بهار طبیعت بهزودی از راه خواهد رسید. بهار انقلاب اما این روزها سوار بر نسیم خوش خاطرههای سال57 میان ریسههای مشکی عزای حضرت زهرا(س) در کوچه و خیابانها میپیچد. گاه در مقابل برخی خانهها و آدمها این نسیم ملایمتر و دلانگیزتر است. آنهایی که بیهیچ چشمداشتی از وجودشان مایه گذاشتند تا زندگی امروز ما بیمه شود و بهتر از دیروز باشد.
آنهایی که شاید خیلی از اهالی محل از فعالیتهای انقلابیشان بیخبرند و فقط لحظه لحظه روایت آن روزها با زبان شیرینشان حال آدم را خوب میکند. دلهای بزرگی که همیشه پذیرای ماست. توقع زیادی ندارند. از اینکه میفهمند فراموش نشدهاند و کسی هست که هنوز به بهانه گرامیداشت انقلاب اسلامی ولو چهل و سه سالگیاش به حرفها و خاطرات آن روزهایشان گوش بدهد، سر ذوق میآیند. واگویههای تعدادی از این هممحلهایهای فداکار اما کمتر شناخته شده را درباره آن روزهای سرنوشتساز در ذیل مرور میکنید:
ما جوانهایی هستیم که انقلاب را ندیدهایم؛ بلکه شنیده یا برخی تصاویر منتخب آن را در تلویزیون و دیگر رسانهها دیدهایم. البته تمام شنیدهها و دیدهها و گفتهها راجعبه انقلاب و صحت و سقم آن مانند همه موارد مشابه بستگی دارد به اینکه از زبان چه کسانی بشنویم یا چگونه ببینیم.
براین اساس قدیمیهای هر محله البته آنان که در جریان انقلاب دخالت مؤثر داشتهاند بهترین راویان انقلاب هستند. یکی از این راویان در منطقه 6 شهری مشهد «غلامعباس پاسبان» است. مردی هشتاد ساله که در بحبوحه انقلاب اسلامی از محله پنجراه سناباد به شهرک شهید باهنر که آن زمان بیابان بوده است نقل مکان میکند.
او در توصیف چرایی این جابهجایی میگوید: «در پنجراه سرایدار بودم اما چون آن موقع زمینهای محدوده قلعه خیابان (شهید باهنر کنونی ) ارزان بود و محله هم قدیمی، در اوج انقلاب زمینی را با 60تومان خریدم. یادم است نصف روز برای راهپیمایی علیه رژیم شاه میرفتم و نصف روز هم بنایی میکردم و مدام در رفت و آمد بودم.»
«آن روزها شده بودم ضبط دوپا!» این را پیرمرد زندهدل محله شهید باهنر در ادامه بیان خاطراتش از انقلاب میگوید و اینطور تعریف میکند: «گاهی که در تظاهراتها شرکت میکردم ضبط بزرگ ناسیونال با چند باتری قوی و نوار کاستهای خالی با خودم برمیداشتم و روی شانهام میگرفتم و شعارها را ضبط میکردم..
آن روزها 26نوار پر کردم که گنجینهام بودند. هر وقت روستایمان «سلامه» در شهرستان خواف میرفتم چند نوار را با خودم میبردم تا اهالی آنجا بدانند انقلاب با زحمت و خوندل انقلاب شده است. هر بار هم دور و بریها و فامیل اصرار میکردند که به آنها بدهم و من هم که دلرحم بودم این نوارهای یادگاری را بذل و بخشش میکردم و اکنون حسرت آن نوارها و شعارها بر دلم مانده زیرا حتی یک دانهاش هم برایم باقی نمانده است.»
نوع و تندی و کندی واژگان شعارهای تظاهراتهای قبل از پیروزی انقلاب از ابتدای قیام تا اوج مبارزات مردمی و پیروزی انقلاب فرق دارد. موضوعی که قدیمی محله باهنر خوب آن را به خاطر دارد: «اوایل شعارها همه «مرگ بر شاه» بود اما به محض اینکه امام آمد حال و هوای شعارها تغییر پیدا کرد مثلا «ما بتها را شکستیم، منتظر تو هستیم».
پسر «پاسبان» هم در دو سالگی بر دوش پدر گاه از نزدیک شاهد راهپیماییهای مردمی بوده است. پیرمرد شیرینسخن ما دراینباره میگوید: «آنزمان یکی از پسرهایم «رضا» دو ساله بود. کافی بود پایم را بیرون بگذارم. گریه و سر و صدا راه میانداخت. مجبور میشدم در آن شلوغی او را هم با خودم ببرم.
یکبار با پسرم به چهارراه لشکر رفتیم. تیراندازی شروع شد. آقای جوانی ماشین داشت و با صدای بلند گفت چرا بچهات را آوردی مرد؟ او را از بغلم گرفت و فوری سوار ماشین شدیم. «رضا» را به خانه بردم. طفلک وحشت کرده بود. همسرم او را خواباند و من هم فوری برگشتم چهارراه لشکر. از همه جا آتش میبارید. فروشگاه ارتش را به آتش کشیده بودند. جنازه چند زن هم کف زمین بود.»
یک هفته مانده بود به پیروزی انقلاب که اتفاق جالبی در بیمارستان هفده شهریور کنونی رخ میدهد. توطئهای که «پاسبان» آن را خنثی میکند. او دراینباره میگوید: «رفیقی داشتم که در بیمارستان شش بهمن قدیم (17شهریور کنونی) طبابت میکرد. مدتها بود از حال او خبر نداشتم. همان روز به دیدنش رفتم.
به محض ورود به بیمارستان دیدم درست در ورودی آن، 6نفر شال به سر و چوب به دست ایستاده بودند و وانمود میکردند روستاییاند و از دهات اطراف مشهد آمدهاند. فوری به دوستم گفتم اینها مردم روستایی نیستند و کاسهای زیر نیمکاسه است. دوستم علتش را پرسید و گفتم لچکیهایشان همه از یک پارچه و یک مدل است و آن را اشتباه بستهاند.
دوستم با شنیدن این سخن بقیه کارکنان بیمارستان را در جریان ماجرا قرار داد و بدین گونه نقشه آنها نقش بر آب شد و ما ساواکیهایی که خود را در قالب روستایی جا زده بودند، با کمک مردمی که در بیمارستان بودند قبل از اینکه دست به کار شوند و خرابکاری و اغتشاش کنند، فراری دادیم.»
«شهید سیدمحمد سیدی» از شهدای انقلاب است که اکنون در بوستان آلاله شهرک شهید رجایی آرمیده است. برای دانستن درباره این شهید و البته روزهای انقلاب بهسراغ برادر این شهید، یعنی «سیدعلیاصغر سیدی» هم میرویم. او از آن روزها اینگونه برایمان روایت میکند:«من و محمد از ابتدای اوجگیری مبارزات مردم انقلابی با هم در تظاهرات شرکت میکردیم.
محمد قبل از آن در کارگاه ژاکتبافیای در تهران کار میکرد اما در بحبوحه انقلاب به مشهد آمد و در 3ماه آخر پیروزی انقلاب یک روز هم در مغازهاش در مشهد را باز نکرد. در دهم دیماه در محدوده سکونت ما اعلام کردند کسی تظاهرات نرود تا بدین گونه کمی ازشدت انقلاب مردم بکاهند اما محمد رفت. تمام خیابانها از جمله چهارراه شهدا را تانکها احاطه کرده بودند.
چند ساعت گذشت و خبری از محمد نشد. دنبالش به بیمارستان امام رضا(ع) رفتم. جنازهاش را در سردخانه همان بیمارستان پیدا کردم. امکان انتقال شهدای تظاهرات به بهشت رضا(ع) نبود. برای همین پیکر شهید را در محله خودمان دفن کردیم . بعد هم دو شهید دیگر به نامهای «معقول» و«شهریوران» که از شهدای انقلاب بودند، کنار برادرم به خاک سپرده شدند.»
«خدیجه عبدی» از قدیمیهای محله چهنو است. او در چهنو قد کشیده و بزرگ شده و همان جا با
«محمد ابراهیم صابری» که بعدها شهید میشود ازدواج میکند. او که همپای همسرش در جریان انقلاب اسلامی حضور داشته است، میگوید: «بچهها را صبح و عصر پیش بچه خواهرم میگذاشتم و من و شوهرم با هم میرفتیم میدان بیتالمقدس کنونی. «محمد ابراهیم» مدام درگیر جلسات و برو بیا به راهپیماییها بود.
حتی گاهی در محله راهنما بود و نیرو برای راهپیماییها جمع و جور میکرد. یادم میآید آنهایی که از این محدوده با ماشین میرفتند برای تظاهرات چون ماشین مثل الان زیاد نبود و سریع شناسایی میشد ساواک ردشان را میزد و مجبور میشدند یا فوری شیشه ماشین عوض کنند یا ماشین را با کاه و شاخههای درخت و روکش بپوشانند.»
«حجتالاسلام عارف» از قدیمیهای محله مصلی است که فعالیتهای انقلابیاش را با مسافرت به قم و تهران و توزیع اعلامیه و تصویر امام خمینی (ره) آغاز کرده است. او در ابتدای ورود به جلسات مختلف مذهبی مشهد بهدلیل غریبهبودن با جو شهر و شرایط داخلی جلسات مذهبی آن مورد اعتماد کسی واقع نمیشده اما یک اتفاق باعث میشود که این وضعیت تغییر کرده و معتمد مردم شود.
او در این باره میگوید:« بعد از اعدام «حاج طیب رضایی» در تهران که امام هم تأکید داشتند برای این شهید نماز بخوانیم و... من نام پسرم را «طیب» گذاشتم و این موضوع سبب شد بقیه همجلسهایها دیگر به چشم غریبه به من نگاه نکنند واعتماد کنند. گرچه پسرم «طیب» در سال 1365 به شهادت رسید. »
پس از این واقعه و جلب اعتماد مردم نسبت به وی، فعالیت حاج آقا عارف در محله بیشتر میشود. او در این درباره میگوید: «بعد از جلب اعتماد، از منزل «آیتالله شیرازی» اعلامیه میگرفتم و به همراه پسرم «طیب» و پسر دیگرم «علیرضا» آن را در خیابانها و کوچهها توزیع میکردیم. چند بار هم لو رفتیم اما تیرهای ساواکیها به ما اصابت نکرد و با استفاده از تاریکی شب فرار میکردیم.»
یکی از خاطرات شیرین حاج آقا عارف از آن دوران انداختن مجسمه شاه با سیم بکسل است که او آن را این گونه تعریف میکند: «مردم شجاعت و تهور خاصی پیدا کرده بودند. من و چند نفر دیگر چند بار رفتیم سراغ مجسمه شاه در میدان شهدای کنونی تا آن راسر به نیست کنیم، اما نشد چون خیلی محکم بود. آخر کار جرثقیل آوردیم و با سیم بکسل مجسمه را انداختیم».
«محمد زرقانی»، جانباز زمان انقلاب و از اهالی محله کارمندان، است که در غائله بیمارستان امام رضا(ع) گلولهای به نزدیک قلبش اصابت میکند اما با وجود مجروحیت، زنده میماند.
او درباره دوران انقلاب میگوید:« همپای مردم راهپپیمایی میرفتیم. گاهی که به خانه برمیگشتم سرودهای انقلابی را میگذاشتم صدایش را آنقدر بلند روی پخش میگذاشتم تا صدا چند کوچه آنطرفتر برود. آن موقع این کار در دل مردم اثر عجیبی میگذاشت و ولوله بهپا میکرد و همه راضی بودند.»