کد خبر: ۴۵۱۲
۱۷ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۳:۴۲

زندگی پدر و پسر شهید، محمود و محمد دیهیم به انقلاب گره خورده است

کلی بچه قد و‌نیم قد داشتم، دست همه‌شان را می‌گرفتم و با محمود در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. صبح تا ظهر برنامه ما همین بود. ظهر به خانه می‌آمدیم. ناهار را خورده و نخورده از خانه بیرون می‌زد و در دکان را برای حضور اهالی و تشکیل جلسه‌هایشان باز می‌کرد. آن زمان مسجدی هم در همان چهارراه خسروی بود به نام مسجد بنا‌ها که هنوز هم هست. آنجا هم پاتوق محمود و رفقای انقلابی‌اش بود.

تصویر قاب‌شده پدر و پسر شهید که سر‌در خانه در محله شهید‌رستمی نصب شده است، نشان می‌دهد که راه را درست آمده‌ایم. زنگ کهنه بغل دیوار را فشار می‌دهم و چیزی نمی‌گذرد که جواد دیهیم، یکی از هفت پسر این خانواده، با رویی گشاده در قاب در ظاهر می‌شود. بعد هم زهرا‌خانم که همسر شهید است، با چادر گل‌گلی‌اش به استقبالمان می‌آید.

دیوار‌های این خانه قدیمی و صمیمی پر از قاب عکس‌های سیاه و سفید است؛ تصاویری از پدر و پسر شهید این خانواده. انگار گرد زمان خاطرات آن‌ها را هیچ‌وقت از دل خانواده پاک نکرده است. در‌حال تماشای قاب عکس‌ها هستم که مهناز هم از راه می‌رسد؛ دختر عزیزدردانه پدر که انگار بیشترین ارتباط روحی را با او داشته است. آن‌ها از خاطرات دو عزیز از‌دست‌رفته‌شان می‌گویند.

محمود دیهیم متولد سال‌۱۳۱۹ در عملیات کربلای‌۴ جانباز شد و بعد در سال‌۱۳۸۸ به شهادت رسید. محمد هم که پسر ارشد خانواده بوده است، دوشادوش پدر به جبهه رفت و جانباز شد. مدتی بعد هم در سال‌۱۳۶۶ طی مأموریتی در اطلاعات عملیات سپاه در گیلانغرب به شهادت رسید.

این، اما تنها بخشی از داستان بلند زندگی این پدر و پسر شهید است. فصل مهم زندگی محمود دیهیم در بحبوحه انقلاب اسلامی رقم می‌خورد؛ زمانی‌که مغازه کوچکش تبدیل به پایگاه مردمی می‌شود، در راهپیمایی‌ها جلو‌دار می‌شود و... این سه تن حالا قرار است از زندگی پرفرازو‌نشیب شهدای خانواده‌شان بگویند.

ارثیه پدر برای مهناز

مهناز دکترای حقوق زنان دارد. چندسالی از برگشتنش به ایران می‌گذرد و حالا در دادگستری استان خراسان‌رضوی و در یکی از دادسرا‌ها در‌راستای دفاع از حقوق زنان و کودکان فعالیت می‌کند. جواد هم سال‌هاست به تدریس می‌پردازد و در آموزش‌وپرورش مشغول کار است. زندگی هر کدام از اعضای این خانواده به‌صورت جداگانه می‌تواند روایتی شنیدنی باشد، اما قهرمان این خانه انگار زهرا درویش است؛ همسری که عاشقانه تا آخرین لحظه برای آرامش محمود تلاش کرد. هنوز گفتگو را شروع نکرده‌ایم که مهناز بوسه‌ای بر پیشانی مادر می‌زند و می‌گوید: مامان! تو افتخار ما هستی.

داستان زندگی عاشقانه او و حاج‌محمود به‌اندازه داستان شهادت دو شهید این خانواده شنیدنی است. محمد دیهیم سال‌۱۳۱۹ در روستایی کوچک در کاشمر به دنیا آمد. در همان سال‌های کودکی همراه خانواده به مشهد کوچ می‌کنند و پدرش کارمند آستان قدس رضوی می‌شود. محمود شاگرد بقالی محله می‌شود.

در جوانی با زهراخانم ازدواج می‌کند و بعد در خیابان شهیدابراهیمیان محله شهید‌رستمی کنونی ساکن می‌شوند. زندگی‌شان را در همین خانه کوچک شروع می‌کنند که حالا در آن ساکن هستند. مهناز دیهیم این‌ها را تعریف می‌کند و در ادامه از شغل پدر می‌گوید. اینکه برای سال‌ها یک اسباب‌بازی‌فروشی کوچک در خیابان خسروی داشته است؛ «پدر عاشق بچه‌ها بود. همیشه پوشک، شیرخشک و اسباب‌بازی در خانه داشت. همه فامیل موقع کار و گرفتاری، بچه‌هایشان را به خانه ما می‌آوردند و با خیال راحت به دست پدر می‌سپردند.»

مهناز این علاقه پدر را گره می‌زند به دغدغه این روز‌های خودش. او حالا در حوزه حقوق کودکان فعالیت می‌کند، علاقه‌ای که خودش آن را ارثیه پدرش می‌داند.

شهید محمود و محمد دیهیم


محمود و رفقای انقلابی

زهرا‌خانم از زندگی آرام و خوبشان می‌گوید. بعد به روز‌های پرجنب‌و‌جوش سال‌های ۵۶ و ۵۷ می‌رسد. محمود دیهیم که از سرشناسان و معتمدان محله بوده، نقش پررنگی در فعالیت‌های محلی و انقلابی داشته است. مغازه کوچک او در چهارراه خسروی به پایگاهی مردمی تبدیل شده بود. اهالی آنجا دور هم جمع می‌شدند، ایده‌هایشان را مطرح می‌کردند، درباره برنامه‌های انقلابی‌شان صحبت می‌کردند، تاریخ راهپیمایی‌ها را مشخص می‌کردند و... خلاصه در همان اسباب‌بازی‌فروشی کوچک فعالیت‌های مهمی رقم می‌زدند.

زهراخانم هم پا‌به‌پای حاج‌محمود در این فعالیت‌ها حضور داشته است؛ «کلی بچه قد و‌نیم قد داشتم، ولی دست همه‌شان را می‌گرفتم و با محمود در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. صبح تا ظهر برنامه ما همین بود. ظهر به خانه می‌آمدیم. ناهار را خورده و نخورده از خانه بیرون می‌زد و در دکان را برای حضور اهالی و تشکیل جلسه‌هایشان باز می‌کرد. آن زمان مسجدی هم در همان چهارراه خسروی بود به نام مسجد بنا‌ها که هنوز هم هست. آنجا هم پاتوق محمود و رفقای انقلابی‌اش بود.»

جواد دیهیم ادامه حرف مادر را می‌گیرد و از دیگر فعالیت‌های پدر در آن سال‌ها می‌گوید، از چیز‌هایی که از در و همسایه شنیده بود؛ «در سرمای سوزان پاییز‌۵۷ در همان بحبوحه انقلاب، مردم شب‌های سرد را با نفت سر می‌کردند. به بعضی از محله‌ها نفت نمی‌رسید. یکی از این محله‌ها قهوه‌خانه عرب بود. اهالی این محدوده پدرم را به‌عنوان بزرگ و معتمد می‌شناختند، این مشکل را با او مطرح کردند. آن سال پدرم خودش هر روز نفت می‌گرفت و بین همسایه‌ها پخش می‌کرد. اولویت را هم به سالخورده‌هایی می‌داد که توان طی‌کردن مسیر طولانی و ماندن در صف را نداشتند.»

خونگرم و مهربان مثل حاج‌محمود

آلبوم پر و پیمانی را به دستم می‌دهند. عکس‌ها را یکی‌یکی ورق می‌زنم. در همه عکس‌ها تصویر حاج‌محمود دیده می‌شود. لباس رزم به تن دارد و لبخند به لب کنار هم‌رزمانش ایستاده است. بعد از انقلاب مسیر زندگی حاج‌محمود به‌کلی تغییر می‌کند. وارد سپاه می‌شود و بعد هم با شروع جنگ تحمیلی دوره آموزشی را در پادگان امام‌رضا (ع) می‌گذراند و خیلی زود خودش مربی می‌شود. ابتدا در پادگان دوکوهه به رزمندگان آموزش می‌داد، اما از یک جایی به بعد تصمیم گرفت وارد گود شود و به خط مقدم جبهه برود. زهرا‌خانم با تمام عشق و علاقه‌ای که به محمود داشته است، با این تصمیم مخالفت نمی‌کند.

خاطرات حاج‌محمود از جنگ و جبهه زیاد بود؛ خاطراتی که بیشترش را برای جواد تعریف کرده یا جواد از هم‌رزمان او شنیده است. یکی از هم‌رزمان او پس از شهادتش تعریف کرده بود که حاج‌محمود همیشه با لباس معمولی رزمندگان در پادگان رفت‌وآمد می‌کرده است. فرمانده بوده، اما هیچ‌وقت لباس مخصوصش را به تن نمی‌کرده است. یک‌بار که به اصرار یکی از فرماندهان دیگر، شهید حسن ستوده، برای رژه درمقابل مسئولان لباس مخصوصش را به تن می‌کند، همه تعجب می‌کنند. همه او را به خونگرمی و حس شوخ‌طبعی‌اش می‌شناختند و اینکه برایش جایگاه و پست و مقام مهم نبوده است. خدمت و انجام وظیفه برایش در اولویت همه کار‌ها قرار داشته است.


تمام زندگی‌اش را وقف انقلاب کرد

سید‌حسین موسوی یکی از همسایه‌های قدیمی این خانواده است. او حاج‌محمود را از سال‌ها پیش می‌شناسد، از زمانی‌که در خیابان خسروی اسباب‌بازی‌فروشی داشت و یک کاسب ساده بیشتر نبود. خیلی اتفاقی در مسجد محله با هم آشنا می‌شوند و دوستی آن‌ها همان‌جا شکل می‌گیرد. موسوی از روند تغییر محمود دیهیم می‌گوید؛ اینکه پس‌از گذشت مدتی کوتاه از شروع اعتراضات تبدیل به رهبر راهپیمایی‌ها و بعداز انقلاب هم عضو بسیج می‌شود و همه آموزش‌های نظامی را تمام‌و‌کمال می‌گذراند. سید‌حسین موسوی یکی از پررنگ‌ترین ویژگی‌های حاج‌محمود را پیگیربودنش می‌داند. او می‌گوید: یا کاری را شروع نمی‌کرد، یا اگر شروع می‌کرد تا آخرش می‌رفت. انقلاب اسلامی هم برای او همین بود. همه زندگی‌اش را وقف آن کرد. بعد‌ها هم پا به میدان جنگ تحمیلی گذاشت و جان خود و پسرش را فدای انقلاب اسلامی کرد.

کمک حال مادر

چهره دیگری هم در عکس‌های آلبوم به چشم می‌خورد. پسر جوانی که شباهت عجیبی به جواد دیهیم دارد. محمد دیهیم پسر ارشد خانواده بوده است، دیگر عضو شهید این خانواده. زهرا‌خانم روی عکس‌های فرزند از‌دست‌رفته‌اش دست می‌کشد، قطره اشکی را که روی گونه‌اش چکیده است، با چادرش پاک می‌کند و از عزیز دردانه‌اش می‌گوید.

محمد اولین فرزندش بوده است؛ شوخ‌ترین و خونگرم‌ترین پسر خانواده که همه فامیل او را دوست داشتند. احترام عجیبی هم برای مادر قائل بوده است. شب‌ها که از سر کار خسته‌و‌کوفته به خانه بر‌می‌گشته است، شروع می‌کرده به تمیزکاری و رفت‌وروب تا کمک‌حال مادر باشد. همین هم هست که هنوز بعد از این همه سال داغ فرزند عزیزش هنوز برایش سرد نشده است.

محمد را در بعضی عکس‌ها کنار پدر می‌بینم. او هم‌رزم پدر بوده است و چند‌ماه پس‌از تصمیم پدر او هم عزم رفتن می‌کند. زهرا‌خانم باز هم مخالفت نمی‌کند و می‌گوید: اگر همه عزیزانم را در این راه از دست می‌دادم، باز هم شکایتی نمی‌کردم.
محمد و حاج‌محمود خاطرات مشترک زیادی را در جبهه از سر می‌گذرانند.

یکی از این خاطرات بر‌می‌گردد به عملیات کربلای‌۴ در سال‌۶۵، عملیاتی که هر‌دو در آن مجروح می‌شوند. حاج‌محمود بعد‌ها از فشنگ‌های رسام می‌گوید که آسمان شب را قرمز کرده بوده و صدا‌های شلیک که یک لحظه هم قطع نمی‌شده است. او جهنم واقعی را به چشم دیده بود!

جواد از زبان پدرش تعریف می‌کند که «عملیات که شروع شد، ما هم شروع به حرکت کردیم. از همه طرف آتش روی سرمان می‌ریخت و حرکت سخت بود. در همان اثنا ناگهان پایم را روی یک مین احساس کردم. قدمم را کامل نگذاشته بودم که از ترس از جا پریدم. اما کار از کار گذشته بود و مین عمل کرد! به‌سمتی پرت شدم. پای راستم از مچ قطع شده بود. دو هم‌رزم به سمتم آمدند و بند پوتین را بالای پا گره زدند. یک بی‌سیمچی و امدادگر آمدند من را روی برانکارد گذاشتند تا ببرند. همان لحظه بین آتش و دود، محمد را دیدم که دوان‌دوان به سمتم می‌آید. با نگرانی پرسید چه شده. فقط داد زدم که حرکت کند و نایستد.»

مجروح‌شدن پسر و شیمیایی‌شدن پدر

حاج‌محمود به بیمارستان امدادی مشهد (شهید کامیاب) منتقل می‌شود، اما برای چند ماه خبری از محمد نمی‌شود. مهناز آن روز را که پدرش را بعد از مدتی طولانی می‌بیند، به یاد دارد؛ «از طرف سپاه دم در خانه آمده بودند و قرار بود مادر را با خودشان به بیمارستان امدادی ببرند. من یواشکی از کنارشان گذشتم و زیر صندلی ماشین پنهان شدم. وسط راه که صدای گریه مادر را شنیدم، طاقت نیاوردم و بیرون آمدم. مادر که از دیدن من شوکه شده بود، خواست یک سیلی نثارم کند، اما کاری نکرد.»

به بیمارستان که می‌رسند، پرسان‌پرسان و دوان‌دوان اتاقی را که حاج‌محمود در آن بستری بوده است، پیدا می‌کنند. زهراخانم اول رنگ زرد و حال زار شوهرش را می‌بیند و بعد متوجه پای قطع‌شده او می‌شود و به گریه می‌افتد. محمود در همان حال سعی می‌کند همسرش را آرام کند و می‌خندد و با او شوخی می‌کند.

چند ماه بعد خبر پیدا‌شدن محمد هم می‌رسد. محمد برمی‌گردد با چند ترکش در پا و سینه. تا مدت‌ها پزشک به خانه می‌آمده و زخم‌های محمد را شست‌وشو می‌داده است. محمد، اما راضی به درآوردن آن ترکش‌ها نمی‌شده و آن‌ها را یادگار مهم‌ترین دوره زندگی‌اش می‌دانسته است.

 

داستان زندگی شهید محمود و محمد دیهیم که فصل مهم زندگی‌شان در بحبوحه انقلاب اسلامی رقم خورد

شهادت محمد

پدر خانه‌نشین می‌شود، محمد، اما دوباره بر‌می‌گردد. آموزش‌های نظامی را تمام و کمال می‌گذراند؛ از غواصی تا تیراندازی حرفه‌ای و.... سرانجام ۲۱‌بهمن سال‌۶۶ در مأموریتی به شهادت می‌رسد. زهرا‌خانم از روزی می‌گوید که پیکر پسرش را در معراج شهدا می‌بیند. به خانه که بر‌می‌گردد، به گریه می‌افتد و حاج‌محمود نیز همه‌چیز را از چشم‌های همسرش می‌خواند.

حاج‌محمود که جانباز شیمیایی بوده است، بعد‌ها پر می‌کشد و می‌رود. داستان پر‌پیچ‌وخم این خانواده پر از جزئیات ریز و درشت است. بچه‌ها، اما حالا مادرشان را قهرمان این داستان می‌دانند؛ کسی که تمام این سال‌ها پای عشق قدیمی‌اش می‌ماند. برای گرفتن دارو‌های پدر در صف‌های طولانی ماند، برای گرفتن پلاکت از بانک خون به هر دری می‌زد و.... حاج‌محمود سال ۱۳۸۸ رخت از این دنیا می‌بندد.

زهرا‌خانم هنوز در همان خانه قدیمی زندگی می‌کند. هنوز هم عکس همسر و پسرش روی در و دیوار خانه دیده می‌شود. هنوز این داغ بر سینه‌اش سنگینی می‌کند، اما شهادت دو عزیزش را بزرگ‌ترین افتخار زندگی‌اش می‌داند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44