6دهه از قیام خونین 15خرداد میگذرد و حالا کمتر کسانی ماندهاند که آن روز خونین را به چشم دیده باشند و ترس و شور و اضطراب آن سال را به خاطر داشته باشند. سیدمرتضی مرکبی از اهالی جاهدشهر، با اینکه سال42 نوجوانی سیزدهساله بوده و در تظاهرات شرکت نداشته است، خاطرات زیادی از خفقان آن سال و سالهای بعدش به خاطر دارد. او که فرزند یک مأمور شهربانی وفادار به شاه بوده است، ماجراهای جالبی را از زاویه دید خودش برایمان تعریف میکند.
سال42 بهخاطر کار پدرم در تهران بودیم، من نوجوانی سیزدهساله بودم و از انقلاب و قیام چیز زیادی نمیفهمیدم اما ماجرای مجروحشدن پسرعمویم را خوب بهخاطر دارم، چراکه 16خرداد به همراه پدرم برای عیادت وی به خانهاش رفتیم.
او که مسئولیت داروخانهای در میدان ژاله را بهعهده داشت، ماجرای زخمیشدنش را برای پدرم تعریف میکرد و من هم مجذوب صحبتهایش شده بودم، چنانکه هنوز هم آن را در خاطر دارم. او میگفت: صبح روز قیام که در مسیررفتن به داروخانه بودم، متوجه تجمع افراد زیادی در خیابانهای منتهی به میدان ژاله شدم، احساس بدی داشتم؛ با اینحال داروخانه را بازکردم و مشغول کار شدم. بعداز چنددقیقه سروصدا اوج گرفت و افرادی با شعار «خمینی را آزاد کنید» به میدان نزدیک شدند، ماموران شهربانی فریاد میزدند متفرق شوید اما راهپیمایان توجهی نداشتند، صدای شلیک و بعد هم فریاد و ناله به گوش رسید؛ با عجله از داروخانه بیرون آمدم و برای کمک به زخمیها بهسمت جمعیت رفتم.
درحال مداوای مجروح جوانی بودم که تیری به شانهام اصابت کرد و مرا به زمین انداخت. همکارانم با دیدن این صحنه، مرا به داروخانه برده و مداوا کردند. چند روز بعد از این ماجرا ماموران ساواک بهسراغم آمده و بازجویی کردند اما وقتی متوجه شدند که من جزو هیچ گروه سیاسی و انقلابی نیستم، آزادم کردند.
سال بعد به مشهد آمدیم؛ همزمان با سالگرد قیام 15خرداد، در چهارراه مقدم در صف نفت ایستاده بودم که دو جوان از خودرویی پیاده شده و عکس امام خمینی(ره) را با شابلون روی دیوار نقاشیکردند؛ زیر عکس نوشته بود: یاد و خاطره امام خمینی(ره) و شهدای قیام 15خرداد گرامی باد.
ساعتی بعداز رفتن این دوجوان انقلابی، خودرویی از ماموران شهربانی روبهروی عکس امام توقف کردند. رئیس ماموران با دیدن جمعیت اطراف عکس امام دستور داد جمعیت متفرق شوند. مرد میانسالی از میان جمعیت بیرون آمد و گفت: جناب سروان ما در صف نفت ایستادیم. کار خلافی هم نکردیم.
فرمانده که عصبانیتر شده بود، تیر هوایی شلیک کرد و با صدای تیر همه متفرق شدند. من هم خودم را به مغازهای در همان نزدیکی رساندم، از آنجا دیدم فرمانده به چند نفر از سربازان دستور داد با سرنیزه عکس امام خمینی(ره) را از روی دیوار پاک کنند.
مرحوم پرویز مشکاتیان (استاد موسیقی و آواز) همسایه ما بود. من و او از دوستان صمیمی بودیم؛ حتی برای آموختن موسیقی به خانه آنها میرفتم. پرویز درباره امام خمینی(ره) و قیام 15خرداد با من صحبت میکرد و من برای اولینبار ازطریق او با انقلاب آشنا شدم.
پدر پرویز که از هنرمندان بزرگ بود در مجالس خصوصی و عمومی درباره قیام 15خرداد صحبت میکرد. من و پرویز و دوسهنفر دیگر در دبیرستان گروه انقلابی کوچکی را تشکیل داده بودیم (سال1345) و با دانشآموزان درباره امام و انقلاب صحبت میکردیم؛ البته این وضعیت زیاد طول نکشید و بعد از دو سال، ماموران ساواک متوجه فعالیت گروه ما شدند و با دستگیری پرویز و پدرش، خانواده آنها از محله ما رفتند؛ با رفتن او که رهبر گروه بود، فعالیت ما نیز محدود شد.
من و پرویز مشکاتیان(استاد موسیقی و آواز) و دوسهنفر دیگر در دبیرستان گروه انقلابی کوچکی را تشکیل داده بودیم که توسط ساواک دستگیر شدیم
بعداز دستگیری و مهاجرت پرویز مشکاتیان، ما بهدنبال تلافی از حکومت بودیم. یکی از بچههای گروه که پدرش افسر شهربانی بود، برای نفوذ و تبلیغ بیشتر گفت: به گروههای پیشاهنگی دبیرستان بپیوندیم؛ چراکه همه فعالیتهای فرهنگی، ورزشی و هنری دبیرستان برعهده گروه پیشاهنگی است.
با پیوستن به گروه، اجازه بازی در نمایشی را پیدا کردیم که در یکی از صحنههای آن، یکی از بازیگران با عصبانیت گلدانی را به زمین زده و میشکست. اتفاقا در دکور نمایش، عکسی از شاه نیز موجود بود. رفیقمان که نقش همان کاراکتر را برعهده داشت و دنبال چنین فرصتی میگشت،
هنگام اجرای نمایش بهجای آنکه گلدان را به زمین بزند و بشکند، به طرف قاب عکس شاه رفت، آن را برداشت و با شدت به زمین زد و لگدمال کرد. مدیر دبیرستان که از شاهپرستان دوآتشه بود، متوجه عمدیبودن کار شد. تمام بازیگران گروه را به دفتر فراخواند و موضوع را به ماموران ساواک اطلاع داد.
ماموران ساواک دو هفته تمام از ما بازجویی میکردند. سرانجام با وساطت پدرم و پدر دوستم که افسر شهربانی بود، ماجرا غیرعمدی گزارش و گروه ما آزاد شد. باوجوداین تا مدتها بعد از این ماجرا ماموران ساواک ما را زیرنظر داشتند.
یکی از ماجراهای جالبی که هنوز هم برای من خندهدار است، خلع سلاح مامور شهربانی بود، یکی از شبها که من و چند نفر دیگر از بچهها برای شرکت در یک جلسه سخنرانی انقلابی و گرفتن اعلامیه امام رفته بودیم، نیمههای شب در مسیر برگشت، مامور گشت شب پلیس که به ما شک کرده بود، فرمان ایست داد، به طرف ما آمد تا ما را بازرسی بدنی کند.
ما که متوجه شده بودیم او تنهاست و فقط یک چوب باتوم دارد، به او حمله کردیم و چوب باتوم را از او گرفته و فرار کردیم. مامور پلیس هم با التماس بهدنبال ما میدوید و از ما میخواست که چوب باتومش را پس بدهیم.
دو شب بعد از این ماجرا، پدرم ماجرای کتکخوردن مامور شهربانی و سرقت چوب باتوم او را برایم تعریف کرد و گفت: رئیس کلانتری به او گفته است اگر چوب باتوم را پیدا نکنی از کار اخراج میشوی. ماجرا را برای بچهها تعریف کردم و آنها نیز راضی شدند چوب باتوم را پس بدهیم؛ این کار را بدون اینکه شناسایی شویم، انجام دادیم.
پدرم مامور شهربانی بود اما بعد از حمله ماموران به بیمارستان امام رضا(ع) به صف انقلابیون پیوست
پدرم مامور شهربانی بود و اعتقاد چندانی به امام خمینی (ره) و انقلاب نداشت اما همیشه یکی از سخنان امام را که از فرماندهان عالیرتبه شهربانی شنیده بود، برای ما تعریف میکرد؛ «شب پانزدهم خرداد1342 که ماموران شهربانی شبانه به خانه امام ریخته و او را به شهربانی کل بردند،
رئیس شهربانی وقت با طعنه از امام پرسیده: سید، با کدام لشکر و سپاه میخواهی حکومت را از ما بگیری؟ امام با ابهت و شکوه به تیمسار شهربانی گفتهاند: سربازان من هنوز در گهواره هستند.» پدرم همیشه این داستان را تعریف میکرد اما چون نانخور حکومت بود، اعتقادش را انکار میکرد. حتی انقلابیون را افرادی ضدمیهن و اخلالگر حکومت میدانست.
کارهای زیادی انجام دادم تا پدرم را بهطرف انقلاب بکشانم اما فایدهای نداشت. بعد از حمله ماموران به بیمارستان امام رضا(ع) دست پدرم را گرفتم و او را به بیمارستان بردم و جنایات رژیم را به او نشان دادم. پدرم خیلی متاثر شده بود اما به روی خودش نمیآورد. بالاخره شب که به خانه برگشت، من را صدا زد و درحالیکه گریه امانش را بریده بود، شاه را نفرین کرد و بر حقانیت کلام و مرام امام خمینی(ره) گواهی داد. او سرانجام در روزهای آخر انقلاب به انقلابیون و مردم پیوست.