انقلاب

شهید هاشمی مهنه؛ مبارز انقلابی و رزمنده دفاع مقدس
جعفر پانزده‌ساله که شد، دلش هوای رفتن کرد. چندبار تا مسجد محله رفت و اصرار می‌کرد که اعزامش کنند. همان شروع جنگ بود. هربار که می‌رفت، چون ریش و سبیل نداشت، دست رد به سینه‌اش می‌زدند.
سید محمد هر روز با خاورش اهالی محله را به تظاهرات می‌برد
سید‌محمد ماشین خاور داشت و هر روز با ماشینش می‌آمد جلو در مسجد ملکی‌صاحب‌الزمان (عج) و مردم را سوار می‌کرد و به تظاهرات و راهپیمایی در بالاخیابان (خیابان شیرازی) می‌برد. یا آنجا توقف می‌کرد یا سه‌راه درخت توت در ابتدای خیابان شهید‌شفیعی؛ ماشین را پر می‌کرد و راه می‌افتاد. بعد‌ها این آقا سید رفت جبهه و جانباز شد. در‌نهایت هم بعد چند سال در‌اثر جراحات شهید شد.
حال و هوای مشهد در سال 57 به روایت علی‌اصغر زارع‌زاده
در شلوغی‌های سال‌۵۷، روز‌های اول خودم تنهایی به راهپیمایی‌ها می‌رفتم و می‌خواستم اطلاعات بیشتری پیدا کنم. نیرو‌های پایداری شاه در چهارراه شهدا روبه‌روی باغ نادری که محل فعلی هتل غدیر است، مستقر و برای سرکوب آماده بودند. چند روزی رفتم و موقعیت را خوب سنجیدم. دانش‌آموز دبیرستان جهان نو بودم و کوچه‌های اطراف را می‌شناختم.
واقعه تیراندازی صحن عتیق از زبان شاهد عینی
حدود ساعت 3بعدازظهر مردم درحالی‌که شعار می‌دادند، در حرم مطهر جمع شدند. جمعیت هر لحظه زیادتر می‌شد و حلقه‌وار دور سقاخانه می‌چرخیدند و پا به زمین می‌کوبیدند. در یک لحظه، چماق‌داران رژیم از بست شیخ‌طبرسی وارد حرم رضوی شدند. ابتدا تیر هوایی زدند، سپس رو به مردم تیراندازی و گاز اشک‌آور پرتاب کردند. جمعیت به‌سمت درهای خروجی هجوم بردند.
مرور شور انقلاب در محلات سرشور و جنت
اولین کسانی که اعلامیه‌های حکومت نظامی را زیر پا گذاشتند، دانش‌آموزان دبیرستان‌های شاه‌رضا (دکتر علی شریعتی) واقع‌در کوچه باغ‌عنبر و دبیرستان فیوضات واقع‌در کوچه سجادیه بودند که در گروه‌های کوچک حرکت می‌کردند و شعار‌های ضد‌سلطنت سر می‌دادند. همین موضوع سبب شد تعداد نیرو‌های ارتش در خیابان‌های مشهد بیشتر شود.
زندگی  پدر و پسر شهید، محمود و محمد دیهیم به انقلاب گره خورده است
کلی بچه قد و‌نیم قد داشتم، دست همه‌شان را می‌گرفتم و با محمود در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردم. صبح تا ظهر برنامه ما همین بود. ظهر به خانه می‌آمدیم. ناهار را خورده و نخورده از خانه بیرون می‌زد و در دکان را برای حضور اهالی و تشکیل جلسه‌هایشان باز می‌کرد. آن زمان مسجدی هم در همان چهارراه خسروی بود به نام مسجد بنا‌ها که هنوز هم هست. آنجا هم پاتوق محمود و رفقای انقلاب ی‌اش بود.
تماشای امام در تلویزیون «انارکی»
هفته‌ای نبود که در شلوغی‌ها و تظاهرات خونی ریخته نشود. نوجوان بودم و سر پرشوری داشتم و علاوه‌بر‌این‌ها کنجکاو بودم. هرروز که خبر تظاهرات و شلوغی و شهادت به گوش می‌رسید، راهی سردخانه بیمارستان امام‌رضا(ع) می‌شدم. آن زمان مثل حالا سخت‌گیری نبود و من هم با این ترفند که یکی از اقوام به خانه برنگشته است و آمده‌ام ببینم بین کشته‌ها هست یا نه، وارد بیمارستان می‌شدم.