قرار است چند برگ از دفتر خاطرات انقلاب ی جواد سقایرضوی را ورق بزنیم؛ مردی که در هسته مبارزات است و اتفاقات جالبی را رقم میزند؛ اتفاقاتی گاه شیرین و گاه تلخ. مبارزی که از موسسان مهدیه مشهد و صندوق انصارالمهدی است و از پیش از انقلاب اسلامی مدیریت آن را برعهده دارد و رئیس هیئتمدیره مرکز توانبخشی فیاضبخش نیز هست. کسی که میگوید: 23بهمن چند معلول آمدند پیش آیتالله مجتهدی. گفتند رئیسمان طاغوتی بود، بیرونش کردیم و حالا نان نداریم بخوریم. آیتالله من را فرستاد تا ببینم حرفشان چیست. رفتن من همانا و ماندنم همان؛ از همان روز تا الان در آسایشگاه فیاضبخش هستم.
سید داوودرضوی طهماسبی ماجرای فرزندخواندگی محمداژدر را اینطور تعریف میکند: یک روز نیروهای کمیته تعدادی منافق را دستگیر کرده و به اداره اطلاعات(فرمانداری سابق مشهد) آوردند. به عنوان مسئول رسیدگی به پرونده این افراد، به اتاقی که محل نگهداری آنان بود رفتم و در بین افراد دستگیر شده، چشمم به نوجوان کم سنوسالی که در بین این افراد نشسته بود افتاد. با خودم احساس کردم که این نوجوان بیگناه است و اشتباهی دستگیر و به این محل آورده شدهاست. بلافاصله از مأموران خواستم که او را به اتاقم بیاورند تا با او صحبت کنم. در پروندهاش نوشته شده بود: دستگیری بهدلیل دزدیدن دوچرخه. وقتی با او شروع به صحبت کردم، متوجه شدم که او در جلو یکی از سینماهای مشهد ایستاده بوده و در حال نگاه کردن به عکسهای جلو سینما بودهاست، مأموران نیز به او مشکوک شده و او را دستگیر میکنند. در همان لحظه متوجه شدم که این پسر بیگناه بوده و اشتباهی دستگیر شدهاست.
شهید «سیدعلى اندرزگو» سال1۳۱۸ در خیابان شوش تهران در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. پس از پایان دوره ابتدایى بهخاطر مشکلات معیشتى، ترک تحصیل کرد و در کارگاه نجارى مشغول به کار شد، اما علاقه زیادش به علوم دینى سبب شد تا در کنار کار، اوقات فراغتش را به دنبال کسب دروس فقه و اصول در مسجد هرندى باشد.
شهید در دوران نوجوانى با «نواب صفوى» آشنا شد. منش و شخصیت این روحانى مبارز روی او اثر گذاشت و نتیجهاش، آشنایى با تشکیلات فدائیان اسلام و مسیر مبارزاتى آنها بود که در تعیین خط مبارزاتى شهید تأثیر بسزایی داشت.
پسرم، جواد هم همیشه راهی تظاهرات میشد. او خیلی تلاش میکرد که حواسش به مردم تظاهرکننده هم باشد. بیشتر پولهایش را صرف خرید دستمال و آبلیمو میکرد تا زمانی که در درگیریها گاز اشکآور میزدند، از آنها استفاده کند. یک بار هم که به بیمارستان امام رضا (ع) تیراندازی شده بود، جواد کلی گز خرید. به خانه آمد و همه ما را جمع کرد که به دیدن مجروحان حادثه برویم. اعتقاد داشت که باید اعضای خانوادهاش بدانند و ببینند که رژیم منحوس چه بر سر مردمانش میآورد.
انقلاب به ایستگاه چهل و سه سالگی رسید. افرادی که آن زمان جوان بودند حالا سنشان به نزدیک 70 رسیده است و آنها که نوجوان بودند به میانسالی قدم گذاشتهاند اما خاطرات روزهای پرشور انقلاب همچنان در ذهنشان نقش و نگار روزهای اول را دارد. کافی است از امام و انقلاب بپرسی تا سیلِ خاطراتشان را به سمتت گسیل کنند. به مناسبت ورق خوردن یک برگ دیگر از انقلاب راهی محلات مختلف میشویم تا از خاطرات آن روزها بشنویم.
در بحبوحه انقلاب ، راهپیمایی و تظاهرات از هر نقطه مشهد که آغاز شدهبود، به حرم منتهی میشد؛ با این باور که حرم امامرضا(ع) سنگری برای روشنگری مردم مذهبی به آنچه در حکومت میگذرد، خواهدبود. به واسطه همین در آخرین ماههای مبارزات (آبان تا بهمن) حرم پایگاهی برای فعالان انقلاب شدهبود و بیشتر سخنرانیها هم در همین مکان برگزار و قطعنامههای پایانی قرائت میشد. نقش حرم در سال 1357 باعث شدهبود تا سرآغاز یا پایان ماجراهای زیادی به این مکان برگردد؛ وقایعی که به عنوان رویدادهای تاریخی در حافظه این مکان ثبت شدهاست.
به اعتقاد استاد محمدرضا شفیعی کدکنی، کتابفروشی باستان در مشهد قدیم -که ناشر هم بود- این امتیاز را بر تمام کتابفروشیهای مشهد داشت که زیر بار خرج کتابهای سنگین و پرخرج و دیرفروش میرفت.