواست که متفرق شوند ولی وقتی دید که تظاهراتکنندهها به راهشان ادامه دادند، دستور پرتاب گاز اشکآور و تیراندازی هوایی را داد.
این حرکت هرچند برای دقایقی نظم را بههم ریخت، باعث شد جمعیتی که تا پیش از آن در شعارهایشان تنها خواستار آزادی زندانیان بودند، متحدتر از قبل به شعار دادن ادامه دهند. تجمع مردم همراه با فریاد و شعار، سرهنگ طباطبایی را وادار کرد که دستور تیراندازی بدهد. سربازی که در نزدیک سرهنگ بود، از فرمان او تمرد کرد.
سرهنگ بهسرعت خودش پشت مسلسل قرار گرفت. من خودم در همان صف اول تظاهرکنندگان بودم و بهچشم خود این صحنه را دیدم. او که بهشدت از اوضاع بهوجودآمده خشمگین شده بود، ابتدا سرباز را هدف قرار داد و بعد شروع به تیراندازی بهسمت تظاهراتکنندهها کرد.
آن روز تعداد زیادی از مردم مجروح شدند و یک نفر به نام محمدعلی حنایی بر اثر اصابت گلوله به سرش، مغزش متلاشی شد و به شهادت رسید. بعد از شهیدقدوسی و آن سرباز شهید، حنایی سومین شهید حوادث انقلاب در مشهد بود.
محوطه مدرسه ما هم بزرگ بود و هم به میدانشهدا نزدیک؛ به همین علت دانشآموزان پرشور و انقلابی از بقیه مدارس هم در مدرسه ما جمع میشدند و شروع راهپیماییها و حرکتهای دانشآموزی از آنجا بود. چند روزی از پایین کشیدن تابلوی مدرسه که به نام «رضاشاه» بود، میگذشت. ما نام مدرسه را به شریعتی تغییر داده بودیم و همین موضوع، خشم مسئولان و ماموران را برانگیخته بود.
یک روز بعد از برگزاری تظاهرات دانشآموزی، سرهنگ معینطباطبایی با تانک و یک خودروی نظامی به درِ مدرسه ما آمد. او به مدیرمان آقای نیکبخت گفته بود: «من به تو و بقیه دانشآموزان کاری ندارم.» بعد کاغذی را به دست ایشان داده بود که اسامی شش نفر از دانشآموزان ازجمله من در آن، نوشته شده بود.
آن روز بیش از 2هزار دانشآموز در حیاط مدرسه جمع شده بودند. ولولهای در بین بچهها راه افتاده بود. ماموران با تانک به پشت درِ مدرسه آمده بودند
سرهنگ گفته بود: «اینها را تحویل بده، من به تو و بقیه کاری ندارم.» آقای نیکبخت برگه را میگیرد، اما بلافاصله درِ مدرسه را میبندد و پشت در را هم میاندازد. آن روز بیش از 2هزار دانشآموز در حیاط مدرسه جمع شده بودند. ولولهای در بین بچهها راه افتاده بود. ماموران با تانک به پشت درِ مدرسه آمده بودند و لوله تانک بهسمت درِ مدرسه بود.
ترس بعضی بچهها طبیعی بود و این را از رنگورویشان میتوانستی بفهمی. من آن لحظه فکری به سرم زد. بلافاصله چند تا از بچههای قدبلند را صدا زدم و بهسمت میله بلندی که پرچم شیر و خورشید بر روی آن در اهتزار بود، رفتیم. پرچم را پایین آوردیم و درحالیکه آن را در دست داشتیم، بهسمت در حرکت کردیم.
بقیه بچهها که جسارت ما را دیدند، جان گرفتند و پشتسر ما راه افتادند. در را که باز کردیم، دیدیم روبهرویمان سرهنگ طباطبایی برروی تانک رو به مدرسه ایستاده است. او تا چشمش به پرچم سهرنگ شیروخورشید افتاد، به احترام پرچم، کلت را غلاف کرد و احترام نظامی گذاشت. به پیروی از او زیردستانش هم احترام نظامی گذاشتند. بچهها در این فاصله از فرصت استفاده کردند و در خیابان پراکنده شدند.
من چون شناسایی شده بودم، چند ماه آخر حکومت رژیم پهلوی بههمراه پنج تن از دوستان همفکرم در خانه یکی از دوستانمان پشت بیمارستان شهناز که الان قائم نام دارد، بهسر میبردیم. گروه ما وابسته به حزب و دسته خاصی نبود. درواقع نسل ما نسل روشنفکر و پختهای بود. خیلی بیشتر از سنش میفهمید و قدرت تجزیهوتحلیل داشت.
برای آن نسل، چیزی جز رضای خدا مهم نبود. راهی را انتخاب کرده بودیم که ته آن مرگ بود یا پیروزی. از کشته شدن در راه خدا هم هراسی نداشتیم؛ به همین علت برای رسیدن به اهداف و آرمانهایمان تا پای جان ایستادگی میکردیم. ما گوشمان به فرمان امامخمینی بود تا براساس رهنمودهای روشنگرانه ایشان، راه را بپیماییم.
از ما شش نفر یکی به نام «حسن فارسی» در همان آخرین روزهای رژیم پهلوی بهدست ساواک افتاد و به شهادت رسید. دوست دیگرمان هم، «محمود جعفری»، در ماجرای کشف کودتای نوژه در راه دفاع از انقلاب، مظلومانه به شهادت رسید. به او تهمت خودکشی زدند، درحالیکه گلوله از پشتسر به او اصابت کرده بود. ما بعدها فهمیدیم او اطلاعاتی درباره آن کودتا بهدست آورده است و به همین خاطر عوامل نوژه او را به قتل رساندهاند.
یکی از روزهای خونین انقلاب، نهم دیماه بود. در این روز، تظاهرات از چهارراهلشکر شروع و منجر به درگیریهایی شده بود. من بههمراه جمعیت از سمت میدان مجسمه آن زمان(میدانشهدای فعلی) شعارگویان بهسمت حرم در حرکت بودم که نیروهای نظامی سر رسیدند و سعی کردند جمعیت را متفرق کنند.
ساخت هتل تارا، نرسیده به چهارراهشهدا، هنوز در مرحله اسکلتبندی بود. تعدادی از تظاهراتکنندگان به داخل ساختمان رفتند
تیراندازی که شروع شد، جمعیت هرکدام بهسویی پراکنده شدند. ساخت هتل تارا، نرسیده به چهارراهشهدا، هنوز در مرحله اسکلتبندی بود. تعدادی از تظاهراتکنندگان به داخل ساختمان رفتند و پشت ستونهای آهنی آن، پناه گرفتند. در چهارراهشهدا، سمت باغ نادری، جوی آب زلال و روانی بود که من خودم را برای دور ماندن از اصابت گلوله درون آن انداختم و دراز کشیدم.
من و چند نفر دیگر بیش از دو ساعت در آنجا پناه گرفته بودیم. صدای تیراندازی که خوابید و ترددها کم شد، یکی که از بقیه جسورتر بود، سرش را بالا آورد و به ما گفت: «بلند شوید، مامورها رفتهاند.» من بعد از آن به بیت آیتالله شیرازی رفتم. آن روز تعداد زیادی از تظاهراتکنندهها به بیت آیتالله پناه برده بودند.
با وجود شرایط بد آن روزها، مردم آن زمان بهدنبال منفعتطلبی نبودند. خاطرم هست زمستان سال57 برف نیامد و به همین خاطر مردم شعار «به کوری چشم شاه، زمستونم بهاره» را در راهپیماییها سر میدادند. بهمن آن سال، سرمای استخوانسوزی داشت. وضعیت شهر و شلوغیها هم نظم خیلی امور را بههم ریخته بود؛ ازجمله بینظمی در نفترسانی به خانههای مردم.
خیلیها هنوز خاطره صفهای طولانی نفت در سالهای57 و 58 را به یاد دارند. در چنین شرایطی امامجماعت قبلی طرقبه دو تین 20کیلویی پر از نفت را گذاشته بود داخل کوچه جوادیه. مقوایی هم به ستون چوبی تیرچراغ برق چسبانده بود با این مضمون: «برادر، خواهرم! اگر به نفت نیاز داری، میتوانی از اینجا برداری.»
من دو روز از آن کوچه رد میشدم و میدیدم که آن نفت دست نخورده است، درحالیکه میدانستم در همان کوچه افرادی هستند که به آن نفت نیاز دارند، اما آن زمان گذشت و فداکاری مردم، بسیار زیاد بود و مثالزدنی. هر کسی با خود فکر میکرد شاید یکی از من محتاجتر باشد و من این را بهعینه دیدم و شنیدم.