کد خبر: ۳۲۲۹
۲۵ تير ۱۴۰۱ - ۰۰:۰۰

غواص 15 ساله‌ای که با عشق به جبهه رفت و در «مجنون» شهید شد

مادر شهید ضابطی از عیدغدیرهایی که خانه پدرهمسرش کلی برو بیا داشت؛ از همان سال اولی که عروس ضابطی‌ها شدم، روز عیدغدیر از 9صبح تا 11شب منزلشان پر از میهمان بود. من و سه جاری دیگرم و خواهرهای همسرم از صبح تا شب سر پا بودیم. پدرشوهرم سینی بزرگی را روی کرسی می‌گذاشت و آن را پر از دوزاری می‌کرد. آن‌قدر میهمان داشتند که وقتی شب می‌شد، ظرف عیدی خالی شده بود. من سر از پا نمی‌شناختم؛ از ته دل خوشحال بودم که به یکی از فرزندان نسل حضرت فاطمه(س) خدمت می‌کنم.

خیابان دانشگاه مانند همیشه شلوغ است. بناست با مادر شهید سیدامیرحسین ضابطی در یکی از خانه‌های این خیابان به‌بهانه عید غدیر هم‌کلام شوم. از شب گذشته که صدایش را پشت تلفن شنیدم، دلم می‌خواهد زودتر ببینمش. می‌گفت افتخار می‌کند که مادر شهید است. سر کوچه تصویری از شهید ضابطی به چشم می‌خورد در عکس آن‌قدر کم‌سن‌وسال است که حتی پشت لبش هم سبز نشده است. 

زنگ در را که می‌زنم، صدیقه‌خانم آرام‌آرام پله‌ها را پایین می‌آید و در را باز می‌کند. فضای خانه آن‌قدر دلچسب است که انگار بارها آنجا روی همان فرش نشسته‌ام و صدیقه‌خانم ساعت‌ها برایم درددل کرده است. بوی سیب گلاب در خانه پیچیده. مادر شهید عکس‌های پسرش را برایم دم دست گذاشته است. با ورق‌زدن آلبوم، او از سیدامیرحسین می‌گوید؛ پسر چهارده‌ساله‌ای که با سری افراشته رفت و بی‌سر در خاک آرمید؛ سیدی که 20روز پیکر بی‌سرش در آب‌های مجنون سرگردان بود.


افتخارم خدمت به سادات است

صدیقه نوایی یحیی‌زاده متولد 1334 است. او در نوجوانی با سیدمحمد که از سادات فاطمی بود، ازدواج کرد؛ «از بچگی سیدها را دوست داشتم. چهارپنج‌سال بیشتر نداشتم. با گریه از کوچه به خانه برگشتم و به مادرم گفتم چرا بی‌بی‌آقا، دختر همسایه سید است و من سید نیستم. 

مادرم از کبوتری برایم گفت که طوق دور گردنش سبز بوده و در خواب لب طاقچه خانه‌مان نشسته بوده است

مادرم به‌سختی به من فهماند که کاری از دستش برنمی‌آید. چندسال بعد خواهر همسرم من را در روضه‌ای دیده بود. ما با همسرم نسبت فامیلی دوری داشتیم. دوسه هفته بعد خودم را سرسفره عقد کنار سیدمحمد دیدم. او 30سال داشت و من دختری سیزده‌ساله بودم. عقدمان که کردند، مادرم از کبوتری برایم گفت که طوق دور گردنش سبز بوده و در خواب لب طاقچه خانه‌مان نشسته بوده است.»

صدیقه‌خانم دستش را دوبار روی مبلی که رویش نشسته است، می‌زند و می‌گوید: «از سیزده‌سالگی تا الان که 67سال دارم، در همین خانه‌ای که می‌بینید، زندگی می‌کنم. ما چهار عروس بودیم که با پدر و مادر همسرم در باغی که 700متر بنا داشت، زندگی می‌کردیم.»


عید غدیرهای خانه پدرشوهر

مادر شهید ضابطی از اتاقی می‌گوید که در آن شش‌فرزندش را به دنیا آورده است، از عیدغدیرهایی که خانه پدرهمسرش کلی بیابرو داشت؛ «از همان سال اولی که عروس ضابطی‌ها شدم، روز عیدغدیر از 9صبح تا 11شب منزلشان پر از میهمان بود. من و سه جاری دیگرم و خواهرهای همسرم از صبح تا شب سر پا بودیم. پدرشوهرم سینی بزرگی را روی کرسی می‌گذاشت و آن را پر از دوزاری می‌کرد. 

آن‌قدر میهمان داشتند که وقتی شب می‌شد، ظرف عیدی خالی شده بود. من سر از پا نمی‌شناختم؛ از ته دل خوشحال بودم که به یکی از فرزندان نسل حضرت فاطمه(س) خدمت می‌کنم. همه خانواده و اقوام نزدیک ناهار و شام عید غدیر دور هم بودیم و بین دو وعده از میهمان‌ها با شیرینی و شکلات و میوه فصل پذیرایی می‌کردیم. این روال تا وقتی پدرشوهر و مادرشوهرم زنده بودند، ادامه داشت. آن‌ها که فوت کردند، ملک بین پسرها تقسیم شد و ما همین خانه را ساختیم و ساکن شدیم. از آن سال، میهمان‌های روز عید به خانه خودم می‌آمدند.»

 


مکبر مسجد، غواص جبهه

سیدامیرحسین فرزند اول صدیقه‌خانم بود. مادر شهید وقتی اسم پسرش را می‌آورد، چشم‌هایش از پشت عینک برق می‌زند؛ «سیدامیرحسین 22مرداد 1352به دنیا آمد. او با همه بچه‌هایم فرق داشت. پنج‌سال بیشتر نداشت که در مسجد سناباد مکبر نماز بود. بعد شهادتش همسایه‌ها می‌گفتند در مسیر مدرسه با همان قدوقواره کوچک زنبیل پیرزن‌های همسایه را برایشان می‌برده است. دایی و پسرخاله‌ سیدامیرحسین شهید شده بودند که گفت می‌خواهد به جبهه برود. شناسنامه‌اش را دست‌کاری کرد و از مسجد سناباد به جبهه اعزام شد.»

صدیقه‌خانم از شب‌هایی می‌گوید که سیدامیرحسین به بهانه استخر آموزش غواصی می‌دید؛ «خبر نداشتم که به‌عنوان غواص اعزام می‌شود؛ فقط می‌دیدم هر شب به استخر می‌رود. سیدامیرحسین می‌خواست اعزام شود و من هم اسمم برای حج درآمده بود. به پسرم گفتم بمان و هوای خواهرها و برادرهایت را داشته باش. چهار بچه به هوای تو در خانه هستند. گفت مادر می‌روم قبل از برگشتن شما برمی‌گردم. همین هم شد؛ من هنوز مکه بودم که پیکرش را آوردند و دفن هم کردند.»

 

شنیدن خبر شهادت از خادم مسجد

صدیقه‌خانم غم عجیبی روی دلش سنگینی می‌کرد، بدون اینکه بداند پسرش به شهادت رسیده است. یکی‌دو روز مانده به برگشت مدام اشک می‌ریخت؛ «در حج یک لحظه خوابم برد. امیرم را در خواب دیدم که سرش را روی پایم گذاشته بود. از دیدنش خوشحال شدم و در‌حالی‌که قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم، موهایش را نوازش کردم. گویا همان روز پسرم را دفن کرده بودند. به مشهد که برگشتم، دیدم بچه‌هایم رنگ به رو ندارند. 

پیرمرد ازهمه‌جا بی‌خبر تا من را دید، برایم آرزوی آرامش کرد و از شهادت امیر گفت

یک هفته از تدفین پسرم می‌گذشت و آن‌ها می‌خواستند بگذارند کمی خستگی سفر از تنم بیرون رود، بعد خبر شهادت را به من بدهند. اولین حرفی که در فرودگاه زدم، پرسیدن از اوضاع و احوال امیر بود. کسی لباس سیاه به تن نداشت. کسی چیزی نمی‌گفت. همسرم آدم میهمان‌نوازی بود. او خادم مسجد را شب بعداز آمدنم برای شام با خودش به منزلمان آورده بود. پیرمرد ازهمه‌جا بی‌خبر تا من را دید، برایم آرزوی آرامش کرد و از شهادت امیر گفت. من مات مانده بودم. دیگر نفهمیدم چه شد و از هوش رفتم.»

 

سید امیر، شهید بی‌سر

سیدامیرحسین ضابطی روز 28تیر سال1366در جزایر مجنون شهید شد. او یکی از خط‌شکنان غواصی بود که براثر اصابت گلوله سر از بدنش جدا شد و به شهادت رسید. بدن بی‌سر سیدامیر چهارده‌ساله، بیست‌روز در آب‌های جزیره سرگردان بود تا به ساحل رسید. او در وصیت‌نامه‌اش خواسته بود 500تومان به‌جای او صدقه بدهند. در ابتدای وصیت‌نامه‌اش به خانواده‌هایی سلام فرستاده است که فرزندانشان را چون ابوالفضل(ع) به نبرد فرستاده‌اند. او آرزو می‌کند همه افراد، قدمی برای انقلاب بردارند. 

شهید سیدامیر ضابطی از خدا می‌خواهد از سر تقصیراتش بگذرد تا به شهادت نایل شود. او در بخشی از وصیت‌نامه‌اش با دوستانش در مسجد سناباد گفت‌وگو کرده و از آن‌ها عذرخواسته که برادر خوبی برایشان نبوده است و خواسته او را ببخشند. امیر به آرزویش رسید و در بهشت رضا آرام گرفت. حالا صدیقه‌خانم مانده و چشم‌های خیس از اشکی که هنوز هم رفتن پسرش را باور نمی‌کند.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44