کد خبر: ۱۳۷۲۴
۲۹ آذر ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
تنور داغ خاطره‌گویی شب‌چله‌ای در خانه اقدس خانم

تنور داغ خاطره‌گویی شب‌چله‌ای در خانه اقدس خانم

یلدای امسال مادر شهیدان مصطفی و حسین رحمانی و یکی از ساکنان محله میهمان خانه اقدس ایزدی شدند. اینجا یلدا فقط یک رسم نیست؛ حافظه مشترک زن‌هایی است که با خاطرات زندگی کرده‌اند.

شب چله که از راه می‌رسد، زمان انگار کمی آهسته‌تر قدم برمی‌دارد. نه‌فقط به‌خاطر بلندترین شب سال، که به‌دلیل خاطره‌هایی که از دل سال‌ها بیرون می‌آیند و خودشان را به گوش جمع می‌رسانند.

یلدای امسال میهمان خانه اقدس ایزدی، مادر شهیدان مصطفی و حسین رحمانی، یکی از ساکنان محله فرامرزعباسی هستیم، چند تن دیگر از همسران شهید و همسایه‌ها آمده‌اند. زنانی که هر‌کدام، تکه‌ای از شب چله دیروزشان را روی سفره امشب گذاشته‌اند، از کرسی‌های گرم و حیاط‌های بزرگ گرفته تا قصه‌های امیرارسلان نامدار، آجیل و تخمه خانگی، بازی‌های کودکانه و خاطره شب‌هایی که برف راه حیاط را می‌بست.

استکان‌های چای در دستشان است و سرخی انار و هندوانه روی میز مقابلشان خودنمایی می‌کند. بی‌آنکه قرار قبلی داشته باشند، مثل همه شب‌های چله که بزرگ و کوچک دور هم می‌نشستند، خاطره‌گویی شان شروع می‌شود. اینجا یلدا فقط یک رسم نیست؛ حافظه مشترک زن‌هایی است که با خاطرات زندگی کرده‌اند و هنوز باور دارند شب، هر‌قدر هم بلند باشد، با کنار‌هم‌بودن کوتاه‌تر می‌شود.

 

«شب چله» هنوز زنده است

برای اقدس ایزدی که ۸۳‌بهار از عمرش می‌گذرد، یلدا هنوز با همان نام قدیمی‌اش زنده است؛ «شب چله». شبی که سفره‌هایش پر بود از میوه‌های خشک، فندق و گردو و بادام، هندوانه و انار، انگور و گلابی «آونگی»؛ خوراکی‌هایی که رنگ فصل داشتند و از دل همان روز‌ها می‌آمدند. خبری از پرتقال و نارنگی و میوه‌های رنگارنگ امروزی نبود.

او وقتی از کودکی‌اش در شب‌های چله می‌گوید، به خانه قدیمی‌شان در بجنورد برمی‌گردد و تعریف می‌کند: خانه پدری‌ام بزرگ بود؛ برای همین اغلب فامیل آنجا دور هم جمع می‌شدند و آن شب با خاطره‌گویی و حافظ‌خوانی می‌گذشت. ما بچه‌ها هم سخت مشغول بازی می‌شدیم، اما همین‌که حافظ‌خوانی شروع می‌شد، ردیف می‌نشستیم تا برای ما هم فال حافظ بگیرند.

اقدس‌خانم ادامه می‌دهد: یکی از مراسم زیبای شب چله، کاسه همسایگی بود. در این مراسم، هر خانه، سهمی از میوه یا خشکباری را که بیشتر داشت، برای همسایه‌هایش می‌فرستاد. آن وقت‌ها همه به هم نزدیک بودند.

خاطرات ایزدی، او را به یاد پدر و مادرش می‌اندازد و تعریف می‌کند: پدرم برای شب‌های چله، حلوای جوزی و کنجدی را کیلویی می‌خرید. با قندشکن آنها را خرد می‌کردیم و می‌گذاشتیم کنار سفره. مادرم هم قابلی می‌پخت و بوی غذا، خانه را پر می‌کرد.

شب‌های چله ساده‌تر از امروز می‌گذشت، اما به‌گفته او، دل‌نشین‌تر بود. اما از سال‌۱۳۶۶، یلدا برای این خانه رنگ دیگری گرفت. دو پسرش، مصطفی و حسین در عملیات کربلای‌۵ به شهادت رسیدند؛ با ۱۰ روز فاصله.

‌اقدس‌خانم می‌گوید: مصطفی ۱۹ دی‌ماه ۱۳۶۵ شهید و ۲۹‌دی تشییع شد. حسین هم ۳۰ دی‌ماه به شهادت رسید و ۹ بهمن پیکرش تشییع شد. تصمیم گرفتیم هر‌سال، سالگردشان را آخر دی‌ماه برگزار کنیم و این رسم هرساله ما شد.

از آن سال به بعد، دی‌ماه برای او فقط یادآور شب چله نیست؛ زمان مرور خاطرات پسرانش است. با این‌همه، یلدا هنوز در خانه ایزدی زنده است. بچه‌ها می‌آیند، دورهمی‌شان برقرار است و جای خالی مصطفی و حسین کنار سفره احساس می‌شود.

 

تنور داغ خاطره‌گویی شب‌چله‌ای در خانه اقدس خانم

 

یلدا یعنی روایت کنار‌هم‌بودن

برای ربابه خادمی، همسر شهید‌علی میری، شب چله فقط یک شب بلند زمستانی نیست؛ مرور سال‌هایی است که خانه‌ها پر از صدا بود و دل‌ها به هم نزدیک. او یلدا‌هایی را به یاد می‌آورد که در خانه دایی بزرگ مادری‌اش برگزار می‌شد. شب‌هایی که حدود پنجاه‌نفر دور هم جمع می‌شدند و بزرگ‌تر‌ها می‌نشستند و از قدیم می‌گفتند، از روزگاری که قصه‌ها سینه‌به‌سینه منتقل می‌شد و بچه‌ها پای همین حرف‌ها بزرگ می‌شدند.

یکی از مراسم شب چله، کاسه همسایگی بود. هر خانه، از میوه‌ای که بیشتر داشت، برای همسایه‌ها می‌فرستاد

ربابه‌خانم می‌گوید: این خاطرات یاد قدیمی‌های فامیل را زنده می‌کرد و خاطره‌گویی از آنها با خدابیامرزی اموات همراه می‌شد. سفره شب چله‌مان خیلی ساده بود؛ تخمه‌هایی که مادربزرگم خودش آماده می‌کرد، هسته‌های زردآلو که در تابستان جمع می‌کردند و برای شب چله تفت می‌دادند، آجیل‌های خانگی و میوه‌هایی مثل سیب و پرتقال. خوراکی خاصی نبود، اما جمعمان جمع بود.

خادمی شهریور‌۱۳۶۳ ازدواج کرد، اما زندگی مشترکش خیلی زود رنگ انتظار گرفت. همسرش بیشتر در جبهه بود تا خانه. اولین سال ازدواج، او در مشهد بود و همسرش در خط مقدم؛ سال بعد هم که ساکن اهواز شده بود، باز شب چله را در‌کنار همسایه‌هایی می‌گذراند که شوهرانشان در جبهه بودند. همسرش شهریور‌۱۳۶۵ به شهادت رسید.

ربابه‌خانم تأکید می‌کند: تا وقتی بزرگ‌تر‌ها در جمع هستند، یلدا زنده است. یلدا فقط خوردن آجیل یا هندوانه و انار نیست؛ روایتِ بودن کنار هم است و معنای صله ارحام را دارد. حتی وقتی صندلی‌ای خالی مانده باشد، با خاطره‌گویی از رفتگان در این شب، یادشان در قلبمان زنده است.

 

کرسی‌هایی که هنوز گرم‌اند

برای طیبه چمی‌مو، همسر شهید‌حسین مجیدی، شب چله بوی خانه پدربزرگ را می‌دهد؛ خانه‌ای که شب چله در آن جمع می‌شدند و خاله‌ها و دایی‌ها همگی کنار کرسی دور هم می‌نشستند.

طیبه‌خانم از آن شب و داستان‌های شیرین مادربزرگش چنین می‌گوید: خدا رحمتش کند؛ برای آن شب مقداری انار کنار می‌گذاشت و برای اینکه انار‌ها سالم بماند، آنها را در انباری، زیر کاه پنهان می‌کرد تا شب چله تازه و سرخ روی سفره بگذارد.

او ادامه می‌دهد: مادربزرگم با‌سواد بود و قرآن‌خواندن را به دیگران آموزش می‌داد. در آن شب، بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد و کتاب قصه امیرارسلان نامدار را برایمان می‌خواند. شب چله دوران کودکی من خاطر‌ه‌انگیز است.

طیبه‌خانم ادامه می‌دهد: بعد‌از قصه‌گویی شب‌ها با بازی گل یا پوچ می‌گذشت و صدای خنده‌ها کرسی را گرم‌تر می‌کرد. زمستان‌ها سخت بود؛ سرویس بهداشتی در حیاط قرار داشت و وقتی برف می‌بارید، پدربزرگ با بیل، میان برف‌ها برایمان تونل می‌زد.

زندگی مشترک طیبه چمی‌مو فقط یک‌سال و سه‌ماه طول کشید. سهم باهم‌بودنشان تنها پنج‌ماه بود. حالا شب چله برای او، هم یاد آن کرسی‌هاست و هم یاد رفتنی که زمستان زندگی‌اش را بلندتر کرد.

 

یلدایی که با احترام زنده می‌ماند

برای مریم طوفانی که ۵۹ بهار از زندگی‌اش گذشته، شب‌های چله با شیطنت‌های کودکی‌اش گره خورده است؛ شیطنت تنها دختر جمع نوه‌ها. او می‌خندد و می‌گوید: یلدای امروز ظاهرش قشنگ‌تر شده است، اما مثل قدیم نیست. برای برخی از مردم تجملات، چاشنی یلدا شده است. شب چله به حضور بزرگ‌ترهایش زنده است و تا وقتی بزرگ‌تر‌ها در جمع باشند، یلدا نفس می‌کشد.

طوفانی تعریف می‌کند: آن زمان مثل الان میوه‌های رنگارنگ نداشتیم. انار و هندوانه را زیرکاه می‌کردند تا برای اول زمستان بماند. انگور را هم در انباری آویزان می‌کردند. گاهی هندوانه را قاچ می‌کردیم که نه‌تنها سرخی نداشت، بلکه می‌دیدیم دانه‌هایش هم سبز شده است. بچه‌های ما اگر الان آن میوه را ببینند نمی‌خورند، اما ما به همان شاد بودیم و با خوشحالی و خنده می‌خوردیم.

 

تنور داغ خاطره‌گویی شب‌چله‌ای در خانه اقدس خانم

 

یلدا با قصه معنا داشت

صدای پدربزرگ هنوز در گوش‌های فاطمه وحیدیان طنین می‌اندازد؛ گویی همین دیروز بود که دور کرسی گرم نشسته بودند. پدربزرگ را همه در محله «ملا» صدا می‌زدند؛ مردی که هم واعظ بود و هم نقال. او می‌گوید: شب چله که می‌شد، دلمان تاب نمی‌آورد. انگار همه خاطره‌های یک‌سال را می‌خواستیم به‌یک‌باره در آن شب از بزرگ‌تر‌ها بشنویم.

شب چله که می‌شد، دلمان تاب نمی‌آورد. همه خاطره‌ها را می‌خواستیم به‌یک‌باره در آن شب از بزرگ‌تر‌ها بشنویم

او ادامه می‌دهد: بزرگ‌تر‌ها دورتادور اتاق بر پشتی تکیه می‌دادند و ما بچه‌ها، نقل مجلس بودیم. پدربزرگ شروع می‌کرد به نقالی. قصه‌های امیرارسلان را چنان با آب‌وتاب برایمان تعریف می‌کرد که گویی پرده‌ای از افسانه جلویمان گشوده می‌شد. سکوت بر جمع حکمفرما می‌شد؛ فقط صدای گرم او شنیده می‌شد. آن‌قدر محو داستان می‌شدیم که گذر زمان را گم می‌کردیم.

نیمه‌شب که می‌شد، تازه به خودمان می‌آمدیم که‌ای وای، هنوز نصف قصه مانده است؛ و در این فاصله، هم‌زمان با نقالی پدربزرگ، مادربزرگ هم بیکار نمی‌ماند. از تنور گِلی حیاط، بوی خوش فتیر مسکه برمی‌خاست و نان‌های داغی که در سینی‌های بزرگ می‌گذاشتند. وحیدیان ادامه می‌دهد: همه‌چیز ساده بود، اما این سادگی به دل می‌نشست.

 

خوشحالی‌های سالم و بی‌تکلف

برای ملیحه مستقل، این شب چله و خاطره‌هایی که شنیده، یک بازگشت است؛ بازگشتی نمادین به خانه پدربزرگ. ملیحه‌خانم تعریف می‌کند: در شب یلدا همه فامیل در یک اتاق بزرگ جمع می‌شدیم؛ بزرگ‌تر‌ها خاطراتشان را می‌گفتند و بچه‌ها مشغول بازی می‌شدند.

او ادامه می‌دهد: پدربزرگم عاشق کله‌پاچه بود. پس طبیعی بود که یلدای خانه پدربزرگ هر‌سال بوی کله‌پاچه، جگر و سبزی‌های معطر بدهد. اما اوج هنر او و مادربزرگم، پختن سیرابی‌های شکم‌پر بود؛ بقچه‌های کوچکی که با برنج، آلوچه یا مخلوطی از حبوبات و ادویه‌های خوشبو پر می‌شد. برای ما بچه‌ها، این خوراکی سیرابی، گنجینه اسرارآمیزی بود. با بی‌صبری می‌خوردیم تا ببینیم هرکداممان چه چیزی نصیبش شده است. این برای ما یک بازی بود.

مستقل ادامه می‌دهد: آن شب با بازی و داستان‌گویی می‌گذشت. هیچ برنامه از‌پیش‌تعیین‌شده‌ای در کار نبود. خودمان بودیم و بازی‌های کودکانه‎‌مان. فرمول شادی‌مان در یک جمله خلاصه می‌شد: با‌هم‌بودن. همان کنار‌هم‌بودن ساده، عمیق‌ترین و ماندگارترین خوشی را برایمان می‌ساخت؛ خوشحالی‌ای سالم و بی‌تکلف که از جنس دل بود.

 

* این گزارش شنبه ۲۹ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44