همراه با ماریانا، از رومانی تا مشهد
وقتی قرآن را مقابلش گشودند، دلش بال گرفت و به پرواز درآمد، اشهد انّلاالهالاا... در مورد خدا زیاد شنیده بود، اما تا به حال او را از نزدیک احساس نکرده بود، قلبش به آهنگ دیگری میتپید، انگار از زمین به آسمان راهی بود که میخواست از آن صعود کند، اشهد انّ محمدًا رسولا... اشهد انّ علیً ولیا... حالا سینهاش پر است از خواستن خدا، لبانش تشنه آب روشنایی است، خدا اینجاست وقتی ردای عشق را میبوید و زندگی را با رنگی دیگر میبیند...
با اینکه اروپایی است، اما ۹ سال زندگی در مشهد، منش او را به زنهای ایرانی شبیه کرده است؛ حرفزدنش، لباسپوشیدنش، مادربودنش، همسربودنش همه آشناست. وقتی کنارش مینشینیم و با هم حرف میزنیم به جز مواردی که لهجه دارد، اصلا احساس نمیکنیم با یک زن اروپایی همنشین شدهایم. انگار همینجا و با مردم همین محله متولد شده، اما واقعیت این است که او خودش خواسته اینجایی باشد، از آن زمان که با ازدواجش با مردی ایرانی تصمیم به پذیرفتن اسلام گرفت انگار دوباره متولد شد. امام رضا (ع) هم شد همه کس و کار ماریانا، زندگی و اسطوره عقیده او و آرامش وجودش.
قرارمان با بانوی رومانیایی که ساکن محله ماست در خانهاش ردیف میشود. در را که باز میکند، تصورم از چیزی که از یک زن خارجی در ذهن دارم، عوض میشود چراکه او مثل خودمان تعارف میکند و مثل خودمان حرف میزند و...
نمیدانم برای روایت زندگی ماریانا باید دست به دامان سرنوشت باشم یا از شانس حرف بزنم؛ شاید هم عقل در این جریان حکم فرما بوده، اما این را میدانم که آن روز تقدیر در خانه ماریانا را کوبید و او با روی باز به استقبالش رفت، زیرا حسی خداجو در او وجود داشت، اما او مثل خیلیهای دیگر این راه را گم کرده بود.
ماریانا تا ۱۶ سال پیش در کشورش رومانی زندگی میکرد، مادرش استاد دانشگاه در رشته پزشکی بود که یکی از بهترین دانشجویانش جوانی ایرانی بود به نام غلامعلی. ماریانا او را میشناخت، از بسیاری رفتارها و منشهای او خوشش میآمد و با او احساس نزدیکی میکرد.
برای همین هم بود وقتی غلامعلی، ماریانا را از مادرش خواستگاری کرد او جواب مثبت داد. اما این تنها دلیل پذیرفتن ازدواج با غلامعلی نبود، زیرا ماریانا همان چیزی را احساس میکرد که همیشه وجودش را قلقلک میداد و آن همان چیزی بود که در اسلام میدید.
آن موقع بهجز ماریانا فقط مادرش که با غلامعلی آشنابود، با این ازدواج موافقت کرد و بقیه، چون تصور درستی از ایرانیها نداشتند با این ازدواج مخالف بودند. اما آن چیزی که باعث شد ماریانا این ازدواج را بپذیرد، جذابیتهای الگوی اسلامی در رفتار غلامعلی بود به همین خاطر با کمال میل اسلام را پذیرفت و تبدیل به یک بانوی مسلمان شد.
آن روز مقابل گنبد طلایی
حالا برای دیدن آن گنبد طلایی که همیشه در عکسها و فیلمها درخشش آن را دیده بود، دل توی دلش نیست؛ انگار عقربههای ساعت خیال گذشتن ندارند. ماریانا که گویی تپش قلب آن روز را دوباره احساس میکند، ادامه میدهد: بعد از ۹ سال زندگی در رومانی از همسرم خواستم به ایران بیاییم. همسرم نیز کارش را در آنجا رها کرد و با بچهها راهی ایران شدیم؛ زیرا دوست داشتم بچههایم در کشوری اسلامی بهویژه کنار امام رضا (ع) بزرگ شوند.
برای همین آن روز وقتی قرار بود برای نخستینبار به حرم بروم دل توی دلم نبود، اما قبل از اینکه آن گنبد طلایی را ببینم، از زیرگ ذر حرم عبور کردیم که برایم کمی ترسناک بود و اضطرابم را برای دیدن حرم بیشتر میکرد. ولی وقتی از ورودی حرم گذشتم و مقابل گنبد طلایی قرار گرفتم، احساس آرامش خاصی داشتم. آنجا سبک بودم و انگار حضور خدا را بیشتر احساس میکردم؛ این حس را بینهایت دوست داشتم.
پس از ازدواج با خانواده راهی ایران شدیم؛ زیرا دوست داشتم بچههایم در کشوری اسلامی کنار امام رضا (ع) بزرگ شوند
حس نماز و نیایش
هیچچیز بهاندازه حسخواندن نماز با چادر سفید برای او زیبا و دلنشین نیست. بانوی رومانیایی مسلمان محله ما که میگوید سالهای اول مسلمانشدنش نماز خواندن را بلد نبود، حالا هر روز در سه وعده نماز میخواند. از حس زیبای نماز و نیایش که حرف میزند، به او غبطه میخورم. برای ماریانا چیزهایی تازگی دارد که تبدیل به روزمرگیهای ما شده است؛ کاش اتفاقی میافتاد تا ما هم دوباره متولد میشدیم مثل ماریانا که هنوز هم برای تربیت اسلامی فرزندانش تازهنفس است.
اینجا همسایهها از حال هم خبر دارند
او همچنین از ارتباط خوب همسایهها با هم حرف میزند و میگوید: در محله ما در رومانی همسایهها ارتباط صمیمانهای با هم ندارند و تقریبا از حال هم بیخبرند اما اینجا همسایهها همیشه از حال هم خبر دارند و من این ویژگی اهالی محله را خیلی دوست دارم. حالا ماریانا فقط یک زن اروپایی مسلمانشده نیست بلکه او در نظر مردم الگویی است از بانویی مسلمان که به تمام وظایف اسلامی خود پایبند است. این رفتار مسلمانی اوست که همه را شگفتزده کرده است و باعث شده او تبدیل به الگویی برای دخترهای جوان محله نیز باشد.
محلهام را دوست دارم
ماریانا که از ابتدای ورودش به ایران به مشهد آمده و ساکن خیابان ابوذر در محله فاطمیه مشهد شده حالا به این محل عادت کرده و به آن علاقه دارد؛ او میگوید: ابوذر محله خوبی است و من هر روز برای نماز به مسجد میروم. ماریانا که عضو بسیج مسجد محل نیز هست، ادامه میدهد: شرکت در جلسات بسیج مسجد محله نیز برایم جالب است و خوشحالم که جزو بسیجیهای محله هستم.
نخستین چادری که سر کردم
زندگی در محله فجر برای ماریانا با سه فرزند کوچکش کمی سخت بود اما ذوق او برای تبدیل شدن به یک بانوی نمونه مسلمان این سختیها را شیرین میکرد. ماریانا خاطره روزی را تعریف میکند که برای نخستینبار چادر بر سرگذاشت.
او میگوید: وقتی میدیدم خواهران همسرم و دیگر زنان محله چادر سر میکنند دوست داشتم من هم این کار را انجام دهم اما همسرم اصرار داشت حجابم را با لباسهای بلند و پوشیده حفظ کنم. یک روز که مادر همسرم برخی لباسهای اضافی را برای کمک به افراد نیازمند کنار گذاشته بود از میان آنها چادری کوتاه پیدا کردم و آن را سرم کردم و بیرون رفتم. آنقدر از آن چادر استفاده کردم تا همسرم برایم یک چادر مشکی خرید.
یک روز که مادر همسرم لباسهای اضافی را برای کمک به نیازمندان کنار گذاشته بود از میان آنها چادری کوتاه پیدا کردم
بافتن تابلوفرش را دوست دارم
ماریانا علاوهبر اینکه در این چند سال زندگی در محله ابوذر تبدیل به آرایشگری ماهر شده، برای یادگیری برخی هنرهای دیگر مانند معرقکاری و تابلوفرش نیز تلاش زیادی میکند که بهخاطر علاقه او به هنرهای ایرانی است. او بین این هنرها بافتن تابلوفرش را بیشتر از بقیه دوست دارد؛ به همین خاطر هر روز برای آموزش این هنر به یکی از آموزشگاههای محله طلاب میرود و دوست دارد بتواند هرچه زودتر نخستین تابلوفرش خود را به پایان برساند.
۹ سال مسلمانی در رومانی
او که حالا از یادآوری سالهای اول ازدواجش به وجد آمده، میگوید: وقتی با غلامعلی ازدواج کردم، با مطالعه چند کتاب تا حدی با اسلام آشنا شدم و قبل از هرچیز سعی کردم ظاهرم را مثل بانویی مسلمان کنم؛ برای همین هم لباس بلندی میپوشیدم و حجابم را رعایت میکردم، اما هنوز خوب نمیتوانستم نماز بخوانم با این حال تا میتوانستم کتابهایی درباره اسلام مطالعه میکردم که موجب علاقه بیشتر من به این دین آسمانی میشد.
اسلام در ذاتم ریشه داشت
این بانوی رومانیایی مسلمان میگوید: از ابتدای کودکی و نوجوانیام همیشه پوشیدهتر از دیگر همسن و سالهایم لباس میپوشیدم معمولا پیراهن بلند بهتن میکردم و علاقه نداشتم لباسهای نامناسب بپوشم. دختری ساده بودم برای همین وقتی با اسلام روبهرو شدم، به آن حس غریبی نداشتم.
*این گزارش یکشنبه، ۲۰ آبان ۹۱ در شماره ۳۰ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

