کد خبر: ۵۶۱۸
۰۳ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
۱۰ تُن هندوانه برای جبهه جمع کردیم

۱۰ تُن هندوانه برای جبهه جمع کردیم

صحبت‌های فضل‌الله برهانی شهروند محله بهشت خاطرات بسیاری از همدلی مشهدی‌ها در زمان جنگ تحمیلی دارد. او می‌گوید: پولدار و بی‌پول نداشتیم وهر کسی به اندازه وسع و توانایی‌اش کمک می‌کرد.

«با شروع جنگ تحمیلی محله ما هم مثل سراسر کشور حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود، مسجد قائم (عج) شده بود پایگاه اعزام نیرو؛ آن که توان جنگ داشت ثبت‌نام می‌کرد و اعزام می‌شد، آن کسی هم که توان جنگ نداشت، می‌آمد و در واحد‌های پشتیبانی جبهه کمک یار دیگر مردم می‌شد.» این‌ها صحبت‌های فضل‌الله برهانی شهروند قدیمی محله کوی دکتری(بهشت) است که در کنار خاطرات چندتن از اهالی این محله همزمان با شروع هفته دفاع مقدس، آورده‌ایم.

«آن روز‌ها اتحاد و وحدت عجیبی در سراسر کشور موج می‌زد. خودم در همین واحد پشتیبانی آذوقه و مواد خوراکی برای جبهه جمع می‌کردم. مثلا می‌رفتم پیش صابری‌فر، شهردار مشهد و می‌خواستم تا میوه‌فروش‌های بزرگ را معرفی کند. او هم دستور می‌داد، زنگ بزنند و از رئیس اصناف و میوه‌فروش‌های بزرگ بخواهند که کمک کنند. خاطرم هست یک‌بار با همین روش، ده تن هندوانه برای جبهه از میدان بار نوغان و فرح آباد و چند جای دیگر جمع کردیم و فرستادیم.

در نوبت بعدی چند تن خربزه از تربت جام جمع‌آوری کردیم؛ مردم آن دوران برای هر کمکی آماده بودند و دریغ نداشتند. پولدار و بی‌پول نداشتیم وهر کسی به اندازه وسع و توانایی‌اش کمک می‌کرد. من هم این کمک‌ها را هر طور که شده بود می‌رساندم به منطقه تا به دست رزمنده‌ها برسد.

 

یک محله و ۴۰ شهید

با شروع جنگ باز هم همین مسجد قائم (عج) پایگاه اصلی اعزام نیرو در محله بود. خاطرم هست که در آن دوران شهید صفری که یکی از مسئولان جهاد سازندگی مشهد و کلات بود، به عنوان نیروی داوطلب از همین مسجد اعزام شد و نامش در لیست اولین شهدای این محله ثبت شده است.

با طولانی‌شدن جنگ نیرو‌های داوطلب زیادی از این محله به جبهه‌های حق، علیه باطل اعزام شدند و نام ۴۰ تن از آنان با پسوند شهید در دفاتر مسجد محله موجود است. برادر خود من هم یکی از همین شهداست که در سال ۱۳۶۶، راه آسمانی‌شدن را پیش گرفت و باعث افتخار خانواده ما شد.

فرزان نصیری آذر از ساکنان قدیمی محله و فعال فرهنگی  


امام (ره) فرمودند: چند کلاغ آمده‌ا‌ند سنگی پرت کرده‌اند 

شبی را که اخبار، شروعِ جنگ را اعلام کرد، خوب در خاطر دارم. برنامه شبکه ملی ناگهان قطع شد و یکی آمد درباره رعایت نکات ایمنی در زمان حمله هوایی آموزش داد. آن مدرس می‌گفت: «این صدای آژیر خطر است که می‌شنوید؛ چراغ‌ها را خاموش کنید.

پنجره‌ها را ببندید و به صورت ضربدری با چوب یا چسپ محکم کنید و ...» بعد متوجه شدیم که جنگ شده. اخبار از خراب‌شدن فرودگاه می‌گفت. بیقرار شده بودم و مدام می‌رفتم داخل کوچه و برمی‌گشتم. در همین حین تلویزیون تصویر امام (ره) را پخش کرد که می‌فرمودند: «طوری نشده، چند کلاغ آمده‌ا‌ند سنگی پرت کرده‌اند.

نگران نباشید؛ چون تلافی می‌کنیم. اصلا نترسید.» این حرف‌ها عین آبی بود که بر آتش دلمان ریخته می‌شد. آرام گرفتیم و منتظر ماندیم تا ببینیم چه پیش می‌آید. فردای آن شب، ۱۵۰ فروند هواپیمای ما رفتند و فرودگاه بغداد را بمباران کردند و به این ترتیب جنگ بین عراق و ایران رسما شروع شد.

سکینه بیک خورمیزی؛ مدیر حوزه علمیه حضرت خدیجه


طرح چریک با آکاسیف‌

می‌رفتم طبقه پایین مسجد قائم (عج) و با علاقه‌ای که داشتم، تنها می‌نشستم و مشغول کار می‌شدم. سه‌تا مقوا را ابتدا به صورت چهارخانه درآوردم. آن‌ها را به هم می‌چسباندم. طرحی را به صورت چهارخانه روی آن بزرگ می‌کردم وسپس برای پیاده‌سازی طرح، مقوا را سوزن سوزن می‌کردم تا ردش بیفتد روی آکاسیف.

پودر روغن را توی جوراب می‌ریختم و می‌زدم روی آکاسیف و بعد آن را با المنت برش می‌زدم. می‌شد طرحی از چریکی که پشت سرش یک نخل است؛ یک متر در یک متر و نیم. اولین تصویری بود که بزرگش کردم. تا دیر وقت توی زیرزمین کار می‌کردم.

حلیمه خانم، خادم مسجد چند بار آمد و رفت. دید من هنوز آنجایم؛ گفت تو هنوز نرفتی بخوابی؟ گفتم خواستم کارم تمام شود. گفت از تو دیوانه‌تر کسی اینجا پیدا نمی‌شود! برای گرفتن مراسم شهدا در مسجد، ابتدا اطلاع رسانی می‌کردیم. با پارچه‌نویسی، نصب حجله و پخش تراکت. یک سری عکس‌ها را هم خود بنیاد شهید می‌زد. شهیدان اتحادیان، جباریان و نریمان طی یک هفته با هم شهید شدند.

تصویر بزرگی از این سه شهید تقریبا در اندازه ۵۰ در ۷۰ کشیدیم و با کمک چاپخانه سیادت آن را چاپ کردیم. این گونه کار‌ها را خیلی‌ها صلواتی برای ما انجام می‌دادند؛ فقط هزینه اولیه‌اش را ما می‌دادیم. این کار را در عرض یک شب در تمام شهر پخش کردیم و به دیوار‌ها چسباندیم. از پایگاه‌های دیگر زنگ زدند که این تصویر را شما کی کشیدید؟! کی پخش کردید؟!

محمد نجاتی مسئول تبلیغات جنگ مسجد قائم (عج)

 

مجروحیت امدادگر

همزمان با شروع جنگ یعنی از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ را به صورت داوطلبانه از طرف بسیج به جبهه اعزام شدم و در دو منطقه جنوب و غرب خدمت کردم. یکی از خاطرات فراموش نشدنی این دوران برای من در منطقه بستان رخ داد. خاطرم هست که درگیری سختی در این قسمت روی داده و خمپاره‌های زیادی رزمندگان را مجروح کرده بود.

آمبولانس آوردیم و شروع کردیم به جمع‌آوری مجروحان. ناگهان دیدم یکی از همان‌ها که دارد به ما کمک می‌کند، خودش از قسمت پا به شدت مجروح شده است. رفتم جلو و گفتم پای خودت خونریزی دارد.

گفت: «بله یک سوزشی را احساس می‌کنم.» دستش را که گذاشت روی پایش انگشتانش کامل در زخم فرو رفت. همانجا افتاد. گفتم: «بلند شو کمک کن. تو تا الان ایستاده بودی و کمک می‌کردی.» لبخندی زد و گفت: «دیگر نمی‌توانم.» منظور از گفتن این خاطره این است که بچه‌ها آنقدر در جبهه از خود بی‌خود بودند و با جان و دل دفاع می‌کردند که گاهی اینچنین مجروح می‌شدند، اما متوجه حال خود نبودند.

محسن ماهفر از قدیمی‌ها وفعالان فرهنگی مسجد قائم (عج)

آوا و نمــــــای شهر
03:44