تلخترین خاطره اسارت در نگاه او همان آغازین دقایق اسارت است؛ حس تلخ اسیری: بعد محاصره از سوی دشمن سربازی تیربار را گذاشت رو به روی ما و فریاد زد: کدامتان شیعه هستید. اشهدتان را بخوانید؟ اشهدمان را خوانده و منتظر شلیک بودیم. بهوضوح مرگ را در مقابل چشمانمان میدیدیم که ناگهان متوجه صدای خودرویی شدیم که به سمت ما میآمد و مدام چراغ میداد. خودرو که ایستاد سرباز به سرگرد داخل خودرو احترام نظامی گذاشت. حرفهایشان را خوب متوجه نمیشدیم؛ اما فهمیدیم که سرگرد میگفت ما به دست اینها اسیر داریم و نباید کشته شوند. اما سرباز اصرار داشت حداقل دو نفر اول صف را بزند و من نفر اول بودم.
حاج حسن سعادتمند میگوید: ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همهاش آب بود. آبهایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلیمان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت میکرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق میشوید یا تیر و ترکش میخورید یا اسیر میشوید هر کس نمیخواهد، برگردد. خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس میترسد برگردد. هیچکس برنگشت.
سیدمحمود مقدم نائینی، نظامی بازنشسته هر روز به عادت سی و چند ساله ساعت 4صبح از خواب برمیخیزد، نماز و قرآن و مفاتیحش را میخواند، پیادهرویاش را میکند و بعد سراغ کتابخانهاش میرود تا یادداشتهای روزانهاش را از کتابهای مورد علاقهاش رونویسی کند و به این ترتیب نهتنها خیال پیرشدن ندارد که به قصد جنگیدن با آلزایمر به دنبال عملیکردن آرزوهای بچگیاش است؛ یعنی «مخترع شدن» در دهه80 زندگیاش.
شهید محمد حسن نظرنژاد اولین بار در تاریخ 16مهر 1359 عازم مناطق جنگی خوزستان میشود، درست در همان روزهایی که فرزند اول پسرش(مصطفی) به دنیا آمد و پنجروزه بود.آنقدر دل در گرو پسگرفتن وجببهوجب خاک این وطن داشت که در طول جنگ حتی به مرخصی نمیآمد و تنها زمانی که برای کاری به پادگان مشهد میآمد با مرضیه خانم و بچههایش دیداری تازه میکرد.
فاطمه خانم دختر شهید میگوید: پدر در عملیات فتح بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد و پهلو و قفسه سینهاش شکافته شد، هشتماه در بیمارستان امام رضا(ع) بستری بود، من هر روز پیشش بودم اما یکبار هم صدای نالهاش را نشنیدم. در عملیات والفجر یک، کمرش شکست و ترکش خمپارهها قسمتی از رودهاش را از بین برد، دکترها به مادرم گفتند که دیگر نمیتواند راه برود اما آنها اراده بابانظر را دستکم گرفته بودند.
مادر شهید ضابطی از عیدغدیرهایی که خانه پدرهمسرش کلی برو بیا داشت؛ از همان سال اولی که عروس ضابطیها شدم، روز عیدغدیر از 9صبح تا 11شب منزلشان پر از میهمان بود. من و سه جاری دیگرم و خواهرهای همسرم از صبح تا شب سر پا بودیم. پدرشوهرم سینی بزرگی را روی کرسی میگذاشت و آن را پر از دوزاری میکرد. آنقدر میهمان داشتند که وقتی شب میشد، ظرف عیدی خالی شده بود. من سر از پا نمیشناختم؛ از ته دل خوشحال بودم که به یکی از فرزندان نسل حضرت فاطمه(س) خدمت میکنم.
حاج محمود همیشه خودش را بسیجی میدانست تا فرمانده! شجاعت و صلابتی که در کارش داشت زبانزد همه بود، شاید بتوان گفت خصلت خوب فرمانده ارتباط خوب او با کُردهای کردستان بود و با همکاری همانها توانست عملیات والفجر 4 را در خاک عراق انجام دهد.
کومله و منافقین در کردستان ساکن شده بودند و برای آشوب از هیچ کاری دریغ نمیکردند و وقتی میدیدند که فرماندههای خودشان با چند نفر محافظ رفت و آمد میکنند، در صورتی که شهید کاوه بسیاری از مواقع به تنهایی برای شناسایی میرفت و حاضر نبود جان کسی را به خطر بیندازد،بیشتر از او میترسیدند!