در ایام انقلاب و جنگ دو نوجوان نامههای مردم گلشهر را به دستشان میرساندند بدون اینکه استخدام اداره پست باشند. پس از پیگیری و انتظار بالاخره یکی از آن دو نوجوان را پیدا کردیم و پای صحبتش نشستیم.
جواد علیپور که حالا ریشش سفید شده از حکایت پستچی بودنش برایمان گفت.او متولد محدوده نیزه در انتهای بولوار آوینی و سال ۱۳۴۷است میگوید: اول راهنمایی بودم و منزلمان در انتهای آوینی و محله نیزه کنونی بود. از آنجا به کوی صاحبالزمان و مدرسه راهنمایی شهید مطهری میآمدم.
نیزه مدرسه راهنمایی نداشت. سال اول راهنمایی همنیمکتی من مرحوم مهدی عربزاده بود. همیشه در مسیر مدرسه باید از جلوی خانهاش رد میشدم و همیشه آن مسیر را با هم میرفتیم و میآمدیم. منزلشان در پیچ سهراه درخت توت بود.
سیزده یا چهارده ساله بودیم، یک روز از همان سال که میشود سال تحصیلی ۵۹-۶۰ مهدی در راه برگشت از مدرسه گفت: «عمویم توزیع نامههای گلشهر را قبول کرده» عموی مهدی سن و سال بالایی داشت و مهدی را به جای خودش میفرستاد تا نامهها را تحویل بگیرد و توزیع کند.
گلشهر خارج از محدوده شهری بود و پستچی رسمی نداشت، مسئولیت توزیع نامهها را به یک نفر میدادند و در قبالش مبلغ ناچیزی به او میپرداختند گلشهر در آن زمان خیلی رزمنده و بسیجی داشت و شهید هم زیاد داد و این باعث شده بود حجم نامهها کم نباشد.
همراه مهدی میرفتیم و نامهها را در کیسههای مخصوص اداره پست تحویل میگرفتیم. تقریبا ۹۰ درصد نامهها متعلق به رزمندهها بود و روی همه نوشته شده بود منطقه جنگی و تمبر هم نداشت. مهدی به من گفت: «میآیی با هم نامهها را تحویل بگیریم و توزیع کنیم؟» قبول کردم و هر روز بعد از مدرسه نامهها را میبردیم و توزیع میکردیم.
کوچههای گلشهر برای من خیلی خاطرهانگیز است، فامیل خانوادههایی که همانجا ماندهاند را میدانم. شهدایی که نامشان بر سر کوچهها حک شده را میشناسم و در آن سالها نامههایشان را میآوردم. ابتدا نامهها را دستهبندی میکردیم، کوی صاحبالزمان، گلشهر، نیزه و حتی پاوا و عیشآباد هم توزیعش با ما بود.
من که در آن عالم کودکی فقط سرتا پا شوق و ذوق انجام کاری را داشتم از مهدی پرسیدم چطور این کار را انجام دهیم؟ مهدی هم گفت: «نامهها را که میبریم اکثر خانهها رسم دارند مژدگانی میدهند که مال خودمان است». شروع کردیم به کار و کم کم از همین راه دوچرخهای خریدم. نامهها را که میبردیم دم در خانهها معمولا یک ۵ریالی هدیه میدادند و آنهایی هم که نمیدادند که هیچ.
همان ۵ریالی یا یک تومانی برای ما خیلی پول بود. هرچه میگرفتیم با هم نصف میکردیم. کار پست ما از همان سال ۵۹ شروع شد و تا قبل از سربازی در سال ۶۴ ادامه داشت. سال ۶۴ به سربازی رفتم. برای خودمان یک پا پستچی شده بودیم، کوچهها اسم نداشت و خانهها هم پلاک نداشت. به مرور زمان همه جا را یاد گرفتیم. کوچه ۶ متری و ۸ متری، کوچه ۶ متری دوم، ۸ متری سوم و... نامهها را ردیف میکردیم و مرتب میچیدیم. درست مثل کسانی که قبضها را میآورند.
هفتهای یکبار میرفتیم و نامهها را از اداره پست در خیابان ارگ میگرفتیم. آن موقع پست مرکز آنجا بود، کنار مهمانسرای لشگر ۷۷. نامهها را که میگرفتیم میرفتیم ساندویچ میخوردیم و بعدش هم سینما، مهدی خدابیامرز عشق فیلمهای جنگی بود همیشه فیلم جنگی نگاه میکردیم. فیلمهای جنگ جهانی آن موقع زیاد پخش میشد.
مدتی طول میکشید که نامهها از جبهه به دست ما برسد، شاید ۱۰ یا ۱۵ روز و در برخی موارد پیش میآمد که وقتی نامه رزمنده را به منزلش میبردیم میدیدیم عکسش را زدهاند که شهید شده است. نامه بعد از خبر شهادت یا حتی پیکر شهید به دست خانوادهاش میرسید. بعضی از این نامهها را از بالای درب خانهها داخل میانداختیم، بعضیها را تحویل میدادیم و خیلیها را برگشت میدادیم. گلشهر معمولا طوری بود که طایفهای و قومی بود.
مثلا داخل یک کوچه همه عمو و عمه و خاله هم بودند. فامیل روی نامه را میخواندیم و میدانستیم این نامه مقصدش داخل فلان کوچه است. گلشهر رزمنده خیلی داشت و حجم نامهها خیلی زیاد بود، بعضی وقتها عقب میماندیم و فرصت نمیشد و لازم بود شبها هم توزیع کنیم.
مدتی نامه رزمنده را میآوردیم و بعد از مدتی نشریه شاهد. علاوه بر نشریه شاهد چند نشریه دیگه هم بود که خاطرم نمیآید. نشریات هم ازسوی پست و ما توزیع میشد. مدل نامههای رزمندهها خاص بود، برگهای بود که رویش مینوشتند و همان را تا میزدند. پاکت و خود نامه یکی بود. بارها پیشآمد که خود رزمندهنامه را از ما تحویل میگرفت.
نامه را فرستاده بود و در همین زمان به مرخصی آمده بود. آنقدر مشتاق نامه رزمندههاشان بودند که درب منزل عرب زاده میآمدند و سؤال میکردند. اگر رزمنده مجروح شده بود یا هرچی که باعث شده بود نامه نفرستد، خانوادهاش اینجا پر پر میزدند و انتظار نامه را میکشیدند. در اصل نامه تنها راه ارتباطی عمومی بود. خیلی مواقع از ما گله داشتند که چرا دیر آوردیم در صورتی که وقتی نامهها را تحویل میگرفتیم به هر قیمتی یک روزه آنها را میرساندیم.
همین شهید جلیل خیرآبادی را خاطرم هست که طاقنصرت زده بودند و عکسش را دم در گذاشته بودند. نوای نوحه آهنگران و کافی پخش میکردند که نامهاش را آوردیم.
قلعه کهنه، چهارراه حمام، دوازده متری، چهار راه مسجد، فلکه اول، فلکه آخر، هشت متری اول، هشت متری دوم، هشت متری نیاز که نانوایی نیاز در آن بود و.. اصلا کوچهها و میلانهایش اسم نداشت و همین طوری آدرسها را پیدا میکردیم. پشت نامهها هم همینطوری مینوشتند و ما میدانستیم آدرسشان کجاست. آدرسهای پشت نامهها خیلی جالب بود.
دوچرخهای داشتم که جلویش سبدی داشت، نامهها را در سبد میگذاشتم و میبردم. عالمی داشتم با آن دوچرخه و سبدش. روزهایی که برفی و بارانی بود نامهها را در نایلونی میپیچیدم و داخل سبد میگذاشتم. پیش میآمد که بارها در روزهای مختلف به درب خانهای مراجعه میکردیم که نامهشان را تحویل بدهیم، ولی نبودند و مجبور میشدیم نامه را داخل حیاط بیندازیم. بعضی مواقع هم برگشت میزدیم. آن نامهها که داخل حیاط پرت میکردیم بعضی موقعها در آب میافتاد یا کثیف میشد و صاحب خانه شاکی میشد.
نامههای مهاجرها را هم میبردیم که، چون پشت نامه با لهجه و دستخط خودشان آدرس را مینوشتند کمی خواندنش مشکل بود. آدرسها مثلا اینطوری بود «گلشهر، هشت متری سوم، دست راست، درب چهارم» یا مثلا مینوشتند «سمت چپ درب سه تا مونده با آخر»
نه پلاکی داشت نه اسم کوچهای برای اتوشویی مظفری هم نامه زیاد میبردیم هم برای اینکه فرزندش رزمنده بود و هم برای اینکه عدهای آدرسشان گنگ بود یا تصور میکردند ما پیدا نمیکنیم و آدرس اتوشویی را مینوشتند. آقای مظفری هم خودش میبرد یا ما را راهنمایی میکرد تا نامهها را ببریم و به دست خانوادهشان برسانیم.
عشق جبهه، کاری با ما کرده بود که روی نامهها را میخواندیم حسرت میخوردیم. معمولا گوشههای نامه مینوشتند منطقه جنگی فلان یا فلان و دل ما آتش میگرفت. بعضی از خانهها بود که رزمنده نامههایی جداگانه برای هر یک از اعضای خانوادهاش فرستاده بود. بعضی موارد به تعداد همان نامهها به ما مژدگانی میدادند.
تصور کنید چه ذوقی میکردیم. در همین حال و هوا یک سالی را گذراندیم که هر دو عاشق جبهه شدیم، یک دل نه صد دل عاشق جبهه. من جثه کوچکی داشتم و نشد بروم، ولی مرحوم مهدی عربزاده با شناسنامه داییاش رفت. شناسنامه داییاش را دستکاری کرد و پذیرفته شد. رفت جبهه و موج انفجار گرفت، ولی شهادت قسمتش نشد و در همان سالهای ۶۳، ۶۴ همراه پدر و تعدادی از افراد خانوادهاش در جاده فریمان تصادف کرد و مرد.
نشد در آن سن و سال به جبهه بروم اولا به علت اینکه سنم کم بود و جثهای هم نداشتم و دوما مادرم، مادرم راضی نبود. پدر و برادرم در جبهه بودند و مادرم هیچجوری رضایت نمیداد. بالاخره بهمن ۶۴ در روزی که خدمت سربازی برایم تکلیف شد، بدون یک روز تأخیر به جبهه جنگ رفتم. آن موقع اوج جنگ بود و خدمت دوره ضرورت ۲۸ ماه شده بود.
۲۸ ماه بین مریوان و بانه خدمت کردم. در سختترین شرایط خدمت. برف تا کمر میبارید و آتش توپخانه عراق گاهی اوقات آنقدر آتش میریخت که هرکسی بیرون از سنگر بود تکه تکه میشد. خطر کوملهها و حزب دموکرات و منافقان هم همیشه بود. سر پرست سربازها و همرزمانم را میکشتند. حال و هوای جبهه آن چیزی نبود که فکر میکردیم، خیلی سخت بود و ارتش هم بینهایت منظم بود. خدمت در ارتش خیلی سخت گذشت.
دوستی داشتم که خیلی برایم عزیز بود اسمش محسن نعیمی بود، مرخصی آخرم را آمدم که بعدش تسویه کنم، محسن هم مرخصی آخرش را آمد و در مسیر برگشت در تهران در بمباران شهید شد. رسیدم مشهد و خوشحال رفتم تا ببینمش که دیدم عکسش را سر در خانهشان زدهاند و نوشتهاند شهید محسن نعیمی.
سال ۶۷ از خدمت برگشتم و یک ماه بعد قطعنامه امضا شد. ۶۸ عقد و ۶۹ ازدواج کردم. ۳ پسر و یک دختر دارم. ۱۳ سالی میشود که همسرم مشکل قلبی دارد. بعد از زایمان دخترم سکته قلبی کرد، عمل قلب باز و مشکلات دیگر، الان باطری دارد و ۸۰ درصد عضلههای قلبش از بین رفته است. تنها راه پیوند است.
عاقبت هیچ جا استخدام نشدم، ۲۸ ماه سابقه ایثارگری دارم، ولی بدون دیپلم من را استخدام نکردند. اگر برای رساندن نامهها و جبهه مدرسه را ترک نمیکردم الان نیازی نبود در این سن و سال با ماشین شخصی مسافرکشی کنم. خیلی جاها رفتم و سه ماه کار کردم و بیرونم کردند.
۱۰ سال در یک شرکت بودم که در دوره احمدینژاد ورشکست شد و جمع کرد. مواد اولیه نبود و تورم و بقیه مشکلات باعث شد تولیدشان متوقف شود. راننده لیفتراک بودم، سالها در حراست دانشگاه فردوسی و علوم پزشکی بودم، مدتی در نان رضوی کار کردم.
شرکتهای پیمانکاری هم فاتحه کارگر را خواندند. دو برابر حقوق را از کارفرما میگرفتند، ولی نصفش را به ما نمیدادند. برای استخدام مهمانداری قطار رفتم و من را رد کردند. هرچه پرسیدم چرا؟ کسی پاسخ نداد. این همه سال جلوی خانوادهام شرمنده شدم برای کم و کسرها. آن سالها و دوران خدمت اوج قدرت و انگیزه جوانیام بود که به هیچ نرسید، کل مدت پست در سربازی، نمینشستم و ۱۲ ساعت تمام سرپا میایستادم، ولی جز پا درد چیزی برایم یادگار نگذاشت.
جنگ هم روزهای خوبی برایم به یادگار گذاشت و هم روزهای بسیار تلخ. آن زمان سرباز بگیری بود ما با سینه ستبر کارت را داخل جیبمان میگذاشتیم، کمی گذشت و متوجه شدیم کارت پایان خدمت هیچ ارزشی ندارد.
خاطرات دوران نوجوانی، نام شهدای کوچههای گلشهر، یاد مهدی عربزاده، آن دوچرخه و سبدش تنها چیزهایی است که برایم از آن دوران بهجا مانده است.
* این گزارش دوشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۷در شماره ۳۱۱ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.