تازهداماد بود. برای سپریکردن زندگی با تاکسی کار میکرد تا اینکه با شروع جریانهای انقلاب اسلامی، نگاه او هم مانند بسیاری دیگر از مردم تغییر کرد و او تبدیل به یک مبارز انقلابی شد. باز هم مثل بقیه افراد هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد؛ از تکثیر و توزیع اعلامیه گرفته تا پخش نوارهای کاست سخنرانی شخصیتهای انقلابی. در راهپیماییها کفنپوش جلوتر از همه مردم راه میرفت و بهعنوان یک نیروی مردمی تا نیمههای شب از مراکز انقلابی و مذهبی حفاظت میکرد.
۲۳ آذر سال۱۳۵۷ درجریان حمله دژخیمان طاغوت به بیمارستان امامرضا (ع) مجروح شد. این مجروحیت نهتنها او را از آرمانهایش دور نکرد، بلکه به ارادهاش در این مسیر افزود. برای محمود پایدارکاظمآبادی مثل خیلی از جوانهای آن روزگار، روز پیروزی انقلاب اسلامی بهترین روز زندگیاش بود، تاجاییکه تصمیم گرفت برای صیانت از آن، خودش را وقف انقلاب و مردم کند.
محمود جزو اولین داوطلبان مردمی پیوستن به کمیته بود. در مأموریتهای متعددش، آنقدر شجاع و جدی بود که گروهکهای تروریستی و منافقین او را اردیبهشت سال۱۳۵۹ وقتی پساز انجام یک مأموریت از بیرجند برای دیدن همسر باردارش برگشته بود، به شهادت رساندند. در سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی و روز پدر، همراه محمدآقا، تنها یادگار شهید، درباره پدر ندیدهاش حرف میزنیم.
جمعه ۱۲ اردیبهشت۱۳۵۹، حوالی ساعت ۳ ظهر، محدوده سهراه کاشانی و کوچه حسینباشی بسیار خلوت و آرام بود. فقط صدای خنده و بازی کودکانی که در پارک کودک مشغول بازی بودند، به گوش میرسید. ناگهان صدای شلیک چندگلوله از کنار پارک، کودکان را متواری کرد. صدای گوشخراش و دلهرهآور گلوله، پیدرپی و کوچهبهکوچه پیش میرفت و خبر از وقوع یک حادثه ناگوار میداد.
اهالی که در خانههای خود مشغول استراحت بودند، با شنیدن صدای گلوله، خود را برای خروج از منازل آماده میکردند که صدای مهیب پنجگلوله دیگر، اینبار پشت سر هم به گوششان رسید. خیلیها برای اطلاعیافتن از ماجرا به محل واقعه رفتند و متوجه شدند آن گلولههایی که سکوت شهر را شکستند، جان یک نفر را گرفته است. خبر خیلی زود خانهبهخانه پخش شد.
شهید محمود پایدار که جزو نیروهای انقلابی بود، از نوجوانی علاقه بسیار به کار نظامی داشت؛ به همین دلیل پیش از گرفتن دیپلم، در حدود سال۱۳۵۳، برای خدمت پنجساله در ارتش نامنویسی کرد. با شروع حرکتهای انقلابی مردم و حتی پیشاز فرمان امام (ره) برای فرار سربازان از پادگانها، او جزو اولین سربازانی بود که از پادگان متواری شد.
محمود در ادامه برای چرخاندن چرخهای زندگی با دو نفر دیگر بهصورت شراکتی تاکسی گرفتند و مسافرکشی میکرد. سال۱۳۵۵ با زهرا رسولی ازدواج کرد. محمود و زهراخانم اردیبهشت سال بعد، زندگی مشترک خود را در خانه پدری او آغاز میکنند؛ زندگی مشترکی که در دومین سالگردش، مرد خانه به شهادت رسید، آن هم در شرایطی که تنها دو ماه مانده بود تا به آرزویش برسد و فرزندش را در آغوش بگیرد.
از شهادت این قهرمان انقلاب ۴۳ سال میگذرد. چندماه پساز شهادت محمود، همسر و پسرش به منزل جدیدی در خیابان شهید کامیاب نقلمکان کردند. عکس محمود از همان زمان تا حالا روی دیوار و طاقچه خانه نشسته است. حاجخانم رسولی همه این سالها برای یادگار او قصههای شجاعت پدرش را تعریف کرده است. حاجخانم درباره ازدواج و زندگی مشترک کوتاهی که با محمود داشته است، میگوید: همسرم در خانوادهای مذهبی و تحصیلکرده بزرگ شده بود. پنجبرادر و دوخواهر داشت.
برادرانش پیشاز آغاز حرکتهای انقلابی در نیروی هوایی ارتش و شرکت نفت کار میکردند و او هم دوست داشت که به ارتش بپیوندد. این هدف، اما با آغاز فعالیتهای انقلابی مردم همراه شد. میگفت پیشاز ازدواج ما در سال۵۶ از پادگان فرار کرده است. برادرانش نیز همگی به شکلهای مختلف از ادامه کار در ادارات و ارتش سر باز زده بودند. مدت عقد ما چند ماه بیشتر طول نکشید و اردیبهشت سال بعد، من از روستای علیآباد کاشمر به مشهد آمدم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
آغاز زندگی مشترک شهید و همسرش مصادف شد با اوج مبارزات انقلابی مردم مشهد؛ بههمیندلیل شهید که دلداده امام (ره) و انقلاب بود، همه فکر و ذکرش را برای پیروزی انقلاب گذاشت. حاجخانم رسولی میگوید: رفتار محمود کاملا تغییر کرد و من بهخوبی شاهد این موضوع بودم. او در همه راهپیماییها حضور داشت و کفن میپوشید و در صف اول و جلوتر از همه حرکت میکرد. در همین مدت، بسیاری از آشنایان به او میگفتند «محمود تندروی نکن؛ تو را دستگیر میکنند یا کشته میشوی.»
همه این حرفها را محمود میشنید، اما به حرف هیچکس گوش نمیداد و فقط از امامراحل (ره) پیروی میکرد. من هم چندباری، همراهش در راهپیماییها شرکت کردم و شاهد بودم چگونه شوهرم بدون ترس و با جسارت زیاد شعار میدهد و از هیچچیز نمیترسد. هرچه به پیروزی انقلاب نزدیک میشدیم، بهویژه از شهریور سال ۱۳۵۷، محمود شبها دیرتر به خانه میآمد و او را کمتر میدیدم. شبها ساعت یک یا ۲ بامداد به خانه میآمد و میگفت در مساجد سنگربندی کردهاند و باید از آنجا محافظت میکردند.
به حفاظت از مردم دربرابر دژخیمان شاه بهشدت تأکید و درباره آن احساس مسئولیت میکرد؛ بههمیندلیل در روز ۲۳ آذر ۵۷ که مأموران به بیمارستان امامرضا (ع) یورش بردند، به یاری بیماران و مجروحان بستری در بیمارستان شتافت. همسرم زمانیکه قصد داشت سلاح یکی از مأموران را بگیرد تا او بهسمت مردم شلیک نکند، ازسوی یک افسر دیگر از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.
پساز پیروزی انقلاب خیلیها به خانههای خود بازگشتند، اما محمود اینگونه نبود. او که شاهد ریختهشدن خون بسیاری از جوانان برای این انقلاب بود، برای صیانت از آن به عضویت نیروهای انقلابی و کمیته درآمد.
در خیابان بزرگمهر محله سجاد به نیروهای مردمی، کار با سلاح و تیراندازی را آموزش میداد. همسر شهید میگوید:شنیده بودم یکی از اعضای پانزدهنفره گروه ضربت بوده است؛ گروهی که همه طاغوتیان، منافقان و اعضای گروهکها از اعضایش وحشت داشتند. حاجخانم رسولی به آلبوم عکسی از همسرش اشاره و تعریف میکند: روزی که انقلاب به پیروزی رسید، محمود سر از پا نمیشناخت.
او بهخاطر سقوط رژیم شاه مدام خدا را شکر میکرد. با اینکه هیچوقت دوست نداشت درباره کارهایش به دیگران توضیح بدهد یا حرفش را در خانه بزند، از زبان و رفتارش میشد فهمید که فکر و ذکرش، دستگیری مزدوران شاه، منافقین و قاچاقچیانی شده است که سلاح خرید و فروش میکنند و با طاغوتیان و منافقین ارتباط دارند.
برای این مأموریت به شهرهای مختلف میرفت؛ از کردستان گرفته تا خوزستان و خراسانجنوبی. در کل هرجا فکر میکرد انقلاب و مردم به او نیاز دارند، آنجا بود. خیلی وقتها آشنایان و اقوام که به خانه ما میآمدند، به او توصیه میکردند تندروی نکند.
بارها شنیدم دیگران به محمود میگفتند «همه تو را شناسایی کردهاند. این خطرناک است و باید مراقب باشی.» برخی هم میگفتند «چرا همسرت را اینقدر تنها میگذاری و به مأموریت میروی یا نیمههای شب به خانه میآیی؟» محمود به همه این حرفها طوری پاسخ میداد که دیگران قانع شوند. او میگفت «چرا نروم؟ مرگ اول و آخر برای همه هست؛ بر فرض هم که بمیرم، شهید میشوم. چه افتخار و سعادتی بالاتر از شهادت؟ حواسم به همسرم هم هست.»
در شرایطی که دوماه مانده بود تا محمود به آرزوی پدرشدنش برسد، یکی از همکارانش از محمود خواست اگر شرایطش را دارد بهجای او برای دستگیری قاچاقچیان اسلحه و سلطنتطلبان فراری به بیرجند برود. محمود مأموریتش را بهخوبی انجام میدهد و صبح جمعه ۱۲ اردیبهشت به مشهد بازمیگردد. او بلافاصله برای دیدار همسرش راهی منزل میشود، غافل از اینکه گروه تروریستی کمر به انتقام از او بستهاند.
آنطورکه نقل است دو برادر این کار را انجام دادند. از در منزل آنها در کوچه حسینباشی تا پارک کودک در سه راه کاشانی، شهید را تعقیب میکنند تا فرصتی پیدا کنند و نقشهشان را به سرانجام برسانند. شهید متوجه حضور آنها میشود. او شیشه خودرو را پایین میکشد تا افراد را شناسایی کند که درست در همین لحظه آنها با اسلحه کلت شروع به تیراندازی میکنند.
محمود، توانایی زیادی در تیراندازی داشته است و یکی از ضاربان را با گلوله زخمی میکند. بانوی سالمندی که تیراندازی درست مقابل منزلشان رخ داده است، به شهید پناه میدهد. لحظات دلهرهآوری میگذرد. شهید نمیخواهد جان صاحبخانه را به خطر بیندازد؛ بههمیندلیل هرچه پیرزن از او میخواهد که بیشتر صبر کند تا مطمئن شوند تروریستها رفتهاند یا حداقل اجازه بدهد او از خانه بیرون برود تا اوضاع را بررسی کند، مخالفت میکند.
شهید در خانه را باز میکند تا جان صاحبخانه بیشتر از این به خطر نیفتد، غافل از اینکه تروریستها پشت در برای این کار او لحظهشماری میکنند. آنها بلافاصله پنجتیر به دست، پا، قلب، زانو و صورت محمود میزنند و متواری میشوند. همسر شهید برای لحظهای به آن روزها برمیگردد و میگوید: صدای تیراندازی را که شنیدم، قلبم میلرزید. با خودم میگفتم «خدایا انقلاب که پیروز شده است. در این محدوده هم طاغوتی نداریم؛ پس تیراندازی برای چیست؟»
در خانه را باز کردم و از همسایهها پرسیدم ماجرا چیست. آنها هم ابراز بیاطلاعی میکردند. حرف فقط درباره تعداد گلولههایی بود که شلیک شده بود. به داخل خانه بازگشتم. با اینکه حسی عجیب داشتم، در دلم آشوب بود، اما بهدلیل شرایطی که داشتم، سعی میکردم آرام باشم.
پساز شهادت محمود، بسیاری از مردم مشهد داغدار شدند. در مراسم تشییع پیکر او هزاران نفر از اهالی مشهد حاضر شدند. یادگار محمود دو ماه پساز شهادت پدرش به دنیا آمد و نامش را محمد گذاشتند؛ پسری که از همان کودکی با خاطرات پدر، بزرگ شد.
محمد پایدار میگوید: چندماه پساز بهدنیاآمدن من، مادر خانهای در خیابان شهید کامیاب خرید و تقریبا بهتنهایی من را بزرگ کرد. از همان دوران کودکی، لالایی و قصه خواب من، درباره مردی شجاع و رشید بود که از هیچخطری ترس نداشت، اما دشمنان مدام تهدیدش میکردند. این مرد قهرمان، پدر من بود.
من از وقتی موضوع را متوجه شدم تا همین حالا همیشه به او افتخار میکنم. همراه مادرم بهصورت مستمر و مدام به بهشت رضا (ع) میرویم. در زندگیام هر وقت با مشکلی روبهرو شوم، آن را با پدر شهیدم درمیان میگذارم و او همیشه به من کمک میکند.
در ابتدای انقلاب اسلامی، محمود در خیابان بزرگمهر جنوبی بین ۲۱ و ۲۳ به نیروهای مردمی کار با اسلحه آموزش میداد؛ مدرسهای که چهلسال است دانشآموزان در آن تحصیل میکنند. محمدآقا درباره این مدرسه میگوید: در مرکزی که پدرم به نیروهای انقلابی کار با سلاح آموزش میداد، پساز انقلاب کلنگ احداث یک مدرسه با حضور شخصیتهای برجستهای همچون آیتا... واعظطبسی و خود پدرم زده شد. این مدرسه هنوز تکمیل نشده بود که پدرم شهید شد. بههمیندلیل نام او را روی این مدرسه قرار دادند. البته یک کوچه هم در خیابان آیت ا... عبادی به نام پدرم هست که ما دلیلش را نمیدانیم، اما در محل فعلی منزلمان، نامی نگذاشتهاند.
سختترین کار دنیا رساندن خبر شهادت به همسر باردار محمود بود. کسی انگار جرئت بازگوکردن آن را نداشت. حاجخانم رسولی میگوید: زنگ در زده شد. در را که باز کردم، برادر شوهرم را دیدم. چشمانش به قرمزی خون شده بود. دستانش میلرزید؛ همه قدرتش را جمع کرده بود، اما صدایی لرزان شنیده میشد که میگفت «زنداداش! از محمود خبر داری؟» گفتم «به مأموریت رفته است.»
او سکوت کرد و ظرف آبی خواست. حالش طوری بود که نمیتوانستم چیزی بپرسم. معلوم بود میخواهد حرف مهمی بزند؛ آب را که نوشید، سوار ماشین شد. حتی نمیتوانست خودرویش را از پارک خارج کند. دقایقی پساز رفتن او، دو نفر از کمیته، در خانه ما را زدند. آنها گفتند به پای محمود یک تیر اصابت کرده است، اما جای نگرانی نیست و او را به بیمارستان بردهاند. به آنها گفتم «دلم گواهی بد میدهد. اگر محمود طوری شده است، به من بگویید.»
گفتند تنها یک زخم سطحی است و از من خواستند همراهشان بروم، اما قبول نکردم. گفتم خودم خواهم آمد؛ شما بروید. آنها که رفتند، دوباره سهنفر دیگر آمدند. آنها نیز همین حرف را زدند و گفتند پای آقامحمود زخمی شده و در بیمارستان بستری است.
گفتم خبر را شنیدهام. در همین لحظه، برادر همسرم از راه رسید و خواست همراهشان بروم به منزل خواهرشان تا مادرش را هم با خود به بیمارستان ببریم. سوار شدیم و راهی منزل خواهرش شدیم. به محض رسیدن، برادرشوهرم طاقت نیاورد و گفت «برای محمود اتفاق بدی افتاده است؛ هرچه دلت میخواهد سوگواری کن، اما مراقب فرزندش باش.»