زمستان است و اینجا آرامستان. آرامآرام قدم برمیداریم. مقصدمان قطعه شهدای انقلاب در باغ اول خواجهربیع است. سنگهای مزار شهدای انقلاب پراکندهاند و برخیهایشان قدیمی.
آن سالها پس از آرامگرفتن حاجاحمد کافی در این آرامستان، شهدای دیگر انقلاب نیز بهتدریج همسایه او شدند. تشییع پیکر هر شهید، جریان تازهای در رگهای انقلاب بود. آرامآرام قدم برمیداریم بین سنگهایی یکدست. گاه لبخندی در یک تصویر پایمان را سست میکند.
اینجا آرامستان است و آرامآرام قدم برمیداریم. نگاهمان بین سنگها مدام به 2کلمه برمیخورد؛ تولد و شهادت. فاصله بین این 2کلمه، دنیا و آخرت آدمی را میسازد،؛ موضوعی که شهدا آن را بهتر از همه ما درک کردند. بهدنبال یافتن روایتهایی از شهدای انقلاب، پا به اینجا گذاشتهایم تا قهرمانیهایی را مرور کنیم که 4دهه پیش اتفاق افتاد تا ثمرهای به نام «انقلاب اسلامی» بهوقوع بپیوندد.
محمدجمال فریدزاده پسر یکی از روحانیان برجسته بود. پدر او مرحوم حجتالاسلام احمد فریدزاده، استاد حوزه علمیه مشهد بود. محمدجمال فقط 17سال داشت و اولین شهیدی بود که در آرامستان خواجهربیع مشهد به خاک سپرده شد.
او بهشدت عاشق فوتبال بود و از سال1355 تا پیش از شهادتش در 2تیم نوجوانان و جوانان راهداری مشهد بهصورت ثابت بازی میکرد. مهارت او در زمین چمن نشاندهنده آینده درخشان او در فوتبال بود، اما محمدجمال در جریان مبارزات انقلابی مردم تصمیم گرفت بهجای تمرین در زمین فوتبال در صف تظاهرات باشد.
درست یکماه پس از خاکسپاری مرحوم کافی، وقتی خبر بازگشت آیتالله قمی از تبعید را شنید، همراه یکی از دوستانش تصمیم گرفت برای استقبال از ایشان با موتورسیکلت به بولوار فرودگاه برود.
در روز بازگشت آیتالله قمی به مشهد، هزاران نفر از مردم انقلابی شهر برای استقبال از مرجع تقلید راهی بولوار فرودگاه شده بودند. محمدجمال و دوستش هم بودند. او تا پیش از این، تجربه حضور در چنین اجتماع عظیمی را نداشت که یکپارچه شعار «مرگبرشاه» را سر بدهند و از بیداری مردم ذوقزده شده بود.
آنها از موتورسیکلت پیاده شدند و همینطور که بر ضد حکومت طاغوت شعار میدادند، همراه جمعیت به سمت فرودگاه حرکت کردند. محمدجمال و هزاران نفر دیگر از مردم با همه وجود فریاد میزدند و شعار میدادند. مزدوران طاغوت به وحشت افتاده بودند و ساواکیها برای ترساندن مردم دست به جنایت زدند و مراسم استقبال را که به تظاهرات علیه شاه تبدیل شده بود، به خاک و خون کشیدند.
محمدجمال و دوستش با همان شور و شوق جوانی همراه با جمعیت شعار میدادند تا اینکه صدای شلیک گلوله ناگهان همه را به سکوت واداشت. جمعیت بهدنبال مسیر گلولهای بودند که صدایش را شنیده بودند و نگاهشان گره خورد به محمدجمال که به زمین افتاده بود. همه سراسیمه برای کمک به سمتش رفتند.
تیر درست بین 2 ابروی محمدجمال نشسته بود. با حفرهای که در فاصله بین 2 ابروی او افتاده بود، کاری از دست کسی برنمیآمد. سالها از آن حادثه گذشته، اما هنوز یاد آن روزها در خاطر مادرش زنده است.
بتول نقوی تعریف میکند: پسرم زیر دست پدری عالم و در خانوادهای مذهبی و انقلابی تربیت و بزرگ شده بود. محمدجمال از همان روزهای نخست شروع اعتراضات مردم مشهد بر ضد رژیم شاه در صف تظاهرکنندهها بود.
او ادامه میدهد: محمدجمال هم ورزشکار بود و هم باهوش. معمولا همه کسانی که با او مراوده داشتند، مجذوب شخصیتش میشدند. نمیدانم چه سری بود که مراسم تشییع پیکرش همگانی شد. خیلیها در این مراسم بودند. اینطور برایتان تعریف کنم که مراسم تشییع، سوم، هفتم و حتی چهلم پسر شهیدم مراسم سوگواری ساده نبود. هر زمان مراسمی برگزار میکردیم، تظاهرات گسترده و خودجوش شکل میگرفت و صدها نفر بر ضد شاه شعار میدادند.
از شهادت آخرین شهید انقلابی که در خواجهربیع به خاک سپرده شد، 43سال میگذرد. زمان زیادی است، اما هنوز خانواده و دوستانش دلتنگ او هستند و تقریبا هر هفته به خانه ابدیاش سر میزنند و پای سنگ مزاری مینشینند که رویش حک شده است «شهیدناصر گیوهچی».
ناصر سیزدهساله بود که در یکشنبه خونین سال1357 هدف اصابت تیر مزدوران طاغوت قرار گرفت. کنار آرامگاه او نشستهایم و مشغول خواندن نوشتههای روی آن هستیم که علی شکرگزار، دوست و همکلاسیاش، کنارمان مینشیند.
باورش سخت است که او پس از گذشت 43سال، هنوز هم دوست دوران نوجوانیاش را فراموش نکرده است. شکرگزار اول از همه یاد چهره معصوم دوست قدیمیاش میافتد و بعد هم یاد شجاعتش. ما را با خود به روزهای سرنوشتساز دیماه1357 میبرد.
همه دانشآموزان و معلمان مدرسه نگران حالش بودند و مدام برای سلامتیاش دعا میکردند. 20روز بعد که خبر شهادت ناصر در مدرسه اعلام شد، کسی باور نمیکرد او شهید شده باشد، همه بهتزده بودیم
علی شکرگزار تعریف میکند: ناصر فقط دوست، همبازی و همکلاسیام نبود، بلکه برای من حکم برادر را داشت. او پسر خوب و آرامی بود، اما در جریان انقلاب تغییر زیادی کرد و به مبارزی انقلابی تبدیل شد. علاقه زیادی به مطالعه روزنامه داشت و مدام در مطبوعات دنبال اخبار انقلاب بود. بعد برای من و دیگر دانشآموزان مدرسه طاهر مجیدی، مطالب مطبوعات را تحلیل میکرد.
شکرگزار که دوباره به همان روزها برگشته است، تعریف میکند: 11دی بود که خبر مجروحشدن ناصر و بستریشدنش در بیمارستان قائم(عج) به گوشم رسید.
همه دانشآموزان و معلمان مدرسه نگران حالش بودند و مدام برای سلامتیاش دعا میکردند. 20روز بعد که خبر شهادت ناصر در مدرسه اعلام شد، کسی باور نمیکرد او شهید شده باشد. همه بهتزده بودیم. یادم هست جای خالیاش را با قاب عکسش پر کردیم. تشییع پیکرش از بیمارستان قائم(عج) شروع شد و به بولوار بهمن و خواجهربیع رسید.
حس عجیبی داریم. انگار ناصر بین ما حضور دارد و او این گزارش را پیش میبرد. هنوز صحبتهای علی به پایان نرسیده است که یک نفر دیگر به جمعمان اضافه میشود. محسن گیوهچی، برادر ناصر، یکسال از او بزرگتر است.
همراهی جالب و خاطرهانگیزی میشود. محسن هم یاد یکشنبه خونین مشهد میافتد و برمیگردد به آن روزها و تعریف میکند: من و ناصر در راهپیماییهای بسیاری شرکت میکردیم، اما یکشنبه 10دی1357 من با دوستانم به تظاهرات رفته بودم و ناصر از تظاهرات و درگیریهای شدید روز گذشتهاش مقابل استانداری اطلاعی نداشت و باوجود حکومتنظامی، راهی خانه داییمان در عشرتآباد شده بود. برادرم متوجه شده بود که داییمان منزل نیست و برای گرفتن نفت رفته است.
او هم راهی محل توزیع نفت در نزدیکی چهارراه عشرتآباد شده بود و حضورش همزمان شده بود با رسیدن نیروهای شاه به آنجا.
پس از گذشت 4دهه هنوز داغ برادر در دل محسن تازه است؛ آن هم برادری که اگر بود، بهترین پشتیبان او در زندگی میشد. محسن خیلی دلتنگ برادر میشود و حتی همین حالا نگاهی به تصویر سیاهوسفید برادرش میکند و با چشمانی نمناک میگوید: برادرم همراه داییام در صف نفت منتظر بوده که یک خودرو ارتشی به سمت آنها تیراندازی کرده است.
بعدها برایمان تعریف کردند سربازان تیرهای زیادی شلیک کردهاند و یک گلوله هم به پیشانی ناصر خورده بود. خودروهای امدادی خیلی زود او و دیگر مجروحان این تیراندازی را به مراکز درمانی منتقل کردند. پزشکان بیمارستان قائم(عج) بلافاصله ناصر را عمل و گلوله را از بدنش خارج کردند، اما برادرم پس از 19روز از شدت جراحت به شهادت رسید.
برادر شهید همراهیهای مردم شهر با خانواده شهیدان در آن روزها را یادآور میشود و تعریف میکند: آن روزها مردم شهر کنار هم بودند؛ دوش به دوش. هر شهیدی که میآمد، صدها نفر زیر تابوتش میرفتند و شعار میدادند. خوب به یاد دارم آن روز جمع زیادی در محدوده بیمارستان قائم(عج) جمع شده بود.
مردم در همان ابتدا پیکر برادرم را روی دوششان قرار دادند و تکبیر و شعار سردادند. پس از آن صدها نفر همراه ما به خانه پدرم در بولوار بهمن آمدند و بعد هم ناصر را تا آرامستان بدرقه کردند. ناصر را به خاک سپردیم. بهصورت خودجوش تظاهراتی در اعتراض به حکومت شاه و جنایات مزدوران شکل گرفت؛ از خواجهربیع به سمت چهارراه شهدا.
در جریان مبارزات مردم با مزدوران شاه، شهدا بدون نماد یا شکل خاصی و بسیار غریبانه پشت زیارتگاه خواجهربیع همراه با دیگر متوفیان آن روزها به خاک سپرده میشدند. به همین دلیل است که تعدادی از آنها در نقاط مختلف آرامستان پراکنده هستند.
بیشتر این شهدا را میتوان با المانهایی که سالها بر مزارشان نصب شده است، پیدا کرد، اما برخی از این شهیدان مظلوم حتی یک المان ندارند و فقط میتوان از روی نوشتههای رنگورورفته سنگ قبرهای قدیمی آن محدوده و بهزحمت تشخیص داد که این قبر متعلق به مبارز و شهید انقلاب اسلامی است.
از میان شهیدان انقلاب اسلامی، با نظر خانواده آنها پیکر 14شهید در آرامستان خواجهربیع به خاک سپرده شد.
محمدجمال فریدزاده در هفدهسالگی در بولوار فرودگاه به شهادت رسید.
فریدون بهارلو در بیستوپنج سالگی و هادی آهنگرمقدمکرمانی نوزدهساله در 2دیماه1357 در میدان شهدا به شهادت رسیدند.
حسن باقران شعرباف در پنجاهوچهارسالگی، امرالله بربری در بیستونهسالگی، غلامعلی پیوندیزاده در بیستوسهسالگی، غلامعلی جواهریاشکذری در چهلوهشتسالگی، محمدحسین حسینینژاد در هفتادودوسالگی، محمدحسین رادمرد در بیستوهشتسالگی، کاظم رحمتزاده در سیویکسالگی، حسین شیروانیاول در هفدهسالگی، قاسم قائمی در بیستوهشتسالگی و محمدباقر مشایخی در چهلودوسالگی.
ناصر گیوهچی، نوجوان سیزدهساله محله 22بهمن، آخرین شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی بود که در 10دیماه مجروح شد و در 29 همین ماه به شهادت رسید.