کد خبر: ۱۳۷۰۰
۲۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
حاجی کرباسی با زنگوله‌سازی ۹۹ فرزند، نوه‌ و نتیجه‌ را بزرگ کرده است

حاجی کرباسی با زنگوله‌سازی ۹۹ فرزند، نوه‌ و نتیجه‌ را بزرگ کرده است

اهل محل، حاجی کرباسی را خوب می‌شناسند. همه آنها می‌گفتند حاجی ۱۰۰‌سال را تمام دارد. بعضی‌ها هم که سن و سال‌دارتر بودند و ریش‌سفید‌تر، می‌گفتند حاجی ۷۰ سال همین‌جا زنگوله می‌سازد.

فکر می‌کردم تجربه منحصر‌به‌فرد من است؛ فکر می‌کردم من اولین کسی هستم که کشفش کرده‌ام و به این افتخار می‌بالیدم. اما تجربه‌هایمان را که برای هم رو کردیم، معلوم شد همه اهل محل، حاجی کرباسی را خوب می‌شناسند. همه آنهایی که می‌گفتند حاجی ۱۰۰‌سال را تمام دارد. بعضی‌ها هم که سن و سال‌دارتر بودند و ریش‌سفید‌تر، می‌گفتند حاجی ۷۰ دهه را همین‌جا زنگوله می‌سازد. توی همین چهار‌دیواری که خاک دنیا سیاهش کرده است و‌گرنه تکه‌ای از بهشت خداست بر روی زمین.

 

اسمش را گذاشته بودم بهشت

اسم خیابانش را گذاشته بودم «بهشت». تا بهشت راه کمی نبود؛ به میدان که می‌رسیدی، راه چند شاخه می‌شد؛ یک راهش را همیشه کارگر‌ها گرفته بودند؛ آدم دلش می‌گرفت، وقتی آدم‌های صف‌کشیده را می‌دید که برای یک لقمه نان صدایشان بلند می‌شد حتی کار به توهین و ناسزا هم می‌کشید. فکر کردن به این آدم‌ها دلم را خراش می‌داد و مثل یک زخم عمق می‌گرفت و بیشتر و بیشتر می‌شد.

 

هنوز هم همان گلیم‌ها بودند

به این مسیر که می‌رسیدم، سرم را گرم دیدن خیابان می‌کردم، طاقت دیدن آدم‌هایش را نداشتم. اما یک مسیر بود که مثل بهشت بود، قد درخت‌هایش از خانه‌ها هم می‌گذشت؛ بهشتی که نشانه‌ای از زندگی شهرنشینی نداشت، هنوز هم همان گلیم‌ها بودند و آدم‌ها که خوشبختی‌هایشان از وسعت کوچه‌ها می‌گذشت و ختم می‌شد به شهر؛ حتی به همه دنیایی که مردمش صفا را از یاد برده بودند.

 

یک قرن زندگی حاجی کرباسی با ۹۹ فرزند، نوه‌ و نتیجه‌

 

سرک کشیدن در زندگی آدم‌ها

اسمش را گذاشته بودم «بهشت» با آن آسمان فیروزه‌ای که خورشید خودش را می‌رساند به دل آن و تنها صدایی که شنیده می‌شد ولوله آب بود، صدای گوسفند‌ها، بز‌ها و...

همیشه دوست داشتم توی زندگی آدم‌های اینجا سرک بکشم و زندگی‌شان را دید بزنم. این چیزی ورای حس خبرنگاری و گزارشگری بود؛ اینکه فلان آدم با پول اندک گلیم فروشی چطور زندگی می‌کند و با این زندگی چقدر کنار آمده است.

 

آدم‌هایی که آرامم می‌کنند

برایم جزئیات رفتار‌های آدم‌های آنجا مهم شده بود، آن‌قدر که دلم می‌خواست ساعت‌ها کنارشان بنشینم، حرف بزنم، بشنوم و ثبتشان کنم. دیدن همه آدم‌هایی که با همه بزرگی، بغض‌هایشان کال و بچگانه بود، لذت بهشتی اینجا را بیشتر می‌کرد. به من حق بدهید توی دنیای امروز دنبال آدم‌هایی بگردم که آرامم کنند.

 

دلم را به این هوا خوش کرده‌ام

امروز هم همه بهشت را پیاده می‌روم. نفس‌نفس می‌زنم و عرق می‌ریزم و می‌فهمم وقتی انبوه روزنامه‌های توی دستم خیس شوند، یعنی هوا خردادی است. قدم‌هایم را می‌شمارم تا نسیم درخت‌های کهنسال آرام بنشیند روی روحم. دلم به همین هوا خوش است. این طرف خیابان هنوز هم نشانه‌های دهه‌۳۰ را دارد؛ حتی قبل‌تر از آن.

 

این طرف خیابان هنوز هم نشانه‌های دهه‌۳۰ را دارد؛ حتی قبل‌تر از آن

عمرش به ۱۲۰ هم می‌رسد

سرخوش از هوای بهشتی اینجا توی مغازه‌ها سرک می‌کشم. یکی می‌گوید عمر حاجی‌کرباسی به ۱۲۰‌سال هم می‌رسد و نفس من از اشتیاق می‌گیرد. مغازه‌ها را به اشاره‌ای رد می‌کنم. توی قاب مغازه که می‌ایستم، خیالم راحت می‌شود و نگاهم می‌نشیند روی دست‌های زمخت حاجی که تند‌تند به سندان می‌کوبد.

-سلام بابا!

نگاهم می‌کند با آن چشم‌هایی که سپیدی‌اش توی چشم می‌زند. مثل پدر‌ها می‌ماند؛ معصومانه و پاک. حرفم فراموشم می‌شود از بس اشتیاق حرف زدن دارم.

- سلام بابا، خوبین؟

نگاهمان قفل هم می‌شود؛ او بزرگ و مهربان و من ناتوان و حقیر.

-فرصت می‌کنین حرف بزنیم؟

 صدای کوبیدن چکش بر سندان بلند است. دست‌ها پیر شده‌اند، اما ناتوان نه؛ هنوز هم عطش کوبیدن دارند؛ ۸۰‌سال است. جمعه‌ها برایش پر از دلتنگی می‌شود وقتی نمی‌تواند در حجره را باز کند.

می‌گوید: چای می‌خوری با‌با جان؟

هر کلمه را که می‌خواهد بگوید، یک «بابا‌جان» اولش می‌گذارد.

دستمالی می‌گیرد و قوری کوچک را از روی آتش بر‌می‌دارد تا عطر دارچین تا سقف چوبی حجره بالا برود و هوای حجره را بردارد.

همان‌طور که چکش می‌زند، حرف را توی دهانش مزه‌مزه می‌کند؛ انگار می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما شرم مانعش می‌شود.

-با‌با‌جان نگفتی چیزی می‌خواهی؟

من‌من می‌کنم و این کلمه با مکث از دهانم می‌افتد بیرون:

-گزارشگرم.

او، اما جواب را آماده دارد؛ می‌گوید: این کلمه به من نمی‌افته؛ من بهت می‌گم روزنامه‌چی! هم آدم کیف می‌کنه و هم به دل بیشتر می‌نشینه.

-با‌با شناسنامه که داری؟

ها؛ اما دیر گرفتن. برای ما چه فرقی داره با‌با‌جان. جای ما معلومه، تا حالا هم که زنده ماندیم خیلیه.

-خدا کنه که هزار سال زنده باشین.

مرگ تعارف‌بردار که نیست؛ خدا عاقبتمون رو به‌خیر کنه.

-شما برکتید بابا؛ هزار سال هم که باشه کمه.

دوربین را می‌کشم بیرون؛ چین و چروک‌های دور چشمش جولان می‌دهند. زبری دست‌هایش را از همان دور می‌شود حس کرد و اخم‌هایی را که شیرینند و به حجره لطف می‌دهند.

-نگفتین چند‌ساله‌اید؟

توی شناسنامه از ۱۰۰‌سال دو سال کم دارم، اما شناسنامه را دیر گرفتن.

-ازدواج هم که کردی، شناسنامه نداشتی؟

داشتم؛ خدا بیامرزد نرگس را.

چشم‌هایش را خیسی اشک بر می‌دارد؛ این اشک‌ها را در این لحظه‌ها توی این بهشت کوچک عجیب دوست دارم.

-خدا ما را هم بیامرزد، دوستش داشتی؟

لبخند و اشک به هم می‌آمیزد و فضا را عوض می‌کند.

 

یک قرن زندگی حاجی کرباسی با ۹۹ فرزند، نوه‌ و نتیجه‌

 

-فرزند هم دارید؟

- ۹۹ تا!

-ما شاءا...! ۹۹‌بچه؟

- منظورم نوه‌ها و نبیره‌ها و نتیجه‌هاست.

-زنده باشن، میهمانی هم می‌دهی؟

 سالی یک‌بار ماه مبارک دعوتشان می‌کنم رستوران. یک بار هم عیدی می‌دهم به همه، نفری هزار تومان از کوچک تا بزرگ.

-چه خوب پس معلومه وضعتان خوبه.

اندازه‌ای هست که محتاج کسی نباشم؛ خدا تو رو هم محتاج نکنه بابا‌جان.

-لطف دارین. توی این مغازه کنار کوره گرمتان نمی‌شود؟

خدا آتش قیامت رو آسون کنه؛ اینکه گرما ندارد بابا‌جان.

-با این آتش چه کار می‌کنین؟

می‌بینی که، زنگوله می‌سازم.

یکی از زنگوله‌ها را بلند می‌کند و آرام تکان می‌دهد؛ صدایش گوش‌نواز است.

-مشتری هم دارین؟

 تا دلت بخواهد بابا جان از چناران، سبزوار و همه روستا‌های دور و نزدیک.

-زنگوله به چه کار گوسفند‌ها میاد؟

موسیقیه، زنگوله که نباشه گوسفند‌ها چرا نمی‌رن.

-چرا اندازه‌هاش بزرگ و کوچکه؟

بزرگ‌ترهاش مال گوساله‌هاست.

-همه کارش با خودتونه؟

آره، با‌با جان همین‌جا آهن را صاف می‌کنم و توی کوره می‌گذارم. یک چای دیگه می‌خوری بابا‌جان؟

چای دارچین زیر زبانم مزه می‌کند. لیوانم را جلو می‌برم و دل می‌دهم به حرف‌های پیرمرد.

-این سقف چرا هنوز چوبیه؟

از سرِ ما هم زیاده! گفتم که با‌با‌جان آخرش جای همه ما بهشت رضاست.

-چه آرزویی دارید؟

دوباره چشم‌هایش را نم بر‌می‌دارد و خیسی اشک را با انگشت‌هایش می‌گیرد.

عاقبت به خیر شوم. سر که زمین می‌گذارم، نفرین پشت سرم نماند با‌با‌جان!

-بزنم به تخته شما هنوز خیلی سر حالین.

خوبی از خودته بابا‌جان.

-غذا چی می‌خورین که تا حالا روی پا موندین؟

نون سبزی و روغن زرد. بیا امروز میهمان من باش.

لطف دارین...

بیرون می‌آیم؛ امروز همه بهشت را توی کلماتم دارم.

 

*این گزارش در شماره ۵۳ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۳۰ اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44