روایت انقلاب از زبان آدمهایی که در شهر خیلی سرشناس نیستند و در مکتوبات و مستندات انقلابی جایی ثبت نشدهاند گاه بسیار شنیدنی است. همانها که از نخستین تظاهرات انقلابی تا آخرینش بیهیچ ادعایی گوشهای از هویت انقلاب را که در توانشان بود نوشتند و فکر انقلابی بی آنکه کسی بداند در روایت زندگیشان رسوخ عجیبی داشته و دارد.
منیره خدابخش حصار از آن خوبان روزگار است که حتی تاریخ ازدواج و مهرش هم انقلابی است؛ یک جلد کلامالله مجید همه چیزی است که او از همسرش در همان روز نامزدیشان در 22 بهمن 58 میخواهد.
ازدواجش با همکار میز روبهرویی در جهاد سازندگی میشود جهادی دیگر در راستای اندیشه امامخمینی (ره). یک مجلس کوچک با لباس عروسی که در روسری و مانتو و چادر سفید خلاصه میشد و سفرهای که وسایل داخل آن کتابهایی انقلابی است از دکتر شریعتی، هاشمینژاد و رساله امام(ره). عروسی که هم خنچه سر عقدش همین کتابهاست و هم شاخه نباتش برای تقدیم به مهمانان.
او پس از انقلاب از فعالان کمیته فرهنگی جهاد سازندگی بوده است. بازهای از زمان نویسنده و گزارشگر صداوسیما بوده و با اینکه تهیهکننده برنامههای رادیویی بوده تا دوران بازنشستگی و حتی پس از آن نویسندگی و گزارشگری را ترک نکرده است.
او نویسنده هفت رمان است. در بازهای از زمان مشاور فرماندار در کیمیسیون بانوان شهر مشهد و نماینده صداوسیما در کمیسیون بانوان استانداری بوده است و دو سالی را مشاور سید جواد حسینی، فرماندار مشهد مشاور بوده است. خیریهای هم دارد که سالهاست بهصورت گمنام در حاشیه شهر مشهد فعال است و همراه 10، 15 خیر دیگر، زنان سرپرست خانوار و کودکان یتیم را سرپرستی میکند.
متولد 1337 مشهد هستم. انقلاب را زمان چهاردهپانزدهسالگیام در سال 52 که با تشویقهای برادرم به جلسات آقای خامنهای میرفتم، شناختم. برادرم از فعالان انقلابی بود. او من را با خیلی از کتابها و شخصیتهای انقلابی آشنا کرد. مادرم هم از معلمان طرح پیکار با بیسوادی پیش از انقلاب بود. همان یکیدو سال پیش از انقلاب که من برای رفتن به دانشگاه پذیرفته شدم، او من را تشویق کرد که برای مبارزه با بیسوادی روستاییان همراهش باشم.
همزمان به کودکانی که در مزارع و کارخانهها فعالیت میکردند، خواندن و نوشتن میآموختم؛ بیشتر بچههای چهارراه عامل و میلکاریز بودند. وقتی سر کلاس مینشستند اینقدر خسته بودند که بیشتر وقتها سرهایشان روی میز بود و به خوابی عمیق فرو میرفتند. این تنها فعالیتی نبود که انجام میدادم.
آموزش دانشجویان برای سوادآموزی به زنان روستایی و کودکانشان بخش دیگری از فعالیت ما بود. برای آموزش هر معلم یک هفته زمان میگذاشتیم. در پاساژ آقای حاج حیدر رحیمپورازغدی و برادرش حدود چهارراه شهدا به ما مکانی برای این کار داده بودند. آن زمان روستاها تلویزیون و تلفن نداشتند. ما برای روشنگری آنها فیلمهایی را برای نمایش به روستاها میبردیم و به روستاییها اسلام را میشناساندیم و در کنارش به آنها سواد خواندن و نوشتن میآموختیم.
همان زمانها بود که ساواک خانم آقای رحیمپور را که فعال انقلابی بود، دستگیر کرده بود. خانواده آنها و به ویژه حاج حیدر از افراد کلیدی انقلاب به شمار میآمدند. چند ماه بعد از فعالیت در آن پاساژ به خانه پیشاهنگ در چهارراه بیسیم منتقل شدیم.
اوج گرمای هوای سرخس و آبی که شور بود و هر چه از آن میخوردیم، تشنهتر میشدیم
در طول دوران دانشجویی فعالیتها ادامه داشت و برای کمک به آموزش روستاییان مدتی را در سرخس گذراندم. آن زمان از دانشگاه تهران و دیگر شهرستانها هم برای کمک به ما ملحق شده بودند. آنجا در روستاها با آبی که بسیار شور بود، سر میکردیم. ماه رمضان همان سال عجین شد با مرداد ماه و اوج گرمای هوای سرخس و آبی که شور بود و هر چه از آن میخوردیم، تشنهتر میشدیم. پسر آیتالله قدوسی هم در آن سفر همراه ما بود و بسیار در آموزش روستاییان تلاش میکرد.
هفدهم دی سال 56 بود. مرحوم آیتالله سید کاظم مرعشی همراهمان شد. از تکیه نخودبریزها راهافتادیم سمت حرم. بعد هم سمت میدان مجسمه یا همان میدان شاه که کمتر به زبان مردم میآمد. ما پنجشش دانشجوی خانم بودیم که به حوزویها ملحق شدیم و آن نخستین حرکت انقلابی زنان در مشهد بود.
با نظم و انضباط خاصی حرکت میکردیم و در سکوت. تنها با یک شعار که روی پردهای نوشته بودیم؛ ما آزادی برادران در بندمان را خواستاریم با چادرهای سیاهی بر سر پیش میرفتیم و هر چه به میدان نزدیکتر میشدیم افراد دیگری نیز ملحق میشدند. این نخستین کار شجاعانه زنان مذهبی شهر مشهد بود که آغازی برای حرکت انقلابی زنان کشور هم به حساب میآمد.
مردان جوان را میدیدم که بدون اینکه وارد تظاهرات شوند حواسشان به ما بود که اتفاقی نیفتد. حمله که شروع شد و دستگیری و کتک، اوضاع ناجورتر از آن شد که تصور میکردیم. حرمت آزادگی، دین و حجاب و سکوت به یک باره شکسته شد. همه به داخل کوچهها فرار کردیم اما لباس شخصیهای ساواکی تعقیبمان کردند و عدهای از زنان انقلابی را بسیار وحشیانه دستگیر کردند.
آن زمانها خانه پدری من در نزدیکی چهارراه شهدا بود. نخستین واقعه انقلابی حرم که من هم در آن حضور داشتم در صحن عتیق بود. برای اولین بار بود که دور سقاخانه جمع شدیم و شعارهایی به طرفداری از امام خمینی سر دادیم. چند دقیقهای نگذشته بود که درهای حرم را بستند و همه مردم در صحن عتیق ماندند. ما به شعارهای خود ادامه دادیم اما یک عده لباس شخصی آمدند و یکی یکی همه را دستگیر کردند.
من که از قبل فکر این گرفتاری را کرده بودم، زیر چادر مشکی، چادر رنگی به سبک روستاییان به دور گردنم بسته بودم و در شلوغی صحن چادر مشکیام را درآوردم و در کیفم گذاشتم. تجربه چند بار دیگر دستگیری و بازجویی و اذیتی که شدم باعث شده بود این بار حواسم را جمع کنم و گیر نیفتم.
یکبار همان سال پیروزی انقلاب شایعهای بین مردم انداختند. گفتند منبع آب شرب مشهد که آن زمان در خیابان کوهسنگی بود، سمی است. میخواهند همه را بکشند و از این حرفها. مردم همه به خانه همدیگر میرفتند و میگفتند آب نخورید. آبها سمی شده است. آن شب همه تا صبح بیدار بودند و به خانه یکدیگر میرفتند. بیشتر فامیل ما هم در خانه ما جمع شده بودند.
شایعهای بین مردم انداختند، گفتند منبع آب شرب مشهد که آن زمان در خیابان کوهسنگی بود، سمی است
فردای آن روز فهمیدیم که آبها سمی نیست و این فقط یک شایعه مطرح شده از زبان دشمنان بوده است که در این وضعیت مردم را به انقلابی که همه به آن معتقد شدهاند، بدبین کنند اما مردم آن زمان این قدر مهربان بودند و با هم اتحاد داشتند که هیچ مشکلی نمیتوانست بین آنها تفرقه بیندازد. دیگرخواهی آن زمان بر خودخواهی غالب بود و هر کسی نفع همه را در نفع خودش میدید.
9 دی تظاهرات مردم بود در اعتراض به حمله به بیمارستان امام رضا. شلوغی آن روز بسیار زیاد بود. مردم تانکها را گرفته بودند، اما هیچ تجربهای برای راندن آن نداشتند. دو نفر از خانمهایی که در تظاهرات آن روز شرکت داشتند، زیر تانکها رفتند و شهید شدند. اوضاع بسیار به هم ریخته بود. انگار کل مشهد در همان دو خیابان خلاصه میشد. جمعیتی در خیابانها ریخته بود که نظیر آن در هیچ تظاهراتی دیده نشد.
یک جنگ واقعی پر از تعقیب و گریز. اعتصاب دانشگاه که من هم یکی از شرکتکنندگان در آن بودم سبب شد که گارد دانشگاه در خیابان بهشت همه را دستگیر کند. من در کتابخانه دانشگاه پناه گرفتم. یکی از دوستانم هم از منزل برای من لباس مبدل آورد ولی گاردیها من را شناسایی و دستگیر کردند. نکته جالب انقلاب این بود که همه شجاع شده بودیم. همه به این اطمینان داشتیم که روزی مستضعفانی که امام خمینی گفت، اصل جامعه میشوند و استعدادهایشان شکوفا خواهد شد و به حق خود میرسند.
10 دی روز بدی بود. از منزل ما کوچهای باریک تا کنار هتل امیر چهارراه شهدا راه داشت. آن روز به چهارراه شهدا که رسیدم دیدم جوانهای انقلابی قصد دارند اداره شاهنشاهی نظامی کنار هتل امیر را بگیرند و اسلحههای آن را بردارند. وارد ساختمان باغنادری که شدند گاردیها ریختند و به صف ایستادند و همه را گلولهباران کردند. شلیک مستقیم تیر بود.
من آن زمان به منزلمان رسیده بودم و صدای تیراندازی را به وضوح میشنیدم. مردم میگفتند که همه شهید شدند. جنازهها را هم بردند و جایی مدفون کردند. آن روز جوانهایمان را مانند گیاهسبزی که درو میکنند از بین بردند و من هیچگاه خاطره تلخ آن روزها را از یاد نمیبرم.
بعد از انقلاب من و همسرم در جهاد سازندگی فعالیت داشتیم. او مهندس عمران بود و اتاقمان یکی بود اما همیشه پر از روستاییانی بود که آمده بودند و کمک میخواستند. ما در محل خدمتمان به روستاییان هر نوع کمکی میکردیم. گاه بچههای دبیرستانی را بسیج میکردیم برای کمک به دروی محصولات و گاه کار فرهنگی در روستاها انجام میدادیم.
آن روزها یکی از دوستان مشترکمان واسطه ازدواجمان شد و عقد رسمیمان در 10 اسفند سال 58 بود. در متن عقدنامه نوشته بود: الحیات عقیده و الجهاد. وقتی خواست جبهه برود فرزندمان عطیه دنیا آمده بود و در خانه مادر همسرم سکونت داشتم. همسرم نگران این بود که اگر شهید شود من با این فرزند و بدون مهریه چه خواهم کرد.
تصمیم گرفت به محضر برویم و 200 هزار تومان به قبالهام به عنوان مهریه اضافه کند. محضردار اما گفت این کار لازمهاش طلاق و ازدواج دوباره است و کار شدنی نیست. هنوز هم قباله من همان یک جلد کلامالله مجید است و ما همچنان خوشبختیم.