بیبیاقدس ۳ دهه مرهم درد فرزندان معلولش بوده است
در محله پایینخیابان و یکی از کوچههای وحدت، خانهای است که استواریاش بیشتر برپایه فداکاریهای مادرانه یک بانوست؛ مادری که هرصبح با صدای نفسها و دغدغههای دو جوان معلول بیدار میشود. این دو پسر گرچه شغلی برای خود دارند، بازهم جهان را در محدوده نگاه مادرشان میفهمند.
سیدهاقدس حقانیموسوی، مادری با سه فرزند است؛ دو پسرِ سیوهشت و بیستوهشتساله که با وجود معلولیت ذهنیشان، آنها را نهباری بر دوش، که امتحان الهی میداند. او یک دختر هم دارد که دلش را به سه نوه گرم کرده است. با اینکه همیشه وقتی به پسرهایش نگاه میکند، حسرت دامادیشان را میکشد، شکرگزاری را جایگزین حسرتخوردن میکند. او نهتنها از پا نیفتاده است، بلکه درکنار مراقبتهای روزانه از فرزندانش، فعالیتهای مذهبی و فرهنگیاش را هم در محله ادامه میدهد.
اسفند سهسال پیش در همین نشریه از تلاشهای خانم موسوی در آذینبندی نیمهشعبان نوشتیم. تلاشهای این بانوی صبور برای فراهمکردن شرایط ظهور، بیشاز دو دهه سابقه دارد. برای او، همین اتکا به معنویات است که هرروز زندگیاش را از نو میسازد. اینبار، اما از مادرانگیهای او برای دو فرزند معلولش نوشتیم.

تولد و مسئولیتی بزرگ
اقدسخانم درباره روزهایی میگوید که نخستین نشانههای تفاوت در رشد پسر ارشدش را فهمید؛ «وقتی دیدم حامد سنش بیشتر میشود، ولی مثل بقیه بچهها حرف نمیزند و نمینشیند، دلم ریخت. با اینکه من و همسرم نسبت دور فامیلی با هم داریم و در خانواده پدریام هم چند موردمعلولیت وجود دارد، انتظارش را نداشتم این موضوع برای فرزندانم مشکلساز شود.»
در همان سالهای کودکی حامد، یک شب، مادرِ دلنگران خوابی میبیند. او برایمان تعریف میکند: پنجسالش بود. خواب دیدم در حرم امامرضا (ع) هستیم. پسرم تقاضای آب از سقاخانه میکند و کلمه آب را ادا میکند. هنوز هم وقتی یادش میافتم، موی تنم سیخ میشود. از خواب که بیدار شدم، حامد گفت «آب میخواهم.» منقلب شده بودم و شروع کردم به گریه. از همسرم خواستم به حرم برویم، ولی او مخالفت میکرد. میگفت «تا زانو برف آمده است، چطور برویم؟»
به بچهام آب ندادم تا حرم برسیم. میخواستم از آب سقاخانه بخورد. از همان شب حامد حرف زد
بالاخره همسرش دلبهدل او میدهد و راهی میشوند. اقدسخانم اضافه میکند: به بچهام آب ندادم تا به حرم برسیم. یقین داشتم اتفاق خوبی میافتد. میخواستم از آب سقاخانه بخورد. از همان شب حامد حرف زد. از نظر من که مادرش هستم، حالا هم مشکل زیادی ندارد، ولی ذهنش عقبتر از سنش است.
دشواریها و وظیفه مادری
برای هر مادری، حتی ناراحتی کوچک فرزندش، یک غم بزرگ است، چه برسد به رنج ذهنی و جسمی. برای اقدسخانم هم صبر بوده و توکل که نجاتش داده است. او میگوید: صبرم زیاد است. حامد خیلی عصبی و پرخاشگر است. یک بار در خیابان با هم بودیم؛ با یک عابر بحثش شد. آن فرد هم رو به من، اصطلاح رایجی را که به این بچهها میگویند، به پسرم گفت. خودم را کنترل کردم و جوابش را ندادم. همیشه در اینطور موقعیتها صبوری میکنم و میگویم بگذار مردم هرچه میخواهند بگویند.
او پسر بزرگتر را از کودکی مراقبت و تا این سن، ظفتورفت کرده است. پسر دومش، امیرحسین هم شرایط حامد را دارد، ولی آرامتر است. بیماری هردوشان معلولیت ذهنی است و از نظر راهرفتن و جسمانی مشکلی ندارند. این مادر صبور میگوید: پسر اولم را که خدا داد، گفتم حکمت است. پسر دومم را هم که داد، گفتم باز هم حکمت است. وظیفه من این است که فقط مادر باشم.

خوبم با حال خوب بچههایم
این روزها حامد و امیرحسین پاکباز خسروشاهی هردو شاغل هستند. حامد شاگرد یک مغازه آبمیوهفروشی در نزدیکی خانهشان است و امیرحسین هم شاگرد یک مغازه خیاطی. مادر پسرها با خوشحالی از اینکه بچهها سرشان به کار گرم است، میگوید: حال هردوشان با کار خوب است. خیلی احساس مسئولیت میکنند. با اینکه مبالغی که به آنها میدهند، کفاف یکسوم خرج خودشان را هم نمیدهد. بااینحال، من از رضایت بچههایم حالم خوب است. استادکار امیرحسین آنقدر به او اعتماد دارد که حتی وقتی به سفر میرود، مغازه را به او میسپارد. حامد هم با اینکه خیلی عصبی است، اهل محله را میشناسد و مردم دوستش دارند.
سفرهای اربعین با پسرها
مادر به یاد ندارد حتی در فکرش هم قید بچههایش را بزند. میگوید: دنیا هم فرزندانم را رها کند، من رهایشان نمیکنم. چندسالی است که با حامد به پیادهروی اربعین هم میرویم. بیشتر همراهان او را دوست دارند و هوایش را دارند.
اقدسخانم در طول مصاحبه، لحنش آرام است. از بیتوجهیهای بهزیستی صحبت میکند، ولی نگاهش مهربان است. سالهای سختی را پشت سر گذاشته است و توضیح میدهد: حامد فقط یک کارت از بهزیستی دارد که اگر در خیابان درگیری شد، مردم بدانند چه وضعیتی دارد.
او در خانه با هیچکس جز خودم سازگار نیست. ناآرام است و مراقبت و همراهی با او نیاز به صبر دارد، حتی کمتر پیش میآید دو برادر در یک فضا کنارهم حضور داشته باشند. ولی امیرحسین این مشکلات را ندارد. دلم میخواهد دامادش کنم. ازطرفی پدرش هم یک راننده است و درآمد چندانی برای حمایت از پسرها ندارد.

بانوی فعال و با سلیقه
اقدس حقانیموسوی درکنار همه این بارهای سنگین، فعالیتهای مذهبی دارد. همچنین بافتنی میبافد و میفروشد. لباسهای نوزادی را که بافته است، نشان میدهد. به ظرافت و سلیقه بافته شدهاند. مبلغی که برای این همه سلیقه بیان میکند، شاید یکسوم قیمت لباسهای نوزادی موجود در بازار است. میگوید: بافتنی میبافم، لباس گرم نوزادی درست میکنم. گاهی این لباسها را میخرند و گاهی هم روی دستم میماند.
او بهخاطر فعالیتهای جمعیاش در مسجد و پایگاه بسیج امامهادی (ع)، بانویی شناختهشده در محله است. دراینباره بیان میکند: جهیزیه و سیسمونی برای خانوادههای نیازمند تهیه میکنیم. در مناسبتهایی هم که بازارچه برگزار میشود، بافتنیهایم را برای فروش میبرم.
بافتنی میبافم، لباس گرم نوزادی درست میکنم. گاهی این لباسها را میخرند و گاهی هم روی دستم میماند
جمعهها و زیارت مادر و پسری
برای این مادر دلسوز، حرم امامرضا (ع) پناهگاه روح خستهای است که میان دغدغههای مادری، هرروز بیشتر فرسایش مییابد؛ جایی که هربار به آنجا وارد میشود، گویی سالها خستگی از تنش بیرون میرود. او جمعهشبها با پسرهایش به حرم میرود؛ هم برای آرامش خودش، هم برای آرامش آنها.
این بانوی خادمیار میگوید: پسرهایم وقتی وارد صحن میشوند، آرامش خاصی پیدا میکنند. حتی اگر در خانه بیقراری کنند، وقتی به حرم میرسیم، آرام هستند.

چهارشنبههای زیارتی دونفره
درکنار جمعههای مادرانه، چهارشنبهها را همسر خانم موسوی در زیارت همراهیاش میکند. زیارتهای دونفره برای این زن و شوهر، نوعی تجدید روحیه برای ادامهدادن مسیر دشوار زندگی است. یک قرار که هم خودش به آن نیاز دارد و هم دیگر اعضای خانوادهاش.
* این گزارش پنجشنبه ۲۰ آذرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۷ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.
