سعیده زنبوری بیستودوسال است ساکن شهرک شهیدبهشتی است. خانهاش در طبقه همکف یکی از بلوکهای آجری شهرک قرار گرفته است. سردرگم بین بلوکها میچرخم که دری کوچک باز میشود. سعیدهخانم با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده است، در آستانه در ظاهر میشود.
ویلچر برقیاش را روی پلی سیمانی حرکت میدهد تا به پیادهرو برسد. با همان لهجه شیرین و غلیظ معمول ساکنان شهرک، از ما دعوت میکند که به داخل برویم. خانهاش ساده و بیآلایش است، اما گرم و صمیمی، شبیه خودش.
چشمم به تخت گوشه خانه میافتد. انگار جسم بیجانی روی تخت افتاده است. هزیرهخانم نودوسهساله مادر اوست. یکسالی میشود که در بستر بیماری افتاده است و سعیده از او مراقبت میکند؛ از مادری که یکی از مشوقهای او در زندگیاش بوده است.
زندگی سعیدهخانم فرازوفرودهای بسیاری داشته است. ویلچرنشینی باعث نشده که یکجانشین باشد. طی این سالها دوازدههنر مختلف را یاد گرفته است، دهها هنرجوی خیاطی را آموزش داده، فروشندگی را تجربه کرده و....
آشنایی ما با سعیده زنبوری طی گزارش دیگری شکل گرفت. او برای بازگوکردن مشکلات اهالی، زودتر از همه در محل حاضر شده بود و رساتر از همه دغدغههایشان را بازگو میکرد. سعیدهخانم تعریف میکند که این انرژی تمامنشدنی و روحیه جنگنده را از مادرش به ارث برده است؛ مادری که همراه همسرش صبح و شب درمیان نخلستانهای شادگان خوزستان خرما میچیده و سر زمینهای زراعی کار میکرده است.
سعیده ۶۳سال پیش در خانوادهای پرجمعیت در این شهرستان کوچک به دنیا آمد. داستان معلولیتش هم به سه سالگیاش برمیگردد؛ چیزی از آن واقعه در ذهنش باقی نمانده است، اما دیگران برایش چیزهایی را تعریف کرده بودند. آن موقع چهار خواهر و برادر بزرگتر داشته است که همگی برای کار به سر زمین میرفتند. کسی نبوده است که به او آب و نان بدهد. پاک ضعیف و نزار شده بوده.
یک شب که از سر زمین به خانه برگشته بودند، سعیده را بیهوش زیر لحاف پیدا کرده بودند. فکر میکنند که به خواب رفته است و بیدارش نمیکنند. صبح، اما هرچه صدایش میزنند، از خواب بیدار نمیشود. تازه میفهمند که بیمار شده است و نای بلندشدن ندارد. سرکتاببازکن محله هم کاری از دستش برنمیآید. تشخیص دکتر عمومی، اما بیماری سرخک بوده است. از آن روز به بعد هزیرهخانم بالای سر سعیده میماند و به او رسیدگی میکرد، اما وضعیت جسمانی او مناسب نبود.
خودش تعریف میکند: بهطورکامل فلج شده بودم. تنها چیزی که زنده بود، مغزم بود. پنجسالم که شد، کمکم توانستم دستهایم را تکان بدهم. حسابی هم بلبلزبانی میکردم. از همان کودکی یکجا ماندن و کارینکردن برایم سخت بود. این بود که همیشه سعی میکردم دستها و پاهایم را تکان بدهم. هفتسالم که شده بود، مثل گربه چهاردستوپا خودم را روی زمین میکشیدم. حتی میتوانستم از درخت بالا بروم و خرمای سرشاخهها را بچینم.
سعیده به رسم آن دوران و شبیه خیلی از دختران همسنوسالش به مدرسه نمیرود. برادر بزرگترش که عشق و علاقه او به درس و مدرسه را متوجه میشود، کتاب و دفتر برایش میخرد تا در خانه به او آموزش بدهد. عبدالرضا صبحها به مدرسه میرفته است و شبها به سر کار. زمان زیادی برای وقتگذراندن با سعیده نداشته است. سعیده، اما به شکل خودآموز حروف الفبای فارسی و عربی را از روی کتابها یاد میگیرد و برای خواندن مطالب کتاب، عطش زیادی داشته است.
آن روزها مونس روزها و شبهای سعیده، یک رادیوی کوچک جیبی قدیمی بود. شبها با قصههای همان رادیو به خواب میرفت، روزها هم آوازهای شاد کودکانهاش را با خود زمزمه میکرد. جوری شده بود که او را «سعیده رادیو» صدا میزدند؛ «همان رادیو من را با دنیای بیرون آشنا کرد. روح کنجکاوم را قلقلک میداد و هر روز چیز تازهای از آن یاد میگرفتم. داستانهای کودکانه را گوش میدادم، اخبار روز را میفهمیدم، با شخصیتهای بزرگ تاریخ آشنا میشدم و....»
کنجکاویهای سعیده باعث شد چیزهای بیشتری هم یاد بگیرد. بهسختی روی دو زانو میایستاد و کشانکشان خودش را به خانه همسایه میرساند؛ همسایهای که خیاط بود و صبح و شب پشت چرخ خیاطی برای اهل محل لباس میدوخت.
سعیده به بهانه بازی با بچههای خیاط محله به خانه او میرفت، اما تمام مدت، چشم از دستگاه خیاطی برنمیداشت. خانم مهربان همسایه که علاقه سعیده را متوجه میشود، به او الفبای خیاطی را آموزش میدهد. هنرهای دیگر را هم به همین منوال از دوست، آشنا و همسایه یاد میگیرد؛ قلاببافی، منجوقدوزی، آشپزی و....
۱۰ سال بیشتر نداشت که خودش لباسهای خواهر و برادرهایش را میدوخت. به مدرسه نمیرفت، اما اول مهر که میشد، برای خواهر و برادرهایش جامدادی و کیف میدوخت تا کمکحال خانواده کمبضاعتشان باشد.
به قول خودش «پاقرص» مسجد جامع محله بود. با شروع جنگ فعالیتش در مسجد بیشتر هم شد. با همان عصای چوبی که پدرش برایش ساخته بود، کشانکشان خودش را به مسجد میرساند. در آشپزخانه مسجد با کمک دیگر همسایهها طباخی میکرد و کمپوت درست میکرد تا به جبهه بفرستند. رزمندهها که برمیگشتند، در همان مسجد از این سر تا آن سر سفره میانداختند و از آنها پذیرایی میکردند.
عبدالرضا، برادر نظامی سعیده، سال۵۹ در بیستوهفتسالگی در بمباران عراقیها در خرمشهر به شهادت رسید. سعیده تعریف میکند که شهر خالی شده بود و آنها هم خانوادگی به اصفهان رفته بودند، اما عبدالرضا که نیروی ارتش بوده، بههمراه دیگر رزمندهها آنجا مانده و در آخر شهید شده است. بعد از رفتن برادرش، او یکی از بزرگترین حامیهای زندگیاش را از دست داده، اما اجازه نداده که این غم او را از پا در بیاورد و مانعاز حرکتش شود.
در اصفهان تحصیلاتش را ادامه داده و تا مقطع سوم راهنمایی درس خوانده است. جنگ که تمام و اوضاع آرامتر میشود، دوباره به خوزستان برمیگردند تا در زادگاهشان روزگار را بگذرانند.
سعیده زنبوری اینبار حرفه خیاطی را جدیتر از قبل پیش گرفت و کلاسهای آموزشیاش را در خانه برگزار کرد. ابتدا دختران کمسنوسال همسایه در این کلاسها شرکت میکردند، اما رفتهرفته هنرجوهای او بیشتر شدند. او از تمام شهر مشتری داشت. آوازه کلاسهای او در همهجا پیچید، تاجاییکه از طرف جهاد سازندگی خوزستان به او پیشنهاد کار دادند.
برای دورهای چندساله سعیده مسئول آموزش جهاد سازندگی خوزستان شد؛ «روز اولی که با تاکسی به جهاد رفتم بهشان گفتم که وضعیتم این است و نمیتوانم عصازنان و پای پیاده به مرکز بیایم. کرایه تاکسی هم برایم سنگین میشد. آنها که فکر نمیکردند یک زن معلول اینقدر توانایی و هنر داشته باشد، تحت تأثیر قرار گرفته بودند. خودشان هر روز ماشین میفرستادند تا من را به مرکز برساند.»
آنجا هنرهای مختلفی را آموزش میداده است؛ از خیاطی گرفته تا آشپزی. ارتباط خوبی هم با هنرجوها داشته است؛ ارتباطی که فقط به کارگاهها ختم نمیشده؛ «دختران زیادی بودند که با من درددل میکردند و رفیق میشدند. من هم دلسوزانه به آنها مشاوره میدادم.»
با تصمیم خانوادگیشان برای مهاجرت به مشهد، فصل جدید زندگی او هم ورق میخورد. ۲۲سال پیش به مشهد آمدند و در شهرک شهید بهشتی در محله شهید رستمی ساکن شدند. همه خواهرها و برادرها سر زندگی خودشان بودند و سعیده با پدر و مادرش در همین خانه کوچک زندگی میکرد. ۱۰ سال پیش پدر هم از دنیا رفت و سعیده و هزیرهخانم سالهاست که همدم یکدیگرند.
او از حمایتهای مادرش میگوید؛ اینکه پانزدهسال پیش، مادرش با کلی دوندگی ۴۰۰هزار تومان از بنیاد شهید گرفته و سعیده هم یک مغازه لباسفروشی در خیابان ابراهیمیان باز کرده است. چندسالی با فروشندگی زندگی را گذرانده. از ارتباط خوبش با اهالی شهرک هم میگوید.
اینکه اینجا همه مثل خواهر و برادرهای هم هستند و هوای هم را دارند؛ «اینجا هم در خانه برای خانمهای شهرک کلاس خیاطی برگزار کردم. هم کلاس رایگان داشتم، هم کلاس آزاد. کلاس رایگان برای خانمهایی بود که از اوضاع و احوال زندگیشان خبر داشتم و میدانستم قادر به پرداخت کمترین هزینه هم نیستند. از دیگران هم هزینهای ناچیز دریافت میکردم. نگاهم به این موضوع مادی نبود. بیشتر دلم میخواست چیزهایی را که یاد گرفته بودم، به دوستانم هم آموزش بدهم.»
سعیده با فروشندگی و آموزش کمکم هزینه عمل پاهایش را جمع کرد و پنجعمل مختلف روی پاهایش انجام شد. بعد از این عملها راهرفتنش کمی بهبود پیدا کرد، اما با بالارفتن سن و پساز گذشت چند سال، باز به ویلچر نیاز پیدا کرده است.
او خاطراتی هم از دورانی که در بیمارستان بستری بوده است، دارد؛ «چندماه در بیمارستان بستری بودم. آنجا هم سختم بود که یکجا بنشینم و کاری نکنم. شروع کردم به بافتن لباس و شالگردن تا زمان بگذرد. برنامهای برای آموزش نداشتم. اما هماتاقیهایم هم بعداز چند وقت، میل و بافتنی گرفتند و خواستند که بافتنی را یاد بگیرند. نکاتش را به آنها آموزش دادم و آنها هم دست به کار شدند. کمکم طوری شد که به هر اتاقی پا میگذاشتی، همه را در حال بافتن میدیدی. پرستارها میگفتند اینجا بیمارستان است یا کارگاه بافتنی؟».
سعیدهخانم این روزها بیشتر وقتش را برای نگهداری از مادرش صرف میکند، مادری که از جان بیشتر دوستش دارد. همزمان سعی میکند فعالیتهای اجتماعیاش را هم داشته باشد. برای رفع مشکلات محله و مطالبه از مسئولان همیشه پای کار است. یکی از مشکلات شهرک را وضعیت نامناسب معابر برای عبورومرور توانیابان میداند.
توضیح میدهد که تا چند سال پیش، این پل سیمانی جلو در خانه آنها نبوده و او هر بار برای بیرونآمدن از خانه مشکل داشته است. با پیگیریها و درخواستهای او، این پل سیمانی ازسوی شهرداری ساخته میشود. او زبان دیگر توانیابان شهرک هم شده است. حالا برخی معابر اصلاح شدهاند، اما بیشتر معابر نیاز به مناسبسازی دارند.
سعیدهخانم از من میخواهد که موضوع دیگری را هم در پایان گزارش ذکر کنم؛ اینکه توانیابان بیشترین حمایت را باید ازسوی خانوادههایشان، دوستان و شهروندان دریافت کنند؛ «من روی اعتماد به نفسم کار کرده بودم. اگر از حرف و نگاهی دلخور میشدم، باز به راهم ادامه میدادم. اما خیلیها را میشناسم که با حرف و نگاهی خانهنشین شدهاند. کاش به ما به دیده حقارت نگاه نکنند. شاید تفاوتهایی داشته باشیم، اما این تفاوتها عمده نیست. اگر حمایت شویم، میتوانیم تواناییهایمان را بروز بدهیم.»
* این گزارش دوشنبه ۱۷ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۹ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.