عصمت ناجیمقدم را خیلی از اهالی محله صفدرینژاد به نام همسر شهیدش «حاج اصغر امان» میشناسند. بانوی خیّری که بیشتر وقتش را برای این امور خیریه صرف میکند و به گفته بسیاری از اهالی منزلش پایگاهی برای جمعآوری کمکهای مردمی است.
او مانند نامش ناجی بسیاری از عروسهایی بود که برای تهیه جهیزیه ماندهاند. او کارهای خیرخواهانهاش را از کمکهای غیرمادی شروع کرده و حالا در کارهای بزرگتر شرکت میکنداین بانوی خیر محله ما علاوه بر اینکه در کارهای خیر دستی دارد، در امور فرهنگی هم فعال است و از فعالان محسوب میشود. با او همکلام شدیم تا بیشتر از کارهایی میکند، آگاه شویم.
در خانوادهای مذهبی متولد شدم، در آن دوران رسم بر این بود که خانوادهها دخترهایشان را در سن پایین شوهر میدادند بر طبق همان رسم و رسوم ۱۴سال بیشتر نداشتم که راهی خانه بخت شدم. با شهید نسب فامیلی داشتیم و با شناختی که خانوادهام از او داشتند، مناسب دیدند که به عقدش در بیایم.
در کمال سادگی و به دور از تجملات راهی خانه بخت شدم. هنگامی که قصد داشتم خانه پدریام را ترک کنم و به منزل خودم بروم، مادرم نصیحتم کرد: «اگر میخواهی زندگی خوبی داشته باشی هیچگاه خبرکشی نکن، قناعت کن و در برابر مشکلات صبر داشته باش.»
این نصیحتهای مادرم را آویزه گوشم قرار دادم تا زندگی خوبی را برای خودم و همسرم بسازم. ماحصل ازدواجمان ۷فرزند است که هر کدام شکر خدا توانستهاند در جامعه افراد موفقی شوند.
سال۵۱ که به خانه همسرم آمدم متوجه رفتوآمدهای او به مسجدالرضا که در چهارراه لشکر است، شدم. او با جریان انقلاب آشنا شده بود و شبها به این مسجد میرفت و با سایر انقلابها در کارهای روشنگری فعالیت میکرد. او به همراه سایر انقلابیها اعلامیهها و نوارهای کاست را از امام جماعت مسجد دریافت میکردند و شبانه آنها را توزیع میکردند.
هنگامی که شهید متوجه شد به انقلاب علاقه دارم، مرا هم در کارهای توزیع اعلامیه و نوار کاست شرکت داد. کارم این بود که در پوشش خرید از مغازهها اعلامیهها را به دست آنها میرساندم. البته این مغازهداران انقلابی از قبل شناسایی شده بودند. با این وجود ساواک چند بار به رفتوآمدهایم مشکوک شد، اما به دلیل اینکه اعلامیهها را تحویل داده بودم، چیزی نداشتند که مرا نگه دارند.
در اوج درگیریها، ساواک به مسجدالرضا یورش برده بود و همسرم و سایر انقلابیها را مورد ضرب و شتم قرار داده بود، آنقدر شهید را کتک زده بودند که تصور کرده بودند، شهید شده و گفته بودند حالا که مرده دیگر لازم نیست جنازهاش را ببریم.
اما همسرم به لطف خدا زنده مانده بود و به کمک سایر برادران انقلابی از مرگ حتمی نجات یافته بود و در حالت بسیار وخیمی او را به خانه آورده بودند. نمیتوانستیم او را به بیمارستان منتقل کنیم، زیرا ساواک او را شناسایی کرده بود.
به همین خاطر پزشک را به خانه آوردیم و درمان را شروع کردیم. با این حال یکی از همسایهها به ساواک گزارش داده بود که همسرم در منزل بستری است. از همه جا بیخبر بودیم که دیدیم ساواکیها خانه همسایه روبهرو را محاصره کردند و ریختند داخل.
آنجا متوجه شدیم که ماجرا از چه قرار است بلافاصله اعلامیهها و نوارهای کاست را در سقف کاذب خانه جاسازی کردیم و خداوند دعای ما را شنید و آنها به طرف خانهمان نیامدند. همین قدر بگویم آن روز آنقدر اعلامیه داشتیم که ساواک میتوانست همه اعضای خانواده را بدون محاکمه اعدام کند.
اگر بخواهم از شروع فعالیتهای خیرخواهانهام بگویم باید به همزمانی آن با فعالیتهای انقلابیام اشاره کنم. کارهایی که در آن دوران انجام میدادم کارهای بزرگی نبود. آن زمان کارها به دور از تشریفات و خودنمایی بود و تنها برای رضای خدا و قربت الی ا... انجام میشد.
من هم به خانه همسایههای نیازمند میرفتم و در حد توانم به آنها کمک میکردم. گاهی یکی از همسایهها نیاز داشت تا او را به دکتر ببرم یا اگر بانوی سالخوردهای بود و توان انجام کارها و خرید روزانهاش را نداشت، خریدها و کارهایش را انجام میدادم.
گاهی پیش میآمد که همسایهمان بیمار میشد و احتیاج داشت کسی از او مراقبت کند با جان و دل به او کمک میکردم. البته در حد توانم کمک مالی هم انجام میدادم. گاهی همسرم میگفت خودمان به آنچه کمک کردی نیاز داریم، میگفتم حالا ما هم یک روز مانند آنها نداشته باشیم و با آنها همدرد باشیم موردی پیش نمیآید.
یکی از کارهایی که در آن دوران انجام دادم، این بود که در کلاسهای مکتب اسلامشناسی ثبتنام کرده بودم و به آنکلاسها میرفتم. در آنجا دختر آیتا... شیرازی هم رفتوآمد داشتند و از اساتید بودند و بسیاری از اخبار را از طریق ایشان متوجه میشدیم که برنامهها از چه قرار است. البته این کلاسها را بعد از چند سال به دلیل مشغله و کارهای فرزندانم رها کردم.
با آنکه باردار بودم و روزهای آخر بارداریام بود، اما هر روز کارم این بود که دست دو پسرم را میگرفتم و به تظاهرات میرفتم. سال ۵۷بود و درگیریها به اوج خودش رسیده بود. در یکی از همین درگیریها احساس کردم زمان آن است که فرزندم به دنیا بیاید. به هر سختی بود خودم را به خانه مادرم رساندم و آنها مرا به بیمارستان بردند و فرزند سوم را به دنیا آوردم و اسمش را محمد مصطفی گذاشتیم.
همسر شهیدم هنگامی که انقلاب پیروز شد و امام (ره) به تهران آمدند، بیتاب دیدن امام (ره) بود، به همین خاطر بخشی از طلاها را که سرمایهاش بود، فروخت و با پول آن گروهی از انقلابیهای مسجد را با خرج خودش به دیدار امام (ره) برد.
هنگامی که به فرمان امام (ره) بنیاد مستضعفان تشکیل شد، همسرم جذب این ارگان شد. کار او این بود که به روستاها و شهرهای اطراف سفر میکرد و آنجا را از وجود منافقین و مجاهدین پاکسازی میکرد.
هنگامی که جنگ تحمیلی شروع شد او جزو اولین افراد بود که برای رفتن به جبهه از طریق بنیاد اقدام کرد. او برای اولین بار در سال۵۹ به ایلام غرب اعزام شد. دومین بار که جبهه رفت و در نهایت به شهید شدنش منجر شد، سال ۶۳بود.
آخرین باری که همسرم به جبهه رفت به او گفتم نرو. زیرا خانهمان را تازه سازمان در این محله تحویلمان داده بودند و هنوز کارهای تکمیلی خانه مانده بود. به او گفتم نرو تا کارهای خانه را تمام کنیم.
اما او دل در دلش نبود که زودتر برود، زیرا که شنیده بود عملیاتی تازه قرار است تا چند روز آینده انجام شود. وقتی ناراحتیام را دید، گفت: «اینطور رفتار نکن من پیش همه از تو تعریف کردهام که در تمام این سالها یار و یاورم بودی و هر زمان که خواستم بروم پشتم به تو گرم بوده که مانند یک شیرزن از خانه و بچهها مراقبت میکنی.»
با این حرفهایش آرام شدم و کولهاش را آماده کردم تا راهی شود. تمام پساندازمان را به او دادم. شهید گفت: «برنمیدارم، چون تو و بچهها بدون پول میمانید.» گفتم: «تو برو خدای ما هم کریم است و نمیگذارد دست خالیمان بمانیم.» او رفت و این آخرین ملاقاتمان بود.
روزهای آخر اسفند ماه بود و چند روزی بود که از همسرم خبری نبود، دلشوره داشتم. نمیدانستم باید چه کار کنم. دو پسرم را برای جراحی به بیمارستان برده بودم که دیدم چند نفر از مسئولان بنیاد به دیدن فرزندانم آمدند و نفری ۵۰تومان به آنها هدیه دادند و گفتند این را امام (ره) برایتان فرستاده است.
با برادر شوهرم صحبتی کردند و رفتند. اما او هیچ چیزی نگفت. بعد از انتقال آنها به خانه گفتند که همسرم در تاریخ ۱۳اسفند ماه سال ۶۳ در جزیره مجنون و در حمله بدر شهید شده است. جنازه بیسر او را ۱۲فروردین تشییع کردند و به وصیت خود شهید در روستای زادگاهش در ازغد دفن کردند.
تا چند ماه اطرافیان برای سرکشی به خانهمان میآمدند، اما بعد از چند ماه خودم را پیدا کردم و فعالیتهایم را از نو شروع کردم. صبح که فرزندانم را راهی مدرسه میکردم، به مسجد میآمدم و به همراه سایر بانوان محله برای رزمندگان لباس میدوختیم.
مربا درست میکردیم و کمکهای مردمی را جمعآوری و برای آنها ارسال میکردیم. روزهای سختی بود، هر زمان کم میآوردم نصیحتهای مادرم به یادم میآمد و جان دوبارهای میگرفتم.
بچههایم بهانه پدرشان را میگرفتند به آنها میگفتم پدرتان به بهشت رفته و از آنجا شما را میبیند و اگر ببیند شما اذیت میکنید، ناراحت میشود. نمیخواهم از سختیهایی که در این دوران کشیدم حرفی بزنم، زیرا آن روزها گذشته و توانستهام با اتکا به خدا آنها را پشت سر بگذارم.
از هنگامی که به محله صفدرینژاد آمدیم و با بانوان مسجد محلهمان آشنا شدم کارهای خیریهام انسجام بیشتری پیدا کرد. با کمک هم جهیزیه برای عروسها تهیه میکنیم گاهی عروسها به چند وسیله نیاز دارند که کمکشان میکنیم تا آنها را تهیه کنند.