انقلاب

همراه با مرد انقلابی محله وکیل‌آباد که هیچ سمتی نپذیرفت
سیدرضا تفضلی می‌گوید: در رفت‌وآمدهای مخفیانه‌ای که به خانه آیت‌الله شیرازی داشتم، با امام خمینی (ره) و قیام ایشان آشنا شدم. بعد از این آشنایی نیز پای ثابت جلسات سخنرانی‌ آیت‌الله خامنه‌ای، آیت‌الله واعظ طبسی و شهید هاشمی‌نژاد شدم و خیلی زود مورد اعتماد رهبران انقلاب مشهد، به ویژه آیت‌الله خامنه‌ای، قرارگرفتم و به عنوان نماینده ایشان و مبلغ انقلاب در منطقه وکیل‌آباد و روستاهای اطراف فعالیتم را شروع‌کردم. اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) را تکثیر می‌کردم و در بین اهالی محله وکیل‌آباد و روستاهای اطراف چون پاچنار، قاسم‌آباد، نوچاه و... پخش می‌کردم.
کتاب انقلاب از نگاه کتاب فروش محله امامیه
یک‌بار شهید عبدالکریم ‌هاشمی‌نژاد برای سخنرانی به مسجد فیل(واقع در پایین‌خیابان) آمده بود. من در جلسه سخنرانی بودم که دیدم در انتهای مسجد چند مرد کت‌وشلواری و اتوکشیده، نشسته‌اند. آن‌ها مدام در حین سخنرانی، صلوات می‌فرستادند و می‌خواستند که در سخنرانی اختلال ایجاد کنند. مسجد کمی‌ شلوغ شد. من به اتفاق چند نفر به نزد شهید ‌هاشمی‌نژاد رفتم و گفتم که ساواکی‌ها قصد دارند شما را بگیرند. او را بدون عمامه فراری دادیم و عمامه او را بر سر یک نمازگزار گذاشتیم.
تفریح مسجدی‌ها درو گندم بود
آقای تدین، حاج آقا سیدان را از قبل می‌شناختند. پس از اتمام ساخت مسجد به ملاقات حاج‌آقا سیدان رفتند و به ایشان گفتند که مسجد ما، امام جماعت ندارد و ما متفق‌القول به این نتیجه رسیده‌ایم که شما امام جماعت مسجد ما بشوید. در آن زمان روحانیون منبری‌ای همچون آقای سیدان که منبرهای بسیار پرباری داشتند و معروف بودند را برای مراسم‌های مختلف به تهران دعوت می‌کردند و به همین‌خاطر حاج آقا به آقای تدین گفتند شما شرایط من را می‌دانید، من نمی‌توانم قبول کنم چون امام‌جماعت باید هر روز جهت اقامه نماز در مسجد حاضر باشد و این امکان برای من نیست. آقای تدین بارها به سراغ حاج آقا رفتند و هربار ایشان جوابشان منفی بود. دفعه آخر آقای تدین عبا و عمامه خود را در‌آوردند و نشستند و به حاج آقا گفتند من از اینجا نمی‌روم تا شما جواب مثبت بدهید.حاج آقا سیدان تأملی کردند و گفتند قبول می‌کنم و چنین شد که فرد سرشناسی همچون حاج آقای سیدان، امام جماعت مسجدالجواد (ع) شدند.
دهانم را دوخته‌بودند تا شوهرم را بدنام کنند
اوایل انقلاب هر چندتا مسجد، یک مرکز و پایگاه مقاومتی داشتند و پایگاه ما مسجد «شمس‌الشموس» بود. ما تئاتر را در مدرسه شروع کردیم. یک دوست در مدرسه، ما را علاقه‌مند کرد و کار گروه تئاتر تشکیل داد. یک‌بار آنقدر بلیت فروش رفت که در سالن مدرسه موثق عاملی جا نبود و به اجبار به مدرسه آیت‌الله کاشانی آمدیم و نمایش‌نامه را 2 بار اجرا کردیم و پول کلانی جمع شد. همان باعث شد در مسجد این کار را ادامه دهم.
از زندان شاه تا دادگاه انقلاب
با اینکه چندین سال از آن روزها می‌گذرد اما خاطراتش را لحظه به لحظه در یاد دارد. حتی یک ثانیه را هم از قلم نمی‌اندازد و مفصل تمام روزهایی را که گذرانده به خاطر دارد. روزهایی از جنس اعتراض و شکنجه که هنوز آثار آن را در تصویر او می‌توان دید. سید قاسم بخشیان از ساکنان مجلسی است که دوران نوجوانی‌اش مصادف با ایام اعتراضات مردمی و انقلاب اسلامی بوده است. او از همان روزهای اولی که لباس روحانیت بر تن کرده در تظاهرات دهه 50 شرکت کرده است. در پی این اعتراض‌ها او از سال 54 تا 57 سه بار دستگیر و در زندان ساواک مورد شکنجه قرار می‌گیرد. حجت الاسلام بخشیان هر زمان که دستگیر می‌شود در زندان از تهدیدها فرصت می‌سازد و در فضای زندان با بزرگانی همچون شهید هاشمی‌نژاد و مرحوم طبسی جلسه‌هایی برگزار و رهنمودهایی را دریافت می‌کند که در زمان آزادی بتواند از آن‌ها در راستای اهداف انقلاب ی بهره ببرد.
طراحی تظاهرات انقلابی در زیرزمین
زنان محله مشهدقلی در زیرزمین خانه حاج‌آقا واحدی، معتمد محله، گردهم جمع می‌شدند. زیرزمینی که آن روزها خانم درویشی دراختیار زنان محله قرار داده بود تا برای انجام امور مربوط به هماهنگی‌ تظاهرات‌ علیه شاه و همچنین جنگ استفاده شود. این زیرزمین نه‌چندان بزرگ نقش زیادی در شکل‌گیری فعالیت‌هایی دارد که امروز ما آن را عقبه فعالیت‌های انقلاب ی و همچنین جنگ زنان محله توس می‌شناسیم.
رادیو ضبط دوپا!
«آن روزها شده بودم ضبط دوپا!» این را پیرمرد زنده‌دل محله شهید باهنر می‌گوید و این‌طور تعریف می‌کند: «گاهی که در تظاهرات‌ها شرکت می‌کردم ضبط بزرگ ناسیونال با چند باتری قوی و نوار کاست‌های خالی با خودم برمی‌داشتم و روی شانه‌ام می‌گرفتم و شعارها را ضبط می‌کردم... حدود 26نوار پر کردم که گنجینه‌ام بودند. هر وقت روستایمان «سلامه» در شهرستان خواف می‌رفتم چند نوار را با خودم می‌بردم تا اهالی آنجا بدانند انقلاب با زحمت و خون‌دل انقلاب شده است. هر بار هم دور و بری‌ها و فامیل اصرار می‌کردند که به آن‌ها بدهم و من هم که دل‌رحم بودم این نوارهای یادگاری را بذل و بخشش می‌کردم و اکنون حسرت آن نوارها و شعارها بر دلم مانده زیرا حتی یک دانه‌اش هم برایم باقی نمانده است.