انقلاب

تب و تاب انقلاب به روایت زندانیان سیاسی دوران پهلوی
این‌ها تنی چند از هزاران زندانی دوران پهلوی‌ها هستند که به جرم بیان عقیده، سال‌ها در بند بودند و با پیروزی انقلاب اسلامی از بند رژیم شاهنشاهی رها شدند. مردانی که با وجود بر تن داشتن لباس خدمت مقابل فشار‌های آن دوران سر خم نکردند و دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کردند. میهمان چند تن از اعضای کانون زندانیان سیاسی نظامی قبل از انقلاب هستیم.
 شاهدان بیدار در آرامگاهی کهن
بسیاری از شهیدان دوران پهلوی غریبانه در آرامستان خواجه ربیع دفن شده‌اند و علتش نیز واضح است. مخالفت با حکومت وقت و مبارزه تا سر حد شهادت جایی برای نام بردن از آن‌ها در آن روزگار باقی نمی‌گذارده است، اما امروزه بر تاریخ‌نگاران و پژوهشگران این شهر فرض است که تا فرصت باقی است و والدین و نزدیکان این شهیدان در قید حیات هستند به سراغ آن‌ها رفته و قصه پرالتهاب مبارزات و شهادت آن‌ها را تدوین کنند. این تاریخ نگاری آینه‌ای خواهد بود که هویت تاریخی ما در آن بازتاب داده می‌شود.
یادگارهای «وارسته» از فتح‌المبین
جیره غذایی ما یکسان بود، یعنی اگر به ما یک عدد تن ماهی با یک نان می‌دادند، اسیران عراقی هم همین غذا را می‌خوردند، از تشنگی اسیران عراقی خبری نبود، اگر بی‌سواد بودند، به آن‌ها سواد می‌آموختند، اگر شیعه بودند به زیارت بقاع متبرکه اهل تشیع مشرف می‌شدند. درحقیقت فرماندهان ایرانی بیشتر سعی می‌کردند اسیران عراقی را از کرده‌شان متنبه و پشیمان کنند. بعضی از آن‌ها به قدری نادم و پشیمان بودند که زار زار گریه می‌کردند و فریاد «دخیل یا خمینی» سر می‌دادند. این بخشی از روایت مسعود وارسته از سال‌های دفاع مقدس است.
خالق پرده‌های انقلابی
در آن زمان هر محله برای مبارزه انقلاب ی پاتوقی داشت. دریادل مسجد زیاد داشت، اما، چون مرحوم آیت‌الله بختیاری و فرزندان و دامادش از سرشناس‌های مبارزه بودند و از بعد اجتماعی هم مردم آن‌ها را قبول داشتند، فعالیت‌های این محله بیشتر در تکیه علی‌اکبری‌ها، مغازه بافندگی نزدیک آن و زیرزمین خانه آیت‌الله محامی انجام می‌شد. مرحوم محامی وقتی پیامی از امام (ره) دریافت می‌کرد یا قرار بود اطلاعیه‌ای به مردم بدهد، من و چندنفر دیگر را صدا می‌کرد که یواشکی در تکیه همان‌ها را در قالب شب‌نامه با خط خوش می‌نوشتیم. بعد از آن شب‌نامه‌ها را داخل لباس‌هایی که در کارگاه بغلی مسجد بافته بودیم و من هم یکی از کارگر‌های آن بودم، مخفی و بین مردم محله توزیع می‌کردیم.
سه روایت هاشم موسوی از انقلاب در عیدگاه
مسئولان مدرسه خبرچینی کرده و آمار ما را به ساواک و شهربانی داده بودند و خیلی طول نکشید که چندتانک با کلی نیروی مسلح ساواک وارد مدرسه شدند. راه فراری برای ما نگذاشته بودند. از جمع همه بچه‌های مدرسه، 6نفر را دستگیر کردند و بردند که یکی از آن‌ها من بودم. دست‌ها و چشم‌هایمان را بسته بودند و نمی‌فهمیدیم که دارند ما را با خودشان کجا می‌برند. پایمان که به زمین سفت رسید، تا جایی که جا داشت و خوردیم ما را کتک زدند.
انقلابِ روستا
من زیاد دنبال پست نبودم. هرجا رهبر انقلاب و شهید هاشمی‌نژاد بودند من همانجا بودم. از اطرافیان دور آن‌ها بودم. روزی که جلوی استانداری آیت‌الله خامنه‌ای روی آمبولانس سفید صحبت می‌کرد و شلوغ شد، یکی از کسانی که ایشان را گرفتند و پایین گذاشتند من بودم. منتها خودم را بروز نمی‌دادم.خودم را معرفی نمی‌کردم، ولی برای کمک می‌رفتم. شهید هاشمی‌نژاد من را می‌شناخت. حتی برای مراسم هفتم برادر شهیدم حسن، بر سر مزارش، برادر شهید هاشمی‌نژاد آمد و سخنرانی کرد. آقای دری نجف‌آبادی، آیت‌الله شیخ ابوالحسن شیرازی امام جمعه مشهد، این‌ها من را می‌شناختند.
 انقلابی‌گری در پوشش کتاب‌فروشی و خرازی
سیدحمید مصطفوی به یاد می‌آورد اولین‌باری که صدای امام خمینی (ره) را شنیده درباره بحث مدرسه فیضیه قم بوده است. می‌گوید: آن‌زمان رژیم پهلوی در مراسم شهادت امام صادق (ع) دستش به خون روحانیت بی‌گناه آلوده شده بوده و مراسم را برهم زده بود. در آن نوار کاست، امام (ره) رژیم پهلوی را تهدید می‌کردند که این‌کارهایتان آخر و عاقبت ندارد و خون بی‌گناهان بی‌جواب نخواهد ماند.