پس از سه ماه حضور در جبهه، 64/۱/18 ساعت ۵ بعدازظهر در جزیره مجنون بمب شیمیایی زدند. دود غلیظ و بوی نامطبوع همه جا را فراگرفته بود؛ به زحمت سرم را بالا آوردم؛ صحنههای دردناک و فراموشنشدنی را دیدم. سربازی در یک متری لاشه بمب، مغز سرش و محتویات شکمش بیرون ریخته بود. دیگر توان راهرفتن نداشتم. من در دومتری بمب بودم. گاز شیمیایی تأثیرش را گذاشته بود.
در صورت نجیب مادر غمی عجیب نشسته است. غمی که از همه مخفیاش میکند و بعد از این همه سال، خودش را با مرور خاطراتش سرگرم میکند. خیلی وقتها پنهانی یک دل سیر با عکس پسرش صحبت میکند و اینطور دلش آرام میشود. معتقد است؛ این همه سال خدا صبر فراق را داده اما هنوز هم یاد پسر در ذهن و دلش جای دارد؛ رفتارهایش، کارهایش، حرفها و خندههایش. پدر هم صبورانه از مردمداری فرزندش غلامحسین میگوید، اینکه پسرش با آن سن کم هوای فامیل و دور و بریها را داشت و همیشه به دیدارشان میرفت. پسر جوان 19سالهای که در سال67 درست 40روز قبل از اعلام آتشبس جنگ ایران و عراق به شهادت میرسد.
«عباس برای کمککردن به آدمها سرش درد میکرد.» این جمله کوتاهترین تعریفی است که خانواده شاهی و همسایههایشان در بالاخیابان از عباس 40سال پیش دارند؛ پسری فنی و خوشاخلاق که وقتی نیاز رزمندهها به تعمیرکار را شنید، به بهانه رفتن به سربازی، مادر را راضی کرد و در هفدهسالگی عازم میدان جنگ شد و با همان عشقی که به کارش داشت، هنگام تعمیر موتور قایق به شهادت رسید.
یکی از خصوصیات اخلاقی شهید علیاکبر عباسی، حقیقتگویی بود. او هرگز هیچ چیزی را فقط برای خودش نمیخواست. پدر شهید میگوید: یکی از خصوصیات علیاکبر راستگویی و دفاع از حقوق انسانها بود. بابت این صفت شهره بود و تمام کسانی که از او شناخت داشتند، میدانستند که اگر چیزی از او بپرسند، حتی اگر به ضررش هم تمام شود، حقیقت را خواهد گفت. به دلیل همین حقیقتگویی چندین مرتبه موقعیتهای شغلی و اجتماعی خوبی را از دست داد.
جنگ تحمیلی شروع شده بود. همه اوضاع تحت تأثیر تهاجم ناجوانمردانه عراق قرار داشت. مسئولان پزشکی استان خراسان و مشهد و دانشگاهیان در گردهمایی اضطراری با بررسی وضع پزشکی و نیاز جبهه ها، 10گروه پزشکی برای اعزام آماده کردند. قرار شد ابتدا سه گروه اعزام شوند. ما که دوره دستیاری تخصصی جراحی را می گذراندیم، در گروه سوم بودیم. بنا بود ۱۶ مهر 1359 از محل هلال احمر مشهد اعزام شویم. همه آمده بودند؛ استاندار، شهردار، ریاست دانشگاه، مسئولان پزشکی و... حدود ۶۰ پزشک و پرستار از زیر قرآن رد و سوار سه اتوبوس شدیم.
صبح یکی از روزهای نخستین پاییز، قدم گرفته ایم سمت پایانه معراج، در بولوار توس مشهد. معراج شهدا درست در حاشیه خیابان با دری نرده دار هنوز باقی است. حیاطش با پرچم و ماشین های جنگی و جعبه های مهمات شبیه یک موزه کوچک است که مانده تا خاطره بزرگ مردانش را در سینه به یادگار نگه دارد.
حدود 30سال پیش، زمانی که هنوز کوچه پس کوچه های خیابان گاز بی نام ونشان بودند و خاکی، شیخ حسن نامی تصمیم گرفت خانه اش را به مسجد تبدیل کند؛ خانه ای شیروانی که تنها اتاق بزرگ آن هم میهمان پذیر بود، هم مکتب خانه کودکان و هم محلی برای برپایی نماز و مراسم عزاداری ائمه(ع). چندسال پس از وقف مسجد ، به وصیت شیخ، گوشه ای از آن بنا آرامگاه ابدی حاج شیخ حسن شد؛ جایی درست نزدیک به پله های ورودی مسجد و در اتاقکی قفل زده.