سبک و سیاق زندگی بعضیها آنچنان سرشار از گذشتهای پرخاطره است که لحظهلحظه آن شنیدنی، نوشتنی و خواندنی است. صدیقه اردکانی نیز از آن جمله بانوانی است که سراسر زندگی او سرشار از خاطراتی است که نقل آنها کتاب خواهد شد.
کتابی که فصلهای آن از دوران کودکی او و مبارزات پدربزرگش، سیدمحمد حسینی سرابی، با رضاشاه پهلوی شروع خواهد شد، در ادامه به فعالیتهای انقلابی و شرکت در راهپیماییها میرسد و بعد فصلی به جنگ و فعالیتهای پشت جبهه او اختصاص خواهد یافت؛ خاطراتی از روزی که با نوزاد شیرخواره به جبهه رفت تا آن روزهایی که در بیمارستان امدادی مشهد از مجروحان نگهداری میکرد.
واژه زندگی جهادی و خستگیناپذیری درباره این بانوی بزرگوار بهمعنای کامل کلمه صادق است چراکه پس از فعالیتهای سخت امدادی و پایان جنگ با وجود شنیدن خبر شهادت برادر به دست منافقان، از فعالیت نمیایستد و در بسترهای مختلفی مانند مسجد به فعالیتهای خود ادامه میدهد.
پایگاه بسیج خواهران را در مسجد بقیها... (عج) محله کارمندان دوم که خود بانی راهاندازی آن است، تداوم میبخشد، اما آنچه باعث شد بهسراغ این بانوی جهادی برویم همانا خادمی وی در حرم مطهر رضوی است. برشهایی از این گفتگو را باهم مرور میکنیم.
خادمی حضرت رضا (ع) یکی از نعمتهای خداوند متعال به من است که نمیتوانم شکر آن را بهجای آورم. از نیمه دوم سال ۱۳۷۵ بودم که خدمت آقا رسیدم و ایشان لطف کردند و نام من را در زمره خدمتگزارانشان نوشتند.
رفتن من به حرم هم داستان جالبی داشت. مکتب نرجس میرفتم. به من گفته بودند یکی از خانمهایی که در کلاس ما هستند جزو افرادیاند که برای حرم خادم جذب میکنند. یک روز که کلاسی با مرحوم خانم طاهایی داشتیم بعد از پایان کلاس در حالی که هنوز استاد سرکلاس بودند من نزد آن خانم رفتم و گفتم که میخواهم برای خادمی ثبتنام کنم.
ایشان برخورد خیلی بدی با من کردند و حرفی زدند که دلم شکست. آن روز خانم طاهایی نگاهی به من و ایشان کردند؛ ولی چیزی نگفتند و فقط لبخند تلخی زدند.
فردای آن روز رفتم حرم. پرسوجو کردم و فهمیدم روبهروی پنجره فولاد ثبتنام میکنند. آنجا آقایی حضور داشتند که مشخصات من را پرسیدند و البته بعد که متوجه نام خانوادگی من شدند، پیشنهاد دادند که یکی از بستگان نزدیک واسطه کار من شوند که نپذیرفتم و گفتم نمیخواهم هیچکس پارتی من شود.
آمدم بیرون و روبهروی پنجره فولاد ایستادم و گفتم: آقاجان نمیخواهم کسی من را معرفی کند اگر لیاقت دارم خودتان اسمم را بنویسید. این را گفتم و آمدم خانه. پنجشنبه بود. چند روز بعد که دخترم را دکتر برده بودم هنگام بازگشت به خانه؛ دیدم پسرم یک یادداشت گذاشته پای تلفن که برای حرم امام اگر ثبتنام کردهاید تا ساعت ۱۱ با بسیج تماس بگیرید.
اسمتان برای حرم امام درآمده است. من فکر کردم ثبتنام حرم امام خمینی (ره) را میگوید. با یکی از مسئولان بسیج تماس گرفتم، گفت: اسمتان برای خادمی حرم امام رضا (ع) درآمده است.
درست شب مخصوص زیارتی حضرت که بیستوسوم ذیالقعده است به من خبر دادند که اولین شب کشیکم است. با حال خاصی رفتم. در هر قدم اشکهایم میریخت. شب خاصی بود. از آقا خیلی تشکر کردم. در این سالها معجزات و الطاف زیادی از حضرت درباره خودم و زائرانشان دیدهام.
در بخشهای مختلفی مانند ارشاد و آگاهی هم بودهام، ولی در حال حاضر در مبادی ورودی خدمت میکنم که امیدوارم مورد قبول حضرت واقع شده باشد.
جالب است وقتهایی که در خانه هستم و قرار است سر شیفت بروم از همین جا با حضرت درددل میکنم و میگویم که خیلی خسته هستم. وقتی به حرم میروم امام برایم یک جای مناسب در نظر میگیرند.
از اینجا که میگویم یا امام رضا (ع)؛ آنجا برایم تعیین پاس میکنند. نه اینکه بگویم از خوبی خودم است، نه الطاف حضرت است. حتی اگر شبی بهدلایلی نتوانم حرم بروم تا صبح خوابم نمیبرد انگار چیزی گم کردهام.
برای رسمیشدنم در حرم هم تلاشی نکردهام. میشد رسمی شوم، ولی خودم نخواستم. گفتم وقتی رسمی شوم و حقوق بگیرم اگر کم و کسری در کارم باید جواب بدهم، ولی وقتی افتخاری هستم، درحدامکان خدمتم را میکنم، ولی حقی دریافت نمیکنم که فردا بخواهم جوابگو باشم.
تا وقتی که خداوند عمری بدهند و امام رضا (ع) قبولم داشته باشند خدمت میکنم. خودشان اسمم را نوشتند و خودشان هروقت بخواهند خط میزنند. هرجایی از حرم هم که بتوانم بهتر خدمت کنم، برایم دلچسبتر و دوستداشتنیتر است.
همسایهها که میدانند میروم حرم و شب تا صبح آنجا هستم زیاد التماس دعا میگویند، ولی وقتی به من میگویند التماس دعا، خجالت میکشم پیش خدا و میگویم خدایا اینها فکر میکنند من چقدر عابد، زاهد و مسلمان هستم؛ از درون من که خبر ندارند، تو خبر داری.
همانطور که آنها میآیند و به من اعتماد میکنند و التماس دعا میگویند من هم به تو اعتماد دارم که همهکاره خودت هستی، خودت مشکلشان را حل کن، من هیچکارهام.
البته نوع برخوردهای زائران در مبادی ورودی متفاوت است. یکی با لبخند وارد میشود و یکی با اخم. یکی میگوید خوشا به سعادتتان و یکی میگوید با گشتن، زائران را اذیت میکنید. یکی دعا میکند و یکی شکایت. همه یکجور نیستند و برخوردها فرق میکند چه در بین زائران و چه در بین کارکنان و کارمندان آستان قدس.
نوع برخوردها در تذکرهای ارشادی متفاوت است. البته نوع تذکردادن ما هم باتوجه به روحیات افراد متفاوت است، ولی درمجموع به تعداد انگشتشمار هستند که درنهایت رضایت قلبی نداشته و ناراحت شوند.
سعی میکنم در برخوردها سنوسال افراد را رعایت کنم و با هرکسی در شأن خودش حرف بزنم و نعمتهای خداوند را به او یادآوری کنم.
زمانی که در سال ۵۹ به منطقه ۶ در خیابان شهید رستمی و محله کارمندان دوم آمدیم اینجا شرایط ویژهای داشت. خانمها میآمدند سرکوچه گولهگوله مینشستند جلو در خانه و سبزی پاک میکردند.
آنموقع من ۱۲ سال داشتم و سطح یک حوزه را تمام کرده بودم. اول دورههای قرآن را در خانهها راه انداختیم. بعد از آن در اواخر سال ۵۹ در همین زمینی که الان مسجد بقیها... (عج) است و آن موقع فقط یک زمین خاکی بود، فرش و حصیر پهن کردیم و بساط چای را راهانداختیم و با دعوت از آقای قرائتی کلنگ مسجد را زدیم.
تا سال ۶۲ فقط یک دیوار دورتا دور زمین بود و ایرانیتی روی آن انداخته بودند که جلسههای قرآن را در آنجا برگزار میکردیم. طوری بود که بچهها از سوراخهای آجرها ما را تماشا میکردند.
کم کم به کمک صاحب مسجد حضرت بقیها... (عج) و یاری خیران آن را ساختیم و از سال ۶۴ مکانی برای خواهران راهانداختیم که الان بسیج خواهران و برادران همانجاست. کمکهای پشت جبهه را هم همانجا انجام میدادیم. خانمها از صبح که میآمدند تا یازده، دوازده شب میماندند.
مربا درست میکردیم، دوازدهتا چرخ خیاطی گذاشته بودیم و لباس میدوختیم، چرخ بافتنی خودم را هم از خانه آورده بودم و کلاه و ژاکت برای رزمندهها میبافتیم و تا آخر جنگ فعالیتهای ما ادامه داشت. الان هم که فعالیتهای مختلفی در این مسجد و پایگاه از جمعآوری جهیزیه گرفته تا سیسمونی انجام میشود.
خرج بیمارستان، هزینه دارو، سبد کالا، لباس و... به نیازمندان ارائه میشود و کلاسهای مختلفی هم از قبیل مادرانه، دخترانه، حلقه صالحین، حفظ قرآن، تدبیر در سیره معصومین (ع)، تدبیر در قرآن و ... برگزار میشود.
اوایل جنگ تصمیم گرفتم به جبهه بروم. نوزادم را زیر چادرم کردم و راهی شدم، ولی توی راه بچه گریه کرد و متوجه شدند که نوزاد همراهم است و من را برگرداندند، اما خداوند قسمت کرد در پشت جبهه خدمت کنم. همسرم هم تا به امروز هیچوقت مخالفتی با فعالیتهایم نداشته است و هیچ وقت نگفته نرو.
برادرم، شهید میرزا محمد اردکانی، هم از شهدای دفاع مقدس است. او در حمله مقدماتی خونینشهر در ۱۸ اردیبهشت مجروح میشود و شهادتش ماجرایی دارد. وقتی مجروح میشود آمبولانس میآید که ایشان را ببرد عقب، ولی میبرد و تحویل عراقیها میدهد.
او در بیست و یک سالگی مدرس و طلبه فیضیه قم بود و با حربه منافقین به شهادت رسید. البته جنازه ایشان را به ما تحویل ندادند و باتوجه به فیلمهای ماهوارهای که دیدیم زیر شکنجه به شهادت رسیدهاند.
اینجای صحبتمان که میرسیم دیگر بغض این بانوی بزرگوار میشکند و بلند بلند گریه میکند. در میان اشکهایش با صدایی لرزان میگوید قدر این انقلاب را بدانیم.