هیچکس نمیداند وقتی منافقان ماشه را چکاندند، او به چه فکر میکرد، هیچکس. حتی اهالی خیابان نخریسی که صدای گلوله، چرت نیمروزیشان را از سر پرانده بود، حتی پرستارهای بیمارستان امدادی که با چند نوار باند، خیال بندآوردن خون را داشتند.
اصلا حرفی برای گفتن باقی نمانده بود وقتی گلوله توی دهانش شلیک شده و کلمات را مانند یک رشته نخ تسبیح پاره کرده بود. حالا فقط یک نفر باید جرئت به خرج میداد و گوشی تلفن را بر میداشت تا به کمیته انقلاب اسلامی در طرق خبر بدهد.
درست ۲۴ شهریور ۱۳۶۰ جایی در کوچههای خیابان نخریسی مشهد، پشت بیمارستان امدادی مشهد، اتفاق افتاد؛ اما فردای آن روز هیچ روزنامهای ننوشت: «دیروز راس ساعت ۳:۳۰ دقیقه یک جوان انقلابی ترور شد».
شاید این اتفاق برای آن روزها که شور انقلاب، شهادت را آرزویی همهگیر کرده بود، آنقدر عادی به نظر میآمد که حتی بعدها کسی را به صرافت یادآوریاش هم نیندازد، اما گفتن و شنیدن از او، برای مردم این روزها میتواند تلنگری باشد از جنسِ «دوباره به خاطر بیاوریم».
تلنگری که از یادمان نبرد، چه روزها بر مردم این سرزمین گذشت تا آزادی رویایی نباشد که فقط در پرواز کبوتران دوره میشود. سر این حرفها بر میگردد به زندهکردن یاد و خاطره پاسدار شهید سیدجعفر سعادتخواه که ۳۳ سال پیش در کوچه نخریسی به شهادت رسید.
باز شدن در آبیرنگ خانهای در کوچه ساعی ۳۳ در خیابان طرق، ما را میرساند به نشستن پای حرفهای عمو و زنعموی سیدجعفر. حرف اول را پیرمرد لابهلای بغضهای پیدرپی اش گریه میکند.
وقتی میپرسیم، پدر و مادر شهید در قید حیات نیستند؟ میگوید: «سه سال بیشتر نداشت، مادرش فوت کرد. پدرش که آن روزها کارگر آستانقدس بود و در مزرعه نمونه، باغبانی میکرد و نمیتوانست بهتنهایی سرپرستی سیدجعفر را به عهده داشته باشد بعد از مدتی ازدواج کرد، اما از آنجا که همسر دومش حاضر به نگهداری از او نبود، برادرم به ناچار، سیدجعفر را به پدر و مادرمان سپرد تا آنها سرپرستی او را به عهده بگیرند».
سیدمحمدعلی با حسرتی که پشت جملههایش نشانده است، برایمان حرف میزند: «آنها هم کوتاهی عمرشان کفاف بزرگ کردن سیدجعفر را نداد و این شد که بعد از فوت پدر و مادرم، من و همسرم برادرزادهام را که آن روزها پنجسال بیشتر نداشت، پیش خودمان آوردیم و بزرگ کردیم».
برای سیدجعفر آن روزها، همهچیز در طرق روایت یک زندگی ساده را داشت تا وقتی که عمو ناچار میشود برای کار به مشهد بیاید و این دلیل جدایی ششساله او از طرق و دوستانش میشود.
او تا کلاس ششم را در مشهد میخواند و بعد از مدرسه، به ورزشهای رزمی رو میآورد.
«کمربند مشکی کاراته داشت و اهل ورزش بود. غیر از این خیلی اهل مطالعه و کتاب خواندن بود. وقتی شهید شد، دوستانش سه جعبه بزرگ کتاب را از همین در بیرون بردند. همان کتابهای دینی و مذهبی را میخواند که میگفت: تنها اسلام میتواند ما را نجات دهد.»
فعالیتهای انقلابیاش را از همین خیابان طرق و پس از آشنایی با آقای جاهدی، امامجماعت مسجد صاحبالزمان (عج) شروع میکند.
«از طریق همین آقای جاهدی هم به کمیته رفت. یکی از وظایفش گشتزنی بود، مثل همان روز که شهید شد. گاهی هم از کمیته مرکز در مشهد خبر میدادند که شهر شلوغ شده و مامور بفرستند. در این مواقع همیشه سیدجعفر و چندتایی از دوستانش میرفتند. قبل از این هم کارش پخش اعلامیه بود. اعلامیههای امام (ره) را از آقای جاهدی میگرفت و پخش میکرد. کمتر خانه میآمد و خودش را وقف انقلاب کرده بود.»
روز شهادت سیدجعفر، سیدمحمدعلی در خانه منتظر برادرزادهاش بوده که عصر همان روز او را برای آخرین بار روی تخت بیمارستان امدادی پیدا میکند.
گویا برایشان کمین زده بودند. با موتور که برای گشتزنی میرفته، در نیمههای راه یکی داد میزند که ماشینم را دزد برد. بگیریدش. یک موتوری از جلو میرفته و ماشینی هم به دنبالش. سیدجعفر و دوستش ماشین را تا کوچه پشت بیمارستان امدادی تعقیب میکنند. گویا، چون کوچه خلوت بوده، همان جا شلیک میکنند.
بعد با بغضهای پیدرپی لحظه شهادت برادرزادهاش را از زبان شاهدان در صحنه اینطور به تصویر میکشد: «هفت گلوله به سمتش شلیک میشود. یکی به پا، یکی به شانه و باقی هم به شکمش میخورد.
هفت گلوله به سمتش شلیک میشود. یکی به پا، یکی به شانه و باقی هم به شکمش میخورد
همانطورکه روی زمین افتاده، اسلحه را سمت موتور جلو نشانه میگیرد و تیرش به هدف میخورد. یکی از ماشین پیاده شده و فریاد زده هنوز جان دارد. بعد میآید روی سر سیدجعفر و شلیک توی دهانش میکند».
هنوز هم قدیمیهای طرق صدای قهقهه کودکانه او و دوستش محمدرضا را در کوچهپسکوچههای خاکی آن روزها به خاطر دارند.
صدای بازی سیدجعفر و محمدرضا تامندی را که بعدها، درست توی روزگار جوانی، میشوند رفیق گرمابه و گلستان همدیگر.
محمدرضایی که حالا در آستانه ۵۴ سالگی با پیشوند سرهنگی که در ادامه اسمش میآید توی یکی از اتاقهای ادارهکل بازرسی خراسان رضوی نشسته و خاطرات مشترکش را ورق میزند: «من و سیدجعفر دوران چهارتاششسالگی را با هم گذراندیم؛ اما هرگز در یک مدرسه درس نخواندیم.
بعدها نفهمیدم چند کلاس مدرسه رفت، اما در دوره جوانی دوباره همدیگر را در کمیته انقلاب طرق پیدا کردیم.
خاطرم هست آن روزها علاقه زیادی به مطالعه کتابهای دینی پیدا کرده بود و علاوه بر آن دو تا مجله دانستنیها و شکار طبیعت را هم که به صورت فصلی چاپ میشد، میخرید و مطالعه میکرد.»
خدمت در گارد جاویدان باعث شده بود تا کار با اسلحههای مختلف را بلد باشد و این برای جوانان در بحبوحه انقلاب یک امتیاز محسوب میشد.
امتیازی که سیدجعفر از آن بهخوبی استفاده میکرد: «به خاطر مهارت در استفاده از اسلحههای مختلف خیلی زود توانست جایش را در کمیته انقلاب باز کند و بشود یکی از بچههای فعال. علاوه بر این داشتن تن ورزیده، یکی دیگر از دلایل موفقیت سیدجعفر در عملیاتهای مختلف بود».
سرهنگ تامندی روز شهادت رفیق دوران کودکیاش را با ساعت و تاریخ دقیق روز وقوع، خوب بهخاطر دارد: «۲۴ شهریور سال ۱۳۶۰ راس ساعت ۳ بود که برای انجام ماموریتی از کمیته خارج شد، نیمساعتی بیشتر نگذشته بود که تماس گرفتند و گفتند، برای دو نفر از بچهها توی کوچه پشت بیمارستان امدادی (کامیاب فعلی) کمین زدهاند.
تماس گیرنده گفته بود، مجروح شدند؛ اما وقتی ما رسیدیم، توانی برایش باقی نمانده بود. فقط چند دقیقه توانست انگشتهایش را حرکت بدهد و بعد هم شهید شد.»
شهدای دوران انقلاب و بهویژه شهدای منطقه طرق به دلیل حاشیهنشین بودن این محله، خیلی مظلوم واقع شدهاند و با اینکه میتوان آنها را مدافعان راستین انقلاب در آن سالها دانست، اما کمتر کسی یادی از آنان میکند.
شهید سعادتخواه هم یکی از همین شهدای مظلوم است که فراموش شده. این حرف را رفیق سالهای دورش با تاکید زیاد بیان میکند: «بزرگ بود که منافقان ترسیدند و ترورش کردند. بزرگ بود که ۲۱ سالگیاش از خاطر خیلیها رفت و مردی را نشان داد که میتوانست برای انقلاب قدرت بزرگی باشد. اگر کم و کوچک بود که برایش کمین نمیزدند و ترورش نمیکردند.»
«قرار بود هفته بعد، یعنی اول مهر، دخترم را برایش عقد کنیم. ظهر آن روز برای چند دقیقهای آمد خانه و پرسید، ناهار چی داریم؟ قرار بود ماکارونی درست کنم. این غذای مورد علاقه سیدجعفر بود. من چیزی نپرسیدم که خودش گفت: یکی دو ساعتی میرود ماموریت، وقتی برگردد چند بسته ماکارونی هم میخرد و میآورد.»
این آخرین دیدار ربابه افشار زن عموی شهید سعادتخواه با اوست. کسی که ۱۵سال او را مثل پسر خودشتر و خشک کرده بود و حالا توی آن روزها که به قول معروف از آب و گل درآمده بود، برایش آرزوهای بیشمار داشت.
«حوالی غروب بود که خبرش را آوردند، یادم نیست چطور، اما به بیمارستان امدادی که رسیدیم، دیدیم جنازه یک پیرزن را بیرون میبرند و میگویند، وقتی میخواستند یک پاسدار را ترور کنند او هم کشته شده است.
دخترش داشت روی سرش گریه میکرد، رفتم گفتم خانم، پسرم مجروح شده، سرش را بالا گرفت و با همان صدای پرگریه گفت: خانم! دم در خانه ما درگیر شدند، مادرم از خانه بیرون آمد که یکی از گلولهها به او خورد. پسر شما هم شهید شد.»
خانم! دم در خانه ما درگیر شدند، مادرم از خانه بیرون آمد که یکی از گلولهها به او خورد. پسر شما هم شهید شد
چند دقیقه بعد، توی همان بیمارستان امدادی ربابه خانم هم مثل همه مادرهای جوان از دست داده، چادرش را روی جنازه شهیدش میاندازد و از دکترها میخواهد اجازه دهند یکبار دیگر صورتش را ببیند، اما از آنجا که بدن سیدجعفربعد از اصابت هفت گلوله تکهتکه شده بود، این اجازه را به او نمیدهند.
پیری، مجالی باقی نمیگذارد تا جزییات دیگر را بهخاطر بیاورد، اما غیر از اینها که میگوید، یک خاطره دیگر هم از او تعریف میکند: «۱۸ ساله بود که عضو گارد جاویدان شاه شد. بعد از مدتی از نظام بیزار شد و فرار کرد.
سال۵۷، درست در بحبوحه انقلاب، ساواک دستگیرش کرد و مدتی توی پایتخت زندانی بود.
یادم هست که میگفت: مادر نمیدانی چه وضعی بود، حکم شکنجهمان صادر شده بود و آنطور که شنیدیم قرار بود میخ توی پاهایمان بکوبند؛ اما یک آن دیدیم غوغا شده، مردم ریخته بودند توی زندان و درها را شکسته بودند. من هم با دیگر زندانیان فرار کردم.»
سرهنگ محمدرضا تامندی: شهدای روزهای اول انقلاب، خیلی مظلومند و بهخاطر کمتر شناختهشدنشان به یاد کسی نمیآیند. شهید سعادتخواه انسان بزرگی بود، آنقدر که قدیمیهای طرق هنوز هم یاد و خاطره او را فراموش نکردهاند.
از مسئولان محترم درخواست میکنم که به رسم یادبود هم که شده، میدانی را در محدوده طرق به نام این شهید انقلابی نامگذاری کنند تا علاوهبر دلگرمی خانواده شهید، قدردانی کوچکی باشد از راهی که او انتخاب کرده است.
البته این خواسته، خواسته تعداد زیادی از اهالی طرق است که این موضوع را بارها مطرح کردهاند و فلکه جدید شهرک صنعتی طرق که بهتازگی ساخته شده، گزینه مناسبی برای این مهم به شمار میرود که امیدواریم مسئولان محترم به آن اهتمام داشته باشند.
ربابه افشار:وقتی حرف از شهید میشود، خوانندگان فقط تعریف یک داستان را میخوانند، اما کسی گریهها و دردهای شبانهروزی مادرها و پدرهایشان را نمیبیند. سیدجعفر را کنار سفره نداریمان بزرگ کردیم تا عصای روز پیریمان باشد.
هیچ فرقی با پسرخودم نداشت. آنقدر دوستش داشتم که بعد از شهادتش، اسمش را روی پسری گذاشتم که بعدها باردار شدم، اما وقتی شهید شد، زن پدرش را مادر شهید نامیدند و حق و حقوقش را دادند به او.
چشممان دنبال حق و حقوق کسی نیست و او را فقط برای رضای خدا بزرگ کردم؛ اما هیچکدام از مسئولان یکبار هم در خانهمان را نزدند که شما هم خانواده شهید هستید و جوان از دست دادهاید.
کسی از ما نپرسید توی این روزهای پیری مشکلی دارید یا نه؟ حالا شوهرم توان کارکردن ندارد و دو پسر جوانم هم بیکار هستند. خوب است اگر میخواهید یاد و نام شهدا را زنده نگه دارید، کمی هم احوالپرس خانوادههایشان باشید.
سید محمدعلی سعادتخواه: حرف آخرم با جوانهایی است که هیچ خاطرهای از انقلاب و دفاع مقدس ندارند.
میخواهم بگویم که سیدجعفر ما هم، هم سن و سال شما بود که شهید شد، برای اینکه باور کرده بود جمهوری اسلامی بهترین الگو برای زندگی سالم و موفق است. شهادتش دو ماه بعد از شهادت رجایی و باهنر بود. روز شهادتش، افراد سرشناس زیادی آمده بودند از جمله شهید هاشمینژاد.
میخواهم بگویم، سیدجعفر سعادتخواه یک جوان ساده از اهالی طرق بود، اما دلدادگی او به اسلام و انقلاب باعث شد که حرفش تا امروز زبانزد مردم این منطقه باشد. این به نظر من عینرستگاری است.
* این گزارش سه شنبه، ۱۲ خرداد ۹۳ در شماره ۱۰۰ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.