مردم در جنگ حاضر بودند. جنگ متعلق به آنها بود انگار. آنها جایی سرباز بودند و جایی فرمانده. جایی رزمنده بودند و جای دیگر مدافع. همهچیز بر گُرده آنها میچرخید تا درکنار نیروهای ارتشی بایستند و دفاع از مرزوبومشان را پیش ببرند؛ دفاعی مقدس از کشوری که برای حفظ هر متر از آن، خونی بر زمین ریخت و پیکری بر زمین افتاد. چهره جنگ برای ما، چهره مردمی بود که آموختهاند با جانشان از میهنشان دفاع کنند؛ گاهی اشک بریزند و گاهی بخندند.
محمدحسین بصیر جزو اولین نفراتی بود که سال۵٨ داوطلبانه وارد سپاه پاسداران شد و با آغاز جنگ به منطقه عملیاتی رفت. او نخستین فرمانده بولوار توس مشهد بود و 22 اسفند1363 در عملیات بدر به شهادت رسید.
مهدی خویشاوندی، جانشین گردان کوثر، یکماه پیش از عملیات بدر در بهمن63 با شهیدبصیر در جلسهای در اهواز حضور داشت و این خاطره را از آن زمان نقل میکند.
زمان جلسه طولانی شد و هنگام بازگشت به جزیره مجنون، شب شده بود. به دژبانی رسیدیم. 11جوان مسئول آمدوشدها بودند. جلو خودرو ما را گرفتند و اجازه تردد ندادند. میگفتند باید برگردید اهواز و فردا صبح راهی منطقه شوید.
اصرار دژبانان به بازگشت و تأکید ما بر لزوم ادامه مسیر، راه به جایی نبرد. ازآنجاکه شهیدبصیر علاقهای به معرفی جایگاه خودش نداشت، من با نشاندادن کارت شناسایی برای آنها توضیح دادم که ایشان فرمانده گردان هستند و باتوجهبه شرایط باید هرچه سریعتر به جزیره برگردیم.
اما یکی از دژبانها رو به ما کرد و با قلدری گفت: اگر محسن رضایی هم بخواهد از اینجا رد شود، من نمیگذارم، شما که جای خود دارید!
شهیدبصیر که دل توی دلش نبود، گفت: اگر ما بخواهیم رد شویم، چه میکنی؟ هنوز چند قدمی جلو نرفته بودیم که دژبان به لاستیک شلیک کرد! شهیدبصیر از این اتفاق عصبانی و از خودرو پیاده شد. رو به دژبان با تشر گفت: مگر مال پدرت است که شلیک کردی؟
پس از ترخیص، نامه استعفایش را خطاب به اسماعیل قاآنی، فرمانده لشکر، نوشت که «من قادر به جمعکردن نفس خود نیستم؛ چطور میتوانم یک گردان را اداره کنم!»
بالاخره پس از این مشاجره، لاستیک را عوض کردیم و راهی منطقه شدیم. در مسیر، شهیدبصیر حسابی در فکر بود. من گفتم: ناراحت نباشید؛ فردا پیگیری میکنم که با او برخورد شود. اما به یکباره شهیدبصیر اصرار کرد که برگردیم!
برگشتیم دژبانی؛ شهیدبصیر روی زمین افتاد و شروع به بوسیدن پوتین دژبانان کرد. مدام زمزمه میکرد که «چرا سر شما داد زدم و با رفتارم کاری کردم که یک گلوله و لاستیک از بیتالمال هدر برود.»
شهیدبصیر از غصه سهروز در بیمارستان بستری شد و پس از ترخیص، نامه استعفایش را خطاب به اسماعیل قاآنی، فرمانده لشکر، نوشت که «من قادر به جمعکردن نفس خود نیستم؛ چطور میتوانم یک گردان را اداره کنم!»
احمد صاحب نیز در عملیات مسلمبنعقیل درکنار شهیدبصیر حضور داشته است. او هم خاطره دیگری از شهید بصیر تعریف میکند: یک تیربارچی عراقی روی سرمان بود و از بس بچهها را به تیربار بسته بود، همگی قفل شده بودند. تا بلند میشدیم، بیوقفه شروع به شلیک میکرد.
در همین حال دیدم محمدحسین بصیر درحال دویدن به سمت تیربارچی است. او برای گیجکردن تیربارچی عراقی مارپیچ به مسیرش ادامه داد. نزدیک سنگر عراقیها که رسید، خود را روی زمین انداخت. در همین لحظه، نارنجکی از داخل جیبش درآورد و روی تیربار پرتاب کرد و همهچیز رفت روی هوا. اگر شهیدبصیر اینطور شجاعت نشان نمیداد، معلوم نبود چه بلایی سر رزمندهها و گردان میآمد.
مصاحبه سعیده ساجدینیا با مهدی خویشاوندی و احمد صاحب درباره شهید محمدحسین بصیر
او افسری عراقی بود که در روزهای نخستین جنگ، برای اینکه مسلمانکُشی نکند، خانواده و پنجفرزند قدونیمقدش را در عراق رها کرد و به ارتش ایران پناهنده شد. حمید الهاشمی دستازجانشستهای بود که بههمراه ٢٩نفر دیگر از دوستانش، هفتسال تمام برای ایران جنگید و در تمام عملیاتها حکم پیشقراول و جانفدا را ایفا کرد.
او میگوید: 30نفر بودیم که هیچکدام از ما جرئت نداشتیم باور قلبیمان را به زبان بیاوریم؛ درست مثل اصحاب کهف در ابتدای رسالتشان. هریک گوشهای از پادگان کرخه، زانوی غم بغل گرفته بودیم و فکر راه چارهای برای فرار میگشتیم. فرماندهشان بودم و میدانستم باوجود جاسوسان و اجیرکردههای صدام که عین سلول سرطانی همهجا را گرفته بودند، گفتن هر کلمه مساوی با بربادرفتن سرمان است.
در نخستین عملیات، نصف نیروهایشان که با عنوان تیپ٩ بدر شرکت داشتند، شهید شدند. آنها تا صدور قطعنامه جنگیدند
بالاخره یکی از اقوام مادریام که در آن دوران همخدمتیام بود، سر حرف را باز کرد و گفت: سید! میخواهم به جبهه حق بپیوندم. خمینی حق است و این ماییم که در جبهه ضد حق هستیم. امشب ماه کامل است و آسمان روشن. ما میرویم، تو هم اگر خواستی بیا. در جوابش گفتم: پیش پایمان زمینِ مین است. اگر یکی منفجر شود، چه؟
اگر میانمان جاسوسی قد علم کند، چه؟ درست مثل این بود که جانمان را کف دستمان گرفته و به بعثیها تعارف کرده باشیم. دستهایم از شدت تردید میلرزید و عرقی سرد روی پیشانیام نشسته بود. اصلا خودم به جهنم، میدانستم سپیده نزده، عوامل صدام، همه خانوادهام را از دم تیر میگذرانند. ساعت مثل آدمی که از بند فرار کرده باشد، میگذشت. آب دهانم را قورت دادم. ماه کامل شده بود و ٢٩نفر از ما رفته بودند.
آن شب صدای هیچ انفجاری، پلک سنگین سربازان را باز نکرد. الهاشمی نیز همراه دیگر دوستانش به ایران آمد. سهماه برای گذراندن دوره آموزشی و آشنایی با موقعیت نظامی ایران، راهی ورامین شدند. عملیات کربلای٢ اولین عملیات بچههای سپاه بدر بود که در منطقه حاجعمران اجرا شد. آنها در این عملیات و بعد از آن تا آخر جنگ در تمام عملیاتها حکم پیشقراول یا خطشکن را داشتند. در نخستین عملیات، نصف نیروهایشان که با عنوان تیپ٩ بدر شرکت داشتند، شهید شدند. آنها تا صدور قطعنامه جنگیدند.
مصاحبه هما سعادتمند با حمید الهاشمی، افسر عراقی که به نیروهای ایرانی پیوست
سیداسماعیل سیدی که جانباز 15درصد است و در زمان جنگ، آرپیجیزن بوده، این خاطره را نقل میکند: در عملیات علیبنابیطالب(ع) بههمراه پنج نفر دیگر در حدود صدمتری عراقیها در خاکریزی که متعلق به آنان بود، پنهان شده و منتظر رسیدن نیروهای پشتیبانی و دستور آغاز عملیات بودیم. یکی از بچهها که شبیهخوان بود و صدای خوبی هم داشت، با همان کلاهخود شبیهخوانیاش به منطقه آمده بود و در مدتی که انتظار میکشیدیم، برایمان با صدای آرام نوحه میخواند.
تیرباری بالای سرمان بود که هرچند دقیقه یکبار، تیرهایی رها میکرد. به قدری فاصلهمان کم بود که پوکههای داغش روی سرمان میریخت. این تیربار با نخی نسوز به ماشه و جعبه متصل بود و سه عراقی نوبتی میآمدند و نخ را میکشیدند و میرفتند. دمدمای غروب ناگهان شبیهخوان کلاهخودش را برداشت و رفت که تیربار را بگیرد.
وقتی این مرد با این کلاهخود و دست قطعشده به سمتمان آمد، ترسیدیم. یک لحظه خیال کردیم قمربنیهاشم است که به سمتمان میآید. هول کردیم و اسلحههایمان را برعکس طرفش گرفتیم
به محض رسیدن به بالای خاکریز، او را با آرپیجی زدند و دست راستش را قطع کردند. خونی از دستش نیامد، گویی گوشتش همانجا سوخته بود. شبیهخوان چپدست بود و بعد از چند دقیقه بلند شد. دستش را که قطع شده بود، برداشت و بست به کمربندش. او با همین وضعیت، رفت بهسمت عراقیها و بعد از چند دقیقه، تیربار از کار افتاد.
بعد از مدتی دیدیم که سه عراقی به سمتمان میآیند و او با اسلحه در دست چپ، پشت سرشان است. وقتی به ما رسیدند، اسرای عراقی هنوز در شوک بودند. یکی از بچههای آبادان به زبان عربی از عراقیها پرسید که چطور اسیر شدند.
عراقی جواب داد که «ما در سنگر نشسته بودیم. وقتی این مرد با این کلاهخود و دست قطعشده به سمتمان آمد، ترسیدیم. یک لحظه خیال کردیم قمربنیهاشم است که به سمتمان میآید. هول کردیم و اسلحههایمان را برعکس طرفش گرفتیم.» تا رسیدن ماشینهای پشتیبانی حدود دو ساعت طول کشید و شلیک ازسوی عراقیها بهسوی ایرانیها ادامه داشت. دیدهبان عراقیها گلولهای بهسمت شبیهخوان شلیک کرد که به گردنش خورد.
سالها بعد، او را در سمیناری در بنیاد جانبازان دیدم و پرسیدم: تو هنوز زندهای؟ پاسخ داد: وقتی خدا بخواهد، زنده میمانی. آن زمان ترکش به فضای خالی بین نخاعم برخورد کرد و من زنده ماندم!
مصاحبه شیما سیدی با سیداسماعیل سیدی، آرپیجیزن زمان جنگ و جانباز 15درصد