
روایت پیرغلامی که دو هیئت تأسیس کرد
به آنها میگویند: «پیرغلام». پیرغلام یعنی یک عمر عاشقی در راه حسین. یک عمر از امام به یک اشاره و از مؤمنش به سر دویدن. یعنی هم در مسیرشان باش و هم مستمر باش. ماندن در این راه سرگشتگی میخواهد. یعنی کسانی که نمک طعامشان را هم از برکت حضور ائمه در زندگیشان میدانند.
محمدحسین عصاران را یک محله به این خدمت میشناسند. او مؤسس ۲ هیئت است. یکی در رضائیه و دیگری در بولوار رضوی که هر دو اکنون فعال هستند. او پیرغلام است و افتخارش به این نوکری خالصانه است. متولد ۱۳۲۱ است. در حاشیه بولوار رضوی ابزارفروشی دارد.
هیچوقت از دستگاه امام حسین (ع) بیرون نرفته و کافی است یاد عاشورا بیاید تا اشک از گوشه چشمانش او را به کربلا متصل کند. هرچه سنش بالاتر رفته است، ارادتش افزونتر گشته که او شوقی نامیرا و ارادتی بیپایان به خاندان کَرَم دارد.
قیمتها مال قبل است
یک مغازه کوچک بین رضوی ۸ و ۱۰، پیرمردی دم در ایستاده است که خودم را به او معرفی میکنم و داخل میشوم. هنوز صحبتمان شروع نشده است که مردی وارد میشود و قیمت نردبان را میپرسد. مرد نردبان را برای پشتبام میخواهد و حاجی به او میگوید: این نردبان به دردت نمیخورد و رأی مرد خریدار را میزند.
حاجی اولین حرفی که با من میزند درباره قصه مسجد است. مسجدی که سال ۵۶ در رضاشهر ساختهاند و حالا اهالی آن را به نام «المهدی» میشناسند. یک زمین بایر را اهالی با دست خالی به اینجا رساندهاند. هنوز جمله «آنوقتها خبری از هیئت نبود»، تمام نشده است که یکی میپرسد: «غَرغَر دارید». کارگر کیسه وسایلش را جلو در گذاشته و میخواهد یک غرغر بخرد تا امروز اگر احیانا سر کار رفت، بیوسیله نباشد.
حاجی میگوید: «۱۷۵۰۰». هنوز اجناس را به قیمت قبل میفروشد. میگوید: اکنون ۲۵ هزار تومان هم نمیدهند. کارگر چندلحظهای مکث میکند: «چارهای نیست». پول را از جیبش بیرون میآورد و غرغر را میخرد و میگذارد داخل کیسه کارش. رفت وآمدها به مغازه حاجی همینقدر زیاد است و حالا میدانم برای اینکه او برایم از محرم و هیئت جوانان المهدی رضاشهر بگوید، باید خیلی صبور باشم. حاجی، هم باید جواب مشتریهایش را بدهد و هم سؤالات من را.
عاشورا باید برای همه باشد
مشتری که میرود دوباره شروع میکند: «عرض کنم خدمتتان که تعدادی از اهل محل جمع شده بودیم جلو مسجد که ما را به حرم ببرند» هنوز خبری از بولوار شهید رضوی نیست. نه خیابان، نه ماشین، نه اتوبوس و نه ناوگان حملونقل عمومی. زمینهای بایر و کشاورزی بیشتر وسعت رضاشهر را گرفتهاند. خبری از ساختمانهای بلند و دیوارهای سنگی نیست.
همین چند خانوادهای که ساکن هستند روزهای شهادت جمع میشوند تا با هم حرم بروند و خدمت آقا عرض تسلیت داشته باشند. آن سال برایشان ماشین نمیآید. میمانند جلو مسجد. کلافه و سردرگم تا بالأخره یک کمپرسی که تازه آهکهایش را تخلیه کرده است، پیدا میکنند تا آنها را به نزدیکی حرم برساند. لباسهای سفیدشده از آهک برایشان مهم نیست.
مهم عاشوراست که دارد میگذرد و حرم که دور است. وقتی هم برمیگردند برای ناهار میروند منزل یکی از رضاشهریهای قدیمی که چند دیگ شله دارد. ولی حاجی از اینکه این دیگها برای همه اهالی یکسان نیست خوشش نمیآید. میگوید: «جلو در یک نفر میایستاد و فقط هیئتیها را راه میداد. دوست نداشتم. همانجا تصمیم گرفتم از سال بعد خودم دست به کار شوم». از سال بعد دوستان حاجی دور هم جمع میشوند و حرم میروند. بانک روبهروی مغازه را نشانم میدهد و میگوید: «خانهای آنجا بود همانجا یک دیگ شله راهانداختیم.»
با تینهای حلبی اجاق میساختیم
تازه انقلاب شده بود. حاجی سینهزن قدیمی امام حسین (ع) است که میخواهد خدمتگزار این دم و دستگاه باشد. فرصت را مغتنم میداند و بعد از هیئت قدیمی رضاشهر که دیگر خبری از آن نیست، دوباره بساط روضه را عَلَم میکند. هیئت سینهزنی رضاشهر با رفتن بزرگانش از هم میپاشد و چند سال بعد هیئت نوپای آنزمان جوانان المهدی به همت حاج محمدحسین راه میافتد تا مأمن عزاداران سیدالشهدا (ع) باشد.
میگوید: «اسم هیئت نداشتیم. دور هم جمع میشدیم و عزاداری میکردیم». وضعشان آنقدر روبهراه نیست که یک دیگ نذری برایشان کاری نداشته باشد. هرکس به قدر توانش کمک میکند. خبری از گاز و سوخت نیست. میگوید: «آن موقع هنوز آب نداشتیم.
هر روز صبح تا کوهسنگی میرفتم و دو دبه آب میآوردم تا مصرف کنیم». تینهای حلبی خالی روغن را پر از شن میکنند و با آن اجاق میسازند. از باغهای اطراف شاخههای خشک را جمع میکنند تا هیزم زیر دیگشان بشود. تا وقتی که صحبت ساماندهی هیئتها پیش میآید و مجبور میشوند دنبال کارهای ثبت بروند، روال کارشان همین است. چهاردیواری اهالی محل این سعادت را دارند که روضهدار امام حسین (ع) باشند و پذیرای قدوم عزادارانش.
از تیزی تیغ تا شوری اشک
پیرمرد گنابادی است و کودکیاش را در شهری گذرانده است که میگوید: «عزاداریهایشان خیلی بیشتر و گرمتر از مشهد است». پدرش را در کودکی از دست داده و مادرش کشاورز زمینهای مردم است تا که فقر را به تمام خاطرههای آن روزهایش سنجاق کرده باشند.
اصطلاح تیغزدن را از آنزمان یادش هست که حالا ما به آن میگوییم: قمهزدن. از کوچهپسکوچههای گناباد و تکیههایش. جوانترها قمه میزنند. کوچکترها هم توی صف میایستند و خون روی سرشان میریزند. یک قسمت از تکیه قرمزی رنگ خون بر همه رنگها چیرگی دارد. میگوید: «آنجا فقط کفن است و خون و شمشیر و مارش عزا. فضایی که نمیشود توصیفش کرد».
دیگر نمیتواند ادامه بدهد. بغض میکند و به نقطهای نامعلوم در خیابان زل میزند. اشک و اشک و اشک همراهیاش میکند. سرش را به وسایل گرم میکند. عینکش را برمیدارد و با دستمال پارچهای صورتش را خشک میکند. میگوید: «یاد عاشورا افتادم». او سالهاست در این مسیر به عشق سیدالشهدا (ع) ثابتقدم بوده و هوای محرم برایش هوای دیگری است. چند روز مانده به روزهای پرهیاهوی محرم. روزهایی که برای رسیدن به آن سر از پا نمیشناسند تا در خدمت این خاندان باشند.
قمهزنی ممنوع شد
جوشش اشکهایش که آرامتر میشود بیآنکه توضیحی بدهد به همان نقطه نامعلوم زل میزند و ادامه میدهد: «بچه بودم. یک پسربچه قالیباف هفت، هشتساله شاید، روز عاشورا صبح زود، موقع سحر میرفتم حسینیه.»
توی صف بچهها میایستد تا نمادین سرش به خون آغشته شود.
ولی همین که از او غافل میشوند قمه را برمیدارد و بر سرش میزند و اینبار خون خودش از روی پیشانیاش جاری میشود. این اولین و آخرین سالی است که او قمه میزند. اثرش هنوز روی سرش هست. از سال بعد قمهزدن ممنوع میشود و بساط قمهزنی جمع میشود. در گناباد رسم است که عزاداران روز عاشورا بهسمت آرامستان شهر حرکت کنند.
۳ دسته عزادار (سینهزنان، زنجیرزنان و هیئت خونی که قمه میزنند) پشت سر هم راه میافتند و تا ظهر تعزیه دارند. سال قحطی است. بعد از جنگ جهانی دوم مردم در مضیقه افتادهاند و نان برای خوردن ندارند. مردم کنار جاده میایستند و با هرچه بتوانند خودشان را به مشهد میرسانند. خیال میکنند که مشهد میتواند آنها را از گرسنگی نجات بدهد.
مردم میخواهند خودشان را به نوانخانه امام رضا (ع) برسانند شاید به شکم فرورفتهشان نوایی برسد. محمدحسین هم با خانوادهاش میآیند و ساکن تپلمحله میشوند و مادرش میشود رختشوی خانههای مردم. مشهد او را از حال و هوای حسینیاش دور نمیکند. با دستههای عزا هر سال راهی حرم میشود. میگوید: «مأمورها نمیگذاشتند ما به طرف پنجره فولاد برویم، ولی ما خودمان را پشت پنجره میرساندیم.»
اعتبارش هیئت گردان محله است
وقتی بهسراغ حاجتهایش میرویم انگار چیزی جز خود امام از او نخواسته است. میگوید: «همین که زندهایم از عنایت امام حسین (ع) است. من آدمی بودم که یک لقمه نان برای خوردن نداشتم و حالا همه چیز دارم. این چیزی جز عنایت حضرت است؟»
صفر شروعش حالا به جایی رسیده است که میتواند سرش را بالا بگیرد و از داشتههای اصلیاش بگوید: «۳ پسر دارم. خدا را شکر. همه زندگی و وجودم مال امام حسین (ع) است. اعتبار و آبرو دارم. هیچ کسی توی محل حرفم را دوتا نمیکند. اینها آبرویی است که امام حسین (ع) بذل کرده است». البته زمان زیادی لازم نیست تا بفهمی آبرو و اعتباری که از آن دم میزند چیست.
کسبه محل و بیشتر ساکنان قدیمی و جدید رضاشهر او را میشناسند. هرکس از جلو مغازه رد میشود، سرش را داخل میکند و میگوید: «سلام حاجی. خوبی؟ کمپیدایی؟» انگار عادت کردهاند که هر روز وقتی کرکره این مغازه بالا میرود حالی از هم بپرسند. میپرسد: «کسی را هم دیدی که وقتی قیمت میدهم با من چانه بزند یا بگوید گران است؟» اعتبار او یک هیئت و یک محله را میچرخاند.
هر سال هر کسی نذری دارد میدهد دست حاجی. او نذرها را جمع میکند و کار هیئت را راه میاندازد. هیئت جوانان المهدی را به نام هیئت حاجی عصاران میشناسند. اهالی میگویند: «حاجی اعتبار این محله است. هیئت را خودش میگرداند. هرجا کم و کسری باشد از خودش جبران میکند.» حاجی خودش هم میگوید: «امام حسین (ع) خودش راه میاندازد. کار هیئت لنگ نمیماند.»
رخت غم بر قامت مسجد المهدی
هر سال چند روز به محرم در مسجد المهدی به روی مشتاقان باز است. پارچهها و کتیبههای مشکی را بیرون میکشند. گرد یکسال گذشته را از اسباب عزا میگیرند از سماور و چای و ظرفها. حالا دیگر نیاز نیست بروند وسایلی را که لازم دارند از جای دیگر قرض بگیرند. خودشان همه وسایل را دارند.
عصاران یادش میآید: «برای بشقاب میرفتم از حسینیه بخاراییهای میدان شهدا قرضی میگرفتم.» حالا وقتی نزدیک محرم است دیگر این دغدغهها را ندارد. خیالش راحت است جوانترها و پیرترها در کنار هم کار هیئت را لنگ نمیگذارند. هر کسی با نیتی که در دل دارد میآید و در سیاهپوششدن یکی از قدیمیترین مساجد محله رضوی کمک میکند.
کسی را برای اینکار دعوت نمیکنند. همه خودشان را دعوتشده آقا میدانند و بهاندازه حاجتی که میخواهند و ارادتی که دارند، خودشان را در عزای امام شهید سهیم میدانند تا شریک پوشیدن رخت غم بر قامت مسجد باشند. چند سالی است که هر شب محرم یک مسیر را در رضاشهر انتخاب میکنند و دسته عزا به راه میافتد. در بین راه سری به خانه شهدای محله میزنند و اهل محل هم مشارکت میکنند.
معتقد است دلیلی ندارد که روضهخوان جزئیات وقایع را مو به مو بگویند تا از مردم اشک بگیرد
نباید به زور اشک گرفت
حاجی خیلی وقت است که در جرگه جوانان جایی ندارد، ولی دلش با جوانترهاست. میگوید: «من دوست دارم جوانها به هیئت بیایند». کار به سر و موی و پوشش جوانی که وارد هیئت میشود ندارد. حتی شده به بزرگترها هم تذکر بدهد که اینجا هیئت امام حسین (ع) است و هرکسی اینجاست دعوتشده خود اوست.
میگوید: «آن کسی را که سروشکلش با ما فرق دارد باید بیشتر تحویل گرفت تا انس بیشتری با این محافل بگیرد». مهمان امام حسین (ع) را از محفلش راندن جرئتی میخواهد که او ندارد. در هیئتشان به روی همه باز است. ۱۰ شب محرم. از روضه که میپرسم از دست بعضی روضهخوانها گلایه دارد.
میگوید: «کسی که مصیبت امام را میخواند نباید امام را خوار و خفیف کند.» دلش نمیخواهد روضهخوان از سختی لحظههای قتلگاه بگوید. معتقد است دلیلی ندارد که جزئیات وقایع را مو به مو بگویند تا از مردم اشک بگیرند. میگوید: «کسی که امام حسین (ع) را بشناسد نیاز به این حرفها ندارد. گاهی یک سخنران فقط حرف میزند و اشک مخاطب میریزد.» خودش قبلا پامنبری مرحوم کافی بوده است و حالا بیشتر سخنرانیها را میشنود.
نوبتی برای جنون
چند دفعه کربلا را دیده است. دوبار در زمان صدام و دوبار دیگر را بعدترها رفته است. میگوید ما با امام حسین (ع) داستان زیاد داریم، اما وقتی یاد کربلا میافتد هیچوقت خاطره آن سال را یادش نمیرود. همان دفعه که یک نفر را در آبادان پیدا میکند تا آنها را قاچاقی از مرز رد کنند.
صدام تازه سقوط کرده است و آمریکاییها در عراق مستقرند، به همه میگوید: «هرکه دیوانه است با من بیاید.» برای قدمگذاشتن در چنین راهی فقط باید جنون عشق داشته باشی تا که هیچ خطری سد راهت نشود. او هم بهدنبال دیوانهها میگردد. عاقبت سینفری میشوند و میروند سمت مرز. قرار است از مسیر آبی ردشان کنند، ولی سختگیری و گشتهای مأموران نمیگذارد موفق شوند. مسیر را تغییر میدهند.
شبانه سوار قایق میشوند. جانشان را کف دستشان میگیرند و راهی میشوند. نمیدانند کجا هستند و کجا میروند. یک شب را روی سطح آب شناور هستند تا صبح تازه بفهمند هر طرف را که نگاه میکنند فقط آب است و آب. بعد از چند ساعت روی آب ماندن میفهمند خبری از قایقی که باید دنبالشان بیاید نیست. جزر سطح آب را پایین میبرد تا کشتیشان گیر کند و مجبور شوند خودشان را توی آب بیندازند و به ساحل برسانند.
تشنه و گرسنه و خسته و سردرگم. خودشان هم نمیدانند آیا واقعا کسی قرار هست که آنها را از میان این جزیره که بعدها میفهمند فاو است نجات بدهد یا نه؟ بعد از چند ساعت ماشین دنبالشان میآید و آنها را به عتبات میبرد. سختی زیادی را تحمل میکنند. فقط کافی است پایشان به بینالحرمین برسد و چشمانشان به نور حضور گنبد طلایی حضرت عشق روشن شود تا تمام آن گرفتاریها را فراموش کنند و پرده اشک بینشان فاصله بیندازد.
این گزارش چهارشنبه، ۲۱ شهریور ۹۷ در شماره ۳۰۵ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است