خادم مسجد است. دو ساعتی قبل از اذان در مسجد را باز میکند. فرشها را جارو میزند، گرد و غبار را میروبد و برای نمازگزاران چای دم میکند. قندانها را پر میکند، پردههای سیاه عزاداری را مرتب و سیستم صوت را بررسی میکند تا موقع منبر مشکلی پیش نیاید. این مرد متواضع و باخلوص فردی است که در حصر آبادان شرکت داشته، در جزیره مجنون پا گذاشته و در عملیات خیبر قهرمانانه مبارزه کرده، جان فدای جبهه بوده و سالها اسارت را تجربه کرده است.
جمع این رشادت و تواضع را در آزادههایی میتوان دید که آزادانه زندگی میکنند و در بند تعلقات دنیایی نیستند. حاج حسن سعادتمند جانباز 40درصد ساکن محله زکریا هم بهعنوان ارتشی جنگ را دیده و هم بسیجی، هم آبادان را از حصر آزاد کرده و هم حصر بعثیها را تجربه کرده است. این آزاده شصتوسه ساله در این روزهای گرم مرداد که طعم شیرین بازگشت آزادهها برایمان تداعی میشود از خاطرات تلخ و شیرین اسارت میگوید.
اهل کاشمر است. وقت سربازیاش که شده عصمت خانم را عقد کرده است. خودش 18سال داشته و همسرش 13سال. بعد سرباز ارتش میشود و میرود خدمت. شش ماه مانده به پایان خدمتش که دشمن به خاک ایران تجاوز میکند و فرمانده لشکری که سعادتمند در آن بوده با سربازانش برای شکستن حصر آبادان به جبهه میرود.
میگوید: «من در عملیات آزادسازی حضور داشتم. اسم فرمانده را یادم نیست اما با هدایت او هر طور بود خودمان را به آبادان رساندیم. آبادان که آزاد شد سربازی من هم تمام شد و برگشتم کاشمر، کارگر بنّا بودم و به اندازه روزمره درمیآوردم. عروسی گرفتیم و رفتیم سر خانه زندگیمان. بعد کمی باز هوای جبهه به سرم زد و ایندفعه از طرف بسیج رفتم. وقتی رفتم خانمم باردار بود و من بیخبر بودم. 30آبان62 رفتم جبهه، 8اسفند همان سال اسیر شدم.»
با اینکه در گذر زمان خیلی چیزها را فراموش کرده اما داستان اسارتش با جزئیات در ذهنش باقی مانده است. از اسفند62 و از عملیات خیبر میگوید: «در عملیات برونمرزی بودم، منطقه جزیره مجنون. ما جزو نیروهای جان فدا بودیم، چون بدنهای ورزیده داشتیم. قبلش در ارتش بودیم و به کارهای نظامی وارد بودیم. باید میرفتیم جلو، دشمن را گمراه میکردیم تا عملیات در جای دیگر انجام شود.
ما دو هزار نفر بودیم که قرار بود با قایق برویم. در منطقه عملیاتی وسیع که همهاش آب بود. آبهایی که عراق در منطقه رها کرده بود و عین باتلاق شده بود. فرمانده اصلیمان آقای انجیدنی بود. اسم کوچکش را در خاطر ندارم. اگر زنده است خدا عمرش دهد و اگر فوت شده خدا رحمتش کند. لب مرز که بودیم داشت برای ما صحبت میکرد به ما گفت اینجا راه برگشتی نیست. یا در باتلاق غرق میشوید یا تیر و ترکش میخورید یا اسیر میشوید هر کس نمیخواهد، برگردد.
خوب آگاهمان کرد که این منطقه برگشت ندارد و هر کس میترسد برگردد. هیچکس برنگشت. تعدادی با قایق رفته بودند و ما از قایقها جا مانده بودیم چون قایق برای دوهزار نیرو کم بود. هر دفعه 500 یا 600نفر سوار میکرد. یکدفعه دیدیم بالگردی آمد و صد متر آن طرفتر نگه داشت و کلی نیروی عراقی پیاده کرد. فرمانده گفت مسلح باشید شاید بالگرد دشمن باشد. بعد دیدیم خلبان پیاده شد و اشاره میکند که بیایید و سوار بالگرد شوید برویم خط مقدم. آن نیروهایی هم که پیاده کرده بود اسیر عراقی بودند. همان مرحله اولی که بچهها رفته بودند اسیر گرفته بودند. »
وقتی از لحظههای عملیات میگوید دیگر آن مرد آرام روبهرویم نیست.، جوانی پرشور است که از خط مقدم میگوید: «در اصل ما در خاک عراق بودیم و زده بودیم به قلب دشمن. در70کیلومتری خاک عراق پیاده شدیم. تا به حال از این منطقه، عملیاتی توسط ارتش انجام نشده بود و عراق از این عملیات بسیج غافلگیر شد. »
سرش را پایین میاندازد، میخندد و دوباره ادامه میدهد: «وقتی رسیدیم با لباس زیر بودند. تن به تن درگیر شدیم و اسیر گرفتیم. باز بالگرد پر از اسیر شد و برگشت. ما میدانستیم هدف عملیات این بود که عراق همه نیروها و تانک و خمپارهاش را بریزد سر ما، بعد ایران جزیره مجنون را بگیرد. همینطور هم شد، فریب خورد و همه نیروهایش را از جزیره مجنون ریخت سر ما. اینقدر نزدیک بودیم که نیروهایش را میدیدیم. آنها آن طرف آب بودند و ما این طرف.
چهارشبانهروز زیر آتش در شرایطی بودیم که نه جیره جنگی داشتیم، نه مهمات، نه آذوقه. شبها میرفتیم از سنگرهای عراقی آذوقه و مهمات برمیداشتیم و روز علیه خودشان استفاده میکردیم. عراق بعد از چهار شبانهروز بالگرد فرستاده بود، شناسایی کرده و فهمیده بود نیرویی اینجا نیست و سرش کلاه رفته است. با دوهزار نیرو کل لشکرش را کشیده بودیم این طرف. ما تقریبا 1600نفر بودیم که هر صد متر را دو نفرمان پوشش میدادند، یعنی اینطور پخش شده بودیم.»
«ساعت 5صبح روز 8 اسفند 62 حدود 300 نفر را اسیر کردیم و ساعت2 همان روز خودمان اسیر شدیم. » با شجاعت این جمله را میگوید. تعریف میکند که چطور آنها را به شهر العماره که نزدیک منطقه عملیاتی بوده میبرند و بعد هم میبرند استخبارات عراق، هر کس چند دقیقهای پای صحبت آزادهها نشسته باشد میداند در استخبارات چه بر رزمندههای ما گذشته است. بعد هم به اردوگاه موصل یک میرود و هفتسال از جوانیاش را آنجا پشت سر میگذارد. روزهایی که هر چند گذشته اما لحظه لحظه پیشرویش قرار دارد.
ایران شکایت کرد به سازمان ملل که اگر 12هزار نفر گرفته باید فهرست بدهد وگرنه مشخص میشود که اسرای ما را شهید کردهاند
تعریف میکند: «هفتسال را در همان موصل یک بودم. یک سال اول از ما خبر نداشتند. اصلا اسممان را به صلیب سرخ نداده بودند. ما از طریق چند نفر که عربی بلد بودند از حرفهای عراقیها یکسری چیزها را متوجه میشدیم. نمیخواستند ما را تحویل صلیب سرخ بدهند. از طرفی تبلیغ خیلی زیادی کردند که ما در عملیات خیبر 12هزار نفر از ایران اسیر گرفتهایم در حالیکه 1600 نفر بیشتر نبودیم. بعد ایران شکایت کرد به سازمان ملل که اگر 12هزار نفر گرفته باید فهرست بدهد وگرنه مشخص میشود که اسرای ما را شهید کردهاند. اینطوری مجبور شدند اسم ما را به صلیب سرخ بدهند. بعد از آن رسمی شدیم و شرایط کمی بهتر شد. توانستیم نامهای بفرستیم و از حال و احوال باخبر شویم. »
در آن یکسال و نیم که هیچ خبری از حسن آقا نبوده خانواده همه جا را دنبال او گشتهاند. نمیدانستهاند شهید شده یا اسیر، این بیخبری از هر چیزی بدتر بوده است. دلشان به یک مصاحبه رادیویی خوش بوده که یکی از اقوام اسم حسن سعادتمند را در مصاحبهای شنیده بوده و همین دلخوشی برایشان کورسوی امیدی بوده که آرام بگیرند و منتظر باشند.
تعریف میکند: «یکبار در رادیو مصاحبه کرده بودم و یکی از آشناها اسم من را شنیده بود و به خانواده گفته بود. آنها هم به سپاه رفته بودند و پرسیده بودند، اما چون اسمم در آمار نبوده سپاه هیچ اطلاعاتی نداشته و نمیتوانسته به آنها امید واهی بدهد.
خلاصه بعد از یکسال و نیم که در فهرست صلیب سرخ قرار گرفتیم توانستم نامهای بنویسم و از احوالم بگویم. هر نامه شش ماه میرفت و جوابش هم شش ماه طول میکشید تا به دست ما برسد. وقتی نامه به دستم رسید دو سال از اسارتم گذشته بود. فهمیدم دخترم به دنیا آمده است.»
آهی میکشد، سرش را پایین میاندازد و تعریف میکند که در همان ششماه زندگی مشترک اسم بچههای آیندهشان را تعیین کرده بودند و میخواستند قد و نیمقد بچه داشته باشند. احساس شرمندگی در چهرهاش دیده میشود. میگوید: «وقتی من نبودم همسرم خیلی سختی کشید. در خانه پدرش زندگی میکرد و قالی میبافت. دوری، سختیهای زندگی، بیخبری و نگرانی، تنهایی بزرگکردن بچه، هرکار کنم نمیتوانم از شرمندگیاش دربیایم.»
از حرفهای تلخ خیلی زود رد میشود و دلش میخواهد خاطرات شیرین را تعریف کند. میگوید: «درست است که سن و سالم کم بود اما ما بچههایی داشتیم که همانجا نماز بهشان واجب شد. روزهای اسارت پر از تلخی بود اما من دلم میخواهد از شیرینیهایش تعریف کنم، از اینکه چطور بچههای ما زرنگی میکردند و نمیگذاشتند بعثیها به مرادشان برسند. یک خاطره تعریف میکنم که بدانید «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد»
چهها گفتند آب باران پاک است، آن قسمت چاله بکنیم که از آن آب برای وضو و دستشویی استفاده کنیم
یعنی چه؟ در اردوگاهی که بودیم نه از نظافت خبری بود و نه آب. شپش مثل مورچه کف اردوگاه راه میرفت. در شبانهروز یک لیتر آب به ما میدادند. اما در منطقهای که بودیم باران زیاد میآمد. شاید از دعای بچههای ما بود. حیاط شیب داشت و یک سر اردوگاه آب جمع میشد. بچهها گفتند آب باران پاک است، آن قسمت چاله بکنیم که از آن آب برای وضو و دستشویی استفاده کنیم. بعثیها که ترسیده بودند بچهها نقب بزنند و فرار کنند، مجبور شدند لولهکشی کنند و به اردوگاه آب برسانند. »
یکی از خاطرات مشترک همه آزادهها این است که بعثیها نمیگذاشتند آنها نماز بخوانند. ساعت اذان را هم نمیگفتند. فهمیدن ساعت اذان نیاز به راهکارهایی داشت که اسرای هر اردوگاهی یکطور به آن میرسیدند. سعادتمند تعریف میکند: «جلو آسایشگاه درخت بید بزرگی بود. نانهایی که برای ما میآوردند وسطش خیلی خمیر بود، تهسیگار، سوسک و همهجور آشغال هم داخلش پیدا میشد.
بچهها روی نانها را میخوردند و خمیر داخلش را برای گنجشکها میریختند زیر درخت بید. آنها هم با ما انس گرفته بودند و نمیترسیدند. صبح به صبح گنجشکها موقع نماز با جیکجیکشان ما را برای نماز بیدار میکردند. افسری داشتیم که سیاه و لاغر بود و لباس پلنگی میپوشید. به همین دلیل بچهها به او پلنگی میگفتند. شکنجهگر اسرا بود. شکنجهاش هم این بود که جریان برق وصل میکرد.
یک تلفن هندلی قدیمی داشت که با آن برق تولید میکرد. یک سر سیم را به شست پا و یکی دیگر را به گوش وصل میکرد. به یک سرباز هم میگفت دسته تلفن قدیمی را بچرخاند تا برق تولید کند و به زور میگفت اعتراف کنید که پاسدار هستید. اگر کسی برای اینکه شکنجه تمام شود الکی میگفت پاسدار هستم تازه شروع شکنجهها و اعتراف گرفتنها بود.
خلاصه این پلنگی یک روز فهمید که بچهها زیر درخت بید نان میریزند، با عصبانیت آمد جلو و به عربی گفت شماها میخواهید گنجشکهای ما را مسلمان کنید. روز بعد دستور داد که درخت را بریدند. اما گنجشکها عادت کرده بودند و روی همان تنه بریده درخت مینشستند و نرمه نانها را میخوردند. بعثیها به خیال خودشان با اسلام مخالفت و دشمنی میکردند اما اسلام دشمنیبردار نیست. »
اجرای نمایش و تئاتر در مناسبتهای خاص از سرگرمیهای اسرا بوده است. چیزی که بعثیها هیچ درکی از آن نداشتند و معنای هنر را نمیفهمیدند. او داستان گیجشدن افسر عراقی را تعریف میکند و میگوید: «آنجا ما نمایشهایی هم بازی میکردیم و برای خودمان سرگرمی درست میکردیم. در آسایشگاه بچهها با ابر و پارچه الاغی درست کرده بودند و برایش سر و دم و شکم دوخته بودند.
یک نفر هم میرفت داخلش و نقش بازی میکرد. افسری بود به نام احمد سودانی که فکر میکرد خر واقعی دیده و داد میزد حمار حمار. مسئول زندان را صدا زد تا در را باز کند و الاغ را پیدا کند. بچهها هم سریع الاغی را که از جنس تشک بود زیرشان انداختند و احمد سودانی هر چه گشت خری پیدا نکرد. »
آنجا ما نمایشهایی هم بازی میکردیم و برای خودمان سرگرمی درست میکردیم
با شنیدن این خاطره یاد جانباز آزاده موسی حقیقی میافتم که او هم همین روایت را تعریف کرده بود. وقتی مصاحبه را پیدا میکنم و عکس حقیقی را به سعادتمند نشان میدهم او را میشناسد و میگوید که دوران اسارت را با هم گذراندهاند.
سعادتمند میگوید: «در کاشمر یک کار خوب کردهاند و خاطرات همه آزادهها را در یک کتاب چاپ کردهاند. این خاطره من هم در آن کتاب چاپ شده است. اسم کتاب و سال چاپ آن را به یاد نمیآورم. »
اسرا آنقدر از عراقیها دروغ شنیده بودند که وقتی حرف آزادی میشود هیچ کس باور نمیکند. سعادتمند از مرداد سال69 تعریف میکند و میگوید: «مورد داشتیم اسیر را تا فرودگاه برده بودند و باز برگردانده بودند. طفلک داشت دیوانه میشد. به همین دلیل باور نمیکردیم که قرار است به ایران عزیزمان برگردیم. تا اینکه اتوبوس آمد و ما را برد لب مرز خسروی پیاده کرد. آن موقع از مرز که رد شدیم باورمان شد. افتادیم روی زمین، خاک ایران را بوسیدیم و اشک ریختیم.»
بعد از هفتسال اسارت وقتی به خانه برمیگردد دخترش عادله که هفتسال داشته و همسرش عصمت زحمتکش با کولهباری از تنهایی و تجربه از او استقبال میکنند. مدتی برای کار به سپاه میرود، اما آنجا نمیماند و اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی را انتخاب میکند. تا سال86 در این اداره کار میکند و بعد از بازنشستگی در خانه مهر بازنشستگان 10سالی مشغول به کار میشود. سه فرزند دیگرش عاطفه، حجت و فاطمه هم در این سالها به خانواده صمیمی آنها اضافه میشوند.
سال84 به خاطر دانشگاه دخترش به مشهد میآید و ماندگار میشود. از سال 99 هم خدمت به نمازگزاران مسجد حضرت زهرا(س) را انتخاب کرده است: «مسجد نزدیک خانه است، هم سرم گرم هستم و هم یک کار معنوی انجام میدهم. خانمم هم در کارها به من کمک میکند. بعد از آن همه سختی که کشیده بود سعی کردم هر کار میتوانم برایش انجام دهم. توقع مالی از من ندارد، چند بار به سفرهای زیارتی کربلا و مکه رفتهایم و حالا فقط آرزوی رفتن به سوریه را داریم.»