دامدار و کشاورز، طلبه، غیورمرد صحنه مبارزه با رژیم شاهنشاهی، پهلوان بیبدیل کشتی باچوخه....همه اینها را کنار هم که بگذاریم به شهید بابانظر میرسیم، مردی که همه اینها در او هست اما همه اینها او نیست. او فراتر از چنین تعریفهایی است. رشادتهای بزرگ شهید بابانظر در میدان جنگ تحمیلی رقم خورد، وقتی 140ماه در مناطق جنگی ماند و با160ترکش به بدنش به خانه برگشت.
پزشکان فقط 57ترکش را از سر و پایش بیرون آوردند و باقی بهعنوان یادگاری دوران جنگ در جسم قوی و نیرومند پهلوان خراسانی باقی ماند.در سالروز شهادت محمدحسن نظرنژاد(بابانظر)، به محله جاهدشهر آمدیم و با سه فرزند ایشان همکلام شدیم.
نرگسخانم، فاطمهخانم و آقا مرتضی از غیرت مردی میگویند که درست در روز 16مهر سال59 به عنوان یک بسیجی بینام و نشان عازم مناطق جنگی خوزستان میشود، آن هم در روزی که پسرش، مصطفی تازه به دنیا آمده و پنج روزه بود!
همه دیوارهای خانه پر است از تابلو قرآن، عکس شهدا، وصیتنامه، چفیه، پلاک و... خلاصه هرچیزی که نشانی از ایام جنگ داشته باشد. یکی از قاب عکسها متعلق به بابانظر و مرضیهخانم است که روی آن یک نوار مشکی زدهاند.
نرگسخانم میگوید: «پدر و مادرم دخترعمو و پسرعمو هستند و از بچگی برای هم نشان شدند و واقعا عاشق هم بودند، بیخود نیست که میگویند عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها بستهاند. »
نرگسخانم فرزند ارشد بابانظر، در سال 1350متولد شدهاست. او در آخرین ماههای عمر پدر ماشیننویسی و تایپ را میآموزد و شروع به جمعآوری خاطرات پدر میکند، خاطراتی که بعدها در دو کتاب «بابانظر» و «حاج آقای ما» بهچاپ میرسد: «پدرم در سال 1325 در روستای «بوته مرده» فریمان که حالا به روستای «بابانظر» معروف شده، به دنیا میآید.
هم دامداری داشتند و هم کشاورزی اما پدر به عشق طلبگی در شانزده، هفدهسالگی به مشهد میآید و در مدرسه علمیه «عباس قلی خان» و سپس مدرسه علمیه «نواب» مشغول تحصیل میشود. در همان سالها وقایع 15خرداد سال42 اتفاق میافتد و متن سخنرانی امام خمینی(ره) در مشهد پخش میشود.
روز بعد نیروهای گارد شاهنشاهی به مدرسه نواب حمله میکنند و عدهای از طلبهها را مورد ضرب و شتم قرار میدهند. بابانظر ازهمان موقع طلبگی را به اجبار رها و فعالیتهای انقلابیاش را آغاز میکند.
بابانظر در کنار مبارزات انقلابی به عنوان شاگرد در یک نانوایی مشغول به کار میشود و بعدها کارگری در کارگاه بافندگی را هم تجربه میکند. پدر در بیستودوسالگی با مادرم(مرضیهخانم) که هفدهسال داشت ازدواج میکند و در خانهای درخیابان طلاب ساکن میشوند.»
محمدحسن نظرنژاد از نوجوانی چوخهکار بوده است. در شانزده هفده سالگی از سرخس تا تربتجام و از مشهد تا شیروان و درگز و بجنورد کشتی گرفته بود و رقیبی برای خودش نمیدید.
آقامرتضی تهتغاری خانواده درباره کشتی و مرام پهلوانی پدر اینگونه روایت میکند: «بابانظر بنیانگذار مسابقات کشتی باچوخه در مشهد بوده که معمولا روزهای جمعه بین جوانان برگزار میشد.
پدرم و دوستانش مسابقات کشتی را به این علت راه انداختند که سینماها درآن روزگار وضعیت ناهنجاری داشت و کوچه و بازار هم بد از بدتر. آنها روزهای جمعه، صدها نفر را دور هم جمع میکردند، عدهای کشتی میگرفتند و عدهای هم تماشاچی بودند. این مسابقات کشتی هنوز هم برقرار است و هر هفته هزاران علاقهمند چوخهکار را به گود کشتی پهلوانی بابانظر میکشاند. »
بابانظر بنیانگذار مسابقات کشتی باچوخه در مشهد بوده که معمولا روزهای جمعه بین جوانان برگزار میشد
مرتضی میگوید: «پدر در جوانی به عضویت تیم کشتی خراسان و تیم ملی درمیآید و همراه با بزرگانی همچون محمود قشنگ، قدیر نخودچی، خدابخش و حسن راستگو در چندین دوره مسابقات کشوری و بینالمللی شرکت میکند که از جمله آن میتوان به مدال نقره مسابقات آسیایی سال1349 در افغانستان اشاره کرد. »
«بابانظر همیشه یادآوری میکرد که خانواده ما به دست خاندان پهلوی تار و مار شدهاند و خیلی از آنها به علت شکنجه و آزار و اذیتی که دیده بودند از دنیا رفتهاند. پدربزرگ پدری و پدربزرگ مادری(ملا محمدعلی) بابانظر هر دو روحانی بودند و در قائله مسجد گوهرشاد فعالیت زیادی داشتند.
هر دو آنها پس از به قدرت رسیدن رژیم پهلوی دستگیر و به سمنان تبعید میشوند وهمانجا به علت جراحات ناشی از شکنجههای رضاخانی جان خود را از دست میدهند.»
نرگس خانم اینها را میگوید و ادامه میدهد: «پدرم در بیت آیتالله شیرازی الفبای مبارزه را آموخت. او در سال56 به قم رفت، دوستی داشت به نام آقای شریعتی که همبازی دوران کودکی هم بودند، از او تعدادی جزوه، نوار و اعلامیههای امام خمینی(ره) را میگیرد و به مشهد بازمیگردد.
دوست دیگرش که در نیروی هوایی بود هم یک قبضه کلت کالیبر45 به پدر میدهد و بدین ترتیب ایشان با جدیت بیشتری به جریان انقلاب میپیوندد. بابانظر در سال57 در گروه ضربتی بهنام«مالک اشتر» عضو میشود که در مواردی همچون دستگیری و مبارزه با ساواکیها، حمله به زندانها و آزادکردن زندانیان سیاسی و محافظت از چهرههای انقلاب مشهد همچون شهید هاشمینژاد و رهبر معظم انقلاب نقش پررنگی را ایفا کردند. »
درحال مرور خاطرات بهیادماندنی گذشته هستیم که نرگسخانم گریزی میزند به روزهای انقلاب و میگوید: «هفت سالم بود، روز 10دی سال57 همراه مادر و پدربزرگم جلو در استانداری بودیم، به محض حمله تانکها، فاطمه(خواهر کوچکم) از دست مادرم در جوی پر از آب افتاد و گم شد! همه شهر را دنبالش گشتیم، آب شده بود و رفته بود توی زمین!
سر ساعت 12شب با پسرعمه مادرم که روحانی بود، پدرم را جلو خانه آیتالله ابوالحسن شیرازی دیدیم. او به پدرم گفت: «پهلوان، دخترت گم شده، همسر و مادرت مجروح شدهاند، آنوقت تو آمدهای اینجا!» پدرم خیلی عصبانی بود، با لحن تندی گفت: «گم شده که شده، بگردند پیکر شهیدش را پیدا کنند. »
پهلوان، دخترت گم شده، همسر و مادرت مجروح شدهاند، آنوقت تو آمدهای اینجا!
ساعت حدود 4صبح بود که پدرم موتورش را برداشت تا برود، دل توی دلش نبود، دخترش گم شده بود و از پدر و مادر بیمارش هم خبری نداشت، من هم در آن سرمای سوزان تَرکِ موتور پدر نشستم و با ایشان همراه شدم.
نیمساعتی را در شهر چرخیدیم تا به حوالی خانه آیتالله مرعشی رسیدیم، همانجا بنده خدایی را دیدیم که دختربچهای را با خودش میبَرَد، بچه خیلی گریه میکرد، نزدیکتر که شدیم، دیدیم دختربچه بغل آن مرد، فاطمه خودمان است، پدرم از خوشحالی زد زیر گریه و گفت: «اخوی، بچه را کجا پیدا کردی؟»
گفت: «از صبح شده وبال گردن من! پدر و مادرش دنبالش نیامدهاند.» پدرم گفت: «این بچه دختر من است». پرسید: «اسمش چیست؟» پدر گفت: «فاطمه» از آن روز در تظاهراتها روی کاغذ اسم و آدرس فاطمه را مینوشتیم و مثل پلاک دور گردنش آویزان میکردیم که اگر گم شد، پیدایش کنیم! »
بابانظر مرد جنگ بود. او پس از انقلاب به سپاه پیوست و اوایل به مرزهای شرقی رفت و بعد از آن هم راهی گنبدکاووس و کردستان شد. او 16مهر 1359 بعد از بازگشت از کردستان عازم مناطق جنگی خوزستان میشود، درست در همان روزهایی که فرزند اول پسرش(مصطفی) به دنیا آمده و پنجروزه است.
جنگ، محمدحسن نظرنژاد را «بابانظر» کرد، او با بچهبسیجیهایی که عموما کمتر از بیستسال داشتند و به جبهه آمده بودند، بسیار مهربان بود و با همه مانند پدر رفتار میکرد، از این رو در جبهه با نام «بابانظر» معروف شده بود.
بابانظر بیش از140ماه در مناطق جنگی بود، آنقدر دل در گرو پسگرفتن وجببهوجب خاک این وطن داشت که در طول جنگ حتی به مرخصی نمیآمد و تنها زمانی که برای کاری به پادگان مشهد میآمد با مرضیه و بچههایش دیداری تازه میکرد.
فاطمه خانم، فرزند سوم خانواده و متولد سال57 است، از ابتدای گفتوگویمان قاب پدر را در دست دارد و هرازگاهی اشکش را به آرامی پاک میکند: «پدرم سالها در جبههها جنگید و تجربه حضور در بیشتر عملیاتهای نظامی تاریخ دفاع مقدس را دارد.
با بچهبسیجیهایی که عموما کمتر از بیستسال داشتند و به جبهه آمده بودند، بسیار مهربان بود و با همه مانند پدر رفتار میکرد
عملیات آزادسازی سوسنگرد، فتح بستان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر8، والفجر9، خیبر، بدر و کربلای1، 2، 4، 5 و8، نصر7 و8 و فتحالمبین از جمله عملیاتهایی است که پدر در آن حضور داشته و افتخارآفرینی کرده است.
وقتی جنگ تمام شد، 160ترکش به بدن پدر اصابت کرده بود که تنها 57ترکش از سر تا پایش بیرون آوردند و باقی ترکشها، یادگاری دوران جنگ در جسم قوی و نیرومند بابانظر باقی ماند. به خاطر همین ترکشها، همرزمانش او را «مرد آهنین خراسان» مینامیدند. »
فاطمه خانم ادامه میدهد:«پدر در عملیات فتح بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد و پهلو و قفسه سینهاش شکافته شد، هشتماه در بیمارستان امام رضا(ع) بستری بود، من هر روز پیشش بودم اما یکبار هم صدای نالهاش را نشنیدم.
در عملیات والفجر یک، کمرش شکست و ترکش خمپارهها قسمتی از رودهاش را از بین برد، یادم است دکترها به مادرم گفتند که دیگر نمیتواند راه برود اما آنها اراده بابانظر را دستکم گرفته بودند.
او حتی در منطقه عملیاتی فاو، گازهای سمی به ریهاش رسید و شیمیایی هم شد، برادر دیگری داشتم به نام مجتبی که به دلیل شیمیایی بودن پدر، دچار مشکلات قلبی بود و بیش از چهلروز دوام نیاورد. با همه این دردها بابانظر باز هم دم برنیاورد و مثل کوه استوار بود، مثل روزهای پهلوانی در تشک کشتی که هیچ حریفی نمیتوانست او را بر زمین بزند. »
محمدحسن نظرنژاد بعد از بازگشت از جبهه هم بیکار نمینشیند و مدام به مناطق جنگی سرکشی میکند. بابانظر مرد خانهنشینی و بازنشستگی نبود، او در سال 1375 مأمور میشود تا برای بازدید از مناطق جنگی در ارتفاعات کردستان راهی آنجا شود. در این سفر مرتضی چهاردهساله هم پدر را همراهی میکند.
مرتضی میگوید: «شب قبل از سفر به کردستان راهی تهران شدیم تا پدر دیداری با آقای قالیباف داشته باشند. آن شب پدر بسیار دلگیر بود، درحالی که مانند یک کودک گریه میکرد به آقای قالیباف میگفت: «حاج باقر جایی را سراغ داری در میدان جنگ که من سرم را خم کرده باشم؟ جایی را سراغ داری که ترس بر من غلبه کند یا اینکه هنگام افتادن خمپاره روی زمین نشسته باشم؟
حاج باقر هم قاطعانه گفتند: «نه پهلوان» بیشتر دوستانش او را پهلوان خطاب میکردند. بعد پدر دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا منی که اینگونه همه چیزم را برای تو گذاشتهام آیا حقم شهادت نیست؟ »
مرتضی ادامه میدهد: «این سفرِ کردستان از همان ابتدا با سفرهای دیگرش فرق داشت. وقتی به بالای ارتفاعات رسید، پدر حال عجیبی داشت، خطاب به سرداران دیگری که همراهش بودند، میگفت: «احساس میکنم به خدا نزدیکترم، اصلا دلم نمیخواهد از اینجا برگردم، اینجا بوی جنگ میدهد.»
این بار اولی نبود که همراه پدر راهی میشدم، همیشه وقتی میپرسیدم که کی برمیگردیم؟ میگفتند که مثلاً فلان روز برمیگردیم. اما آن روز وقتی پرسیدم، پدر جواب داد که هر وقت خدا بخواهد. »
مرتضی اشک چشمهایش را به آرامی پاک میکند: «من و پدر بهراحتی ارتفاعات اشنویه را بالا آمدیم. من روی قله نشسته بودم و بابا کنارم دراز کشیده بود. اتفاقاً رو به قبله هم دراز کشیده بود و ذکر میگفت، چفیهاش را روی صورتش انداخته بود.
سردار مولوی آمد و گفت: «بابانظر، نمیآیید؟ فرمانده دارد توضیح میدهد»، بابا به آرامی جواب داد: «آن چیزهایی را که فرمانده میگوید ما جنگیدهایم» چند دقیقه بعد پیشانی بابا عرق کرد، رنگش عوض شد و یکدفعه دستش افتاد، نفسم بند آمده بود، سردار نجاتی و سردار مولوی و دیگران آمدند، خواستند بابا را به بیمارستان برسانند ولی بابا رفتهبود، به همینسادگی.
پدرم روی دستانم شهید شد، درحالی که چشم در چشم هم بودیم، چشمانش را بست و برای همیشه ما را تنها گذاشت. »
پدر سال1370 به خانه برگشت، سهسال بعد از پایان جنگ تحمیلی! او همراه تعدادی از همرزمانش در مناطق جنگی کردستان و خوزستان ماند تا زمینهای مینگذاری شده را پاکسازی کنند. بابانظر وقتی از جنگ برگشت از سوی سپاه جانباز 92درصد شناخته شد، با اینحال بسیار صبور و آرام بود. با وجود درد فراوان که در اثر وجود ترکشها در سرتاسر بدنش احساس میکرد، هرگز علائمی از درد و ناراحتی در چهره و رفتارش دیده نمیشد.
فاطمه خانم اینها را میگوید و ادامه میدهد: «پدرم فرزندانش را خیلی دوست داشت. با وجود بدن مجروح و آسیبدیدهاش، ما را روی دوشش میگذاشت و بازی میکرد و هرگاه فرصت میکرد فرزندانش را به گردش و تفریح میبرد.
چون که خودش شرایط مناسب برای تحصیل در روستا را نداشت و سختی زیادی کشیده بود، همیشه فرزندانش را به درس و تحصیل علم سفارش میکرد و مرتب به مدرسهمان سر میزد تا از وضعیت درسی ما مطمئن شود. بابانظر به معنای واقعی کلمه «مرد خانواده» بود.
سال آخر گویا میدانست که عمر زیادی نمیکند، مدام از ما عذرخواهی میکرد که من را ببخشید، شما را زیاد تنها گذاشتم و کاری برایتان نکردم. درآخرین ماههای حیات پدر مدام با هم بودیم، بهویژه ماه رمضان سال آخر که هر روز بعد از افطار دور هم جمع میشدیم و پدر از خاطراتش برای ما میگفت. »
نوروز سال92 برای خانواده بابانظر هیچگاه فراموش نمیشود چراکه آنها میزبان رهبر معظم انقلاب بودند. فاطمه خانم هر لحظه این دیدار یکساعته را با یادش به خیر برای ما تعریف میکند: «اذان مغرب بود، روز هشتم فروردین سال92 که از طرف ستاد رهبری زنگ زدند و گفتند که رهبر معظم انقلاب دم غروب میهمان به منزلتان میآیند.
مادرم از ذوق و شوق گوشی تلفن را برداشت و زنگ زد به بقیه بچهها که فوری خودتان را برسانید. همینطور در جنبوجوش بودیم که رهبر معظم انقلاب به یکباره از درخانه وارد شدند. آقا مصطفی از خوشحالی گریه میکرد، مادرم خودش را به رهبری رساند و عبایش را بوسید و شروع کرد به خوشآمدگویی:«خیلی خوش آمدی آقا! قدم به چشممان گذاشتی. روح بابانظر را شاد کردید.»
آقا یک ساعتی در خانه پدری ما میهمان بودند. قصد رفتن داشتند که مادرم گفت: «حاجآقا چایی تلخ ما را نمیخورید؟» رهبری هم با لبخند جواب دادند: «خب بیاورید. چرا نیاوردید.» مادرم با ذوق رفتند توی آشپزخانه و یک سینی چای آوردند و بین میهمانان پخش کردند.
در همین مدت حضرت آقا قرآنی با دستخط خودشان به مادرم هدیه دادند که بعد از مادر، زینتبخش خانه نرگسخانم است. چفیه رهبر معظم انقلاب نصیب آقا مصطفی شد و انگشتر عقیق ایشان هم به من رسید. قربان صمیمیتشان، چقدر مهربان و نازنین بودند. »