همین مناسبت، بهانهای شد تا بهسراغ کسی برویم که ؛ او جواد عرفانیان، هممحلی پایینخیابانی ما ۳۰ سال در ارتش خدمت کرده و هنوز خود را سرباز این مملکت مینامد.
نوزدهم بهمن سال۱۳۳۸ در کوچه «آفتابی» محله پایینخیابان به دنیا آمدم. کودکیام در کوچه پسکوچههای این محله و محلات اطرافش گذشت. الفبای فارسی را در دبستان «قبرمیر» مشق کردم. هنوز سوم ابتدایی را تمام نکرده بودم که در نزدیکی خانهمان، دبستان «انوشیروان» افتتاح شد. چندکلاس از مدرسه قبرمیر به این دبستان تازهتاسیس منتقل شد؛ ازجمله کلاس من. مدرک ششم را از این مدرسه گرفتم، اما بهسبب بیماری چشمی نتوانستم تحصیل را ادامه دهم.
سال ۱۳۵۵ برای خدمت سربازی اقدام کردم و برای دوره چهارماهه آموزشی به پادگان ۰۵ کرمان رفتم. بعد از پایان دوره آموزشی به اصفهان منتقل شدم. چون گواهینامه رانندگی داشتم ۲۰ ماه خدمتم را بهعنوان راننده سرهنگ فضلاللهی، یکی از درجهداران ارتش خدمت کردم. همین سبب شد دوران سربازی راحتی داشته باشم. ماهی یکبار لباس میپوشیدم و به پادگان میرفتم تا زمان بازدید سرلشکر ناجی، حضور داشته باشم.
سرهنگ فضلاللهی، انسان شریف و معتقدی بود. سرهنگ همسو با اقدامات انقلابی مردم بود. اواخر خدمتم همزمان شده بود با فرمان امامخمینی مبنیبر فرار سربازها از پادگانها. سرهنگ به من گفت «عرفان! میخواهی برو. از نظر من تو آزادی و میتوانی درکنار مردم باشی، اما من، چون آزاد بودم و هر زمان که میخواستم میتوانستم در کنار مردم باشم، فرار نکردم.»
بعداز اتمام سربازی تصمیم گرفتم درسم را ادامه دهم. در مدرسه شبانهای ثبتنام کردم. یک روز یکی از همکلاسیها آمد پیش من و گفت: «عرفانیان! به نظر تو خدمت در ارتش خوب است؟» گفتم: «در ارتش باید سخت باشی و مطیع محض اوامر مافوق.» با ناراحتی گفت: «اما من برای درجهداری ارتش ثبتنام کرده و قبول شدهام.» دو شب بعد دوباره آمد که «بهیاری چطور؟ بهیاری ارتش خوب است؟»
گفتم: «اگر برای بهیاری بخواهند، خودم هم ثبتنام میکنم.» از کودکی به پزشکی علاقه داشتم. فردای آن روز به دژبانی مرکز در خیابان ارگ رفتم. گفتند مهلت ثبتنام تمام شده است. آنقدر اصرار کردم که بالاخره قبول کردند.
بعداز چند آزمون و مصاحبه، من و دوستم در لیست ۱۵ نفره اعزامی به تهران قرار گرفتیم، برای گذراندن دوره سهساله پزشکیاری. آن ایام مصادف شده بود با جنگ تحمیلی. در ماههای پایانی دوره آموزش بهیاری، سه مرحله ازطریق ارتش، مامور به خدمت در سپاه و به مناطق جنگی، اعزام شدم.
اولین ماموریتم در منطقه عملیاتی مهران بود. معمولا بیمارستانهای صحرایی را با فاصلهای نهچندان دور از منطقه عملیاتی احداث میکردند تا در اسرع وقت بتوان به مجروحان خدماترسانی کرد. تپهای بود که دلش را شکافته و سولهای درست کرده بودند برای ساخت بیمارستان صحرایی. این بیمارستان صحرایی ۱۷ تخت داشت با دو اتاق عمل.
شبی که رسیدیم، همزمان بود با عملیات والفجر ۳. ما اگرچه با منطقه عملیاتی فاصله داشتیم، نیروهای دشمن را میدیدیم که روی ارتفاعات کلهقندی به محاصره نیروهای خودی درآمده بودند. آنها نه راه پس داشتند و نه راه پیش.
ازآنجاکه ارتفاعات کلهقندی، موقعیت استراتژیکی داشت و دشمن از آن بالا به شهر مشرف بود، سخت مقاومت میکردند. از بچههاییکه برای درمان به عقب میآمدند، میشنیدیم که بچههای سپاه امکان شنود صحبتهای دشمن را پیدا کردهاند و طبق آخرین اخبار، آذوقه و آب عراقیها به پایان رسیده است.
چندبار بالگردهای دشمن در آسمان مهراندیده شدند. سعی داشتند با طناب، تانکرهای آب یا جعبههای دارو را به سنگر نیروهای خودی برسانند، اما مورد هدف رزمندههای ما قرار میگرفتند و همهچیز به دست نیروهای ما میافتاد. بعداز چندروز ارتفاعات کلهقندی به دست بچههای ما فتح شد.
در آن عملیات علاوهبر نیروهای خودی، حدود ۸۰ نفر از اسرای عراقی را هم که به واحد ما آورده بودند، مداوا کردیم. بیشترشان مجروحیتهای سطحی داشتند و سرپایی مداوا شدند.
یکی از تلخترین خاطرات من از مناطق جنگی در همین ماموریت رقم خورد. در آسمان منطقه در روز بیشاز ۹۰ هواپیمای دشمن دیده میشد. امام جماعت جوانی درمیان برادران رزمنده بود که اصرار داشت نماز را به جماعت بخوانیم. نمازخانهای که نبود؛ باید همان بیرون سنگرها نماز میخواندیم.
چندبار که هواپیماها اطراف ما بمب انداختند و ما مجبور به شکستن نماز شدیم، بچهها نشستند و با امام جماعت صحبت کردند که «این نماز جماعتی که چندبار نماز شکسته شود، درست نیست. بهتر است فُرادا بخوانیم.»
آن بنده خدا هم گفت: «پس من آمدهام اینجا چکار!» بعد اسلحهاش را برداشت و رفت. فردای آن روز عازم خط مقدم شد، اما خیلی زود برگشت، درحالیکه دست و پای راستش را همانجا جا گذاشته بود.
ماموریت دوم من در سپاه پاسداران در عملیاتهای والفجر بود که مامور بهیار پرواز بودم و مجروحان را بهوسیله بالگرد از مناطق جنگی به بیمارستانها و مراکز درمانی استانها منتقل میکردیم.
ماموریت سوم من در سپاه در تپههای «قوچسلطانغرب» بود. لشکر امامحسین (ع) اصفهان به فرماندهی شهید خرازی در این منطقه مستقر بود. من به همراه ۹ نفر دیگر در این منطقه مستقر شدیم. در این منطقه هم حدود یکماهی بودیم و کار درمان مجروحان این لشکر را انجام میدادیم.
بعداز اتمام دوره آموزشی بهیاری، از اول مهر۶۳ ازطریق ارتش به منطقه جنگی اعزام شدم. گردانی که من در آن خدمت میکردم، گردان۲۱۴ سوار زرهی لشکر ۷۷ پیروز خراسان بود شامل نیروهای پیاده و سواره و یک تانک اسکورپین.
گردان ما ویژه شناسایی بود؛ یعنی سپاه قبلاز اینکه بخواهد عملیاتی را شروع کند، از ارتش میخواست نیروهایی را برای شناسایی منطقه و محور عملیاتی به جلو بفرستد. بعداز آغاز عملیات هم نیروهای گردان ما بهعنوان خطنگهدار در منطقه میماندند.
اولین حضورمان در ایستگاه حسینیه اهواز بود. از آنجا به پاسگاه طلاییه و بعد هم جزیره مجنون رفتیم. بیشترین حضورم در مناطق جنگی در جزیره مجنون بود. در همین جزیره بود که بیشترین تلفات را متحمل شدیم و تلخترین خاطرات من مربوطبه همینجاست و ازدستدادن همرزمانم.
عراق که به ایران حمله کرد، آرام و قرار نداشتم. نمیتوانستم به عنوان جوانی که تمام آموزشهای دفاعی و دوران سربازی را برای چنین روزی پشت سر گذاشته در خانه بنشینم و بیتفاوت باشم. تاحدودی با فعالیتهای دکتر چمران و جنگهای نامنظم آشنا بودم.
ازطریق نماینده ایشان در مشهد، ثبتنام کرده و دوره آموزشی ۱۵ روزهای را سپری کردم. بعد عازم تهران شدم، اما روزی که قصد عزیمت به منطقه را داشتیم، از مشهد تماس گرفتند که «پدرت بیمارستان است. خیلی زود خودت را برسان.» من، فرزند ارشد پدرم بودم و ایشان به من بسیار وابسته. پدر، راضی به رفتن من نبود.
حال و روزشان را که دیدم، در ادامه راه سست شدم، اما منتظر فرصتی بودم تا در جایی دیگر، زمینه خدمت فراهم شود که خدا توفیقش را داد و هشتسال از بهترین دوران عمرم را درکنار پاکترین مردان خدا بودم و خدمت کردم.
تا روزی که قطعنامه امضا شد، در منطقه بودم. وقتی پایان جنگ از رادیو اعلام شد، عدهای خوشحال، عدهای بهتزده، عدهای ناراحت و... بودند. من بهتزده گوشهای نشسته بودم و به چند متر آن طرفتر نگاه میکردم که سربازهای عراقی درکنار سنگرهای خود قدم میزدند.
تفنگها همه روی زمین بود و دیگر کسی به کسی کاری نداشت. ناراحت بودم که چرا اصلا باید جنگی باشد و این همه انسان از دو طرف جانشان را از دست بدهند. فکر میکردم تجهیزات و ضررهای اقتصادی بهمرور برمیگردد، اما آن مادر و پدری که جوانش را از دست داده تا ابد داغدار و سیاهپوش خواهد بود.
آخرین حضور من در منطقه جنگی به زمانی برمیگردد که قطعنامه امضا شد و جنگ به پایان رسید. گردان ما در منطقه عملیاتی شرهانی بود. دوماهی در این منطقه بودیم که گردان دیگری را جایگزین کردند. ناآشنایی گردان تازهنفس با منطقه، خیلی زود حضور ما را در آنجا لو داد و دشمن به ما حمله کرد. در این حمله بسیاری از نیروهای ما به شهادت رسیدند.
خاطرم هست وقتی میخواستیم از منطقه دور شویم، در جاده تانکهای زیادی بود که اول احساس کردیم خودی هستند، اما یک لحظه پرچم عراق را روی یکی از آنها دیدیم. جلوتر از ما خودروی بچههای عقیدتی بود. آنها هم متوجه اشتباهشان شدند و سرعت گرفتند. یکی از تانکها خودروی آنها را هدف گرفت و زد، اما ما با سرعت از آنجا دور شدیم. البته تیرهای زیادی به خودرو ما خورد. چندنفری که در خودرو بودیم، مرگ را مقابل چشمانمان دیدیم.
فردای آن روز، با یک کامیون چهارتنی به عقب برگشتیم تا مجروحان و شهدا را به بستان منتقل کنیم. ۴۰ نفری میشدند که بهشدت گرما زده شده بودند؛ منطقه رملی بود و گرمای بالای ۴۰ درجه. یکی از آن ۴۰ نفر در همان کامیون، جان داد و یکی دیگر هم از شدت عطش، خود را به کرخه انداخت و همانجا تمام کرد.
در بخشی از منطقه شرهانی، بچههای اصفهان هندوانه کاشته بودند و به ما هم گفته بودند هر وقت خواستید، میتوانید بیایید از اینجا هندوانه ببرید. درمان گرمازدگی آن همه مجروح آسان نبود. آمبولانس را برداشتیم و بههمراه یکی از دوستان سر آن زمین رفتیم و با اجازه مالک، تعدادی هندوانه برداشتیم.
موقع توزیع، یکی از سربازها را دیدم که کنار تانکر آب نشسته و ظرفها را میشوید. چند هندوانه به او دادم تا با همسنگریهایشان بخورند. بعد بهسراغ دیگر سنگرها رفتیم. نیمساعت بعد که برگشتیم، دیدیم آن جوان کنار هندوانهها افتاده، درحالیکه ترکش دشمن، شاهرگش را برده بود.
بعداز پایان جنگ، چندماهی در اردوگاه اسرای عراقی در تربتجام خدمت کردم؛ اردوگاهی که بیش از ۲ هزار عراقی در آن نگهداری میشد. بعداز آن تا پایان خدمتم در بیمارستان ۵۵۰ تختخوابی ارتش در پستهای مدیریتی بودم، اما آن هشتسال در مناطق جنگی درکنار کسانی که با خلوص دل از خاک کشورشان دفاع میکردند، چیز دیگری بود و خدمتی دیگر.
دیدن پیرمردی که کاری از دستش برنمیآمد، اما اصرار داشت که در جبهه باشد و استکانی چای دست رزمندهها بدهد، یا جوانی که ترکش دشمن انگشت سبابهاش را برده بود، اما اصرار داشت به خط برگردد و همینطور دوستان و همسنگرانی که جلوی چشم ما پرپر زدند، به ما یاد داد که تا عمر داریم، بدانیم مدیون فداکاری رزمندهها و خون شهدا هستیم و باید آن خونها و جانفشانیها را پاس داریم.
زمانیکه جوادآقا به خواستگاری من آمد، مادربزرگم بهشدت مخالف بود. میگفت: «زندگی با یک ارتشی یعنی آوارگی و خانهبهدوشی». اما من ازدواج با آدم نظامی را دوست داشتم. برخلاف نظر مادربزرگم خانهبهدوشی نکشیدم و از اول ازدواج در همین محله و همین خانه ساکن هستیم؛ بیشتر از ۲۷ سال میشود، اما هشت سال از بهترین سالهای زندگیمان و آغاز این سفر را با هم نبودهایم.
همسرم از همان آغاز جنگ، مدام در مناطق جنگی و در ماموریت بود. هشت نوروز را من بدون مرد زندگیام کنار سفره هفتسین نشستم. هشتسال ماه رمضانها را بدون حضور او افطار و سحر کردیم. فرزند اولم که به دنیا آمد، همسرم مشهد نبود.
اسما، دخترم سهماهه بود که پدرش از منطقه برگشت. فرزندان دوم و سومم هم همینطور؛ پدرشان زمان تولدشان در منطقه بود. تحمل این تنهاییها برای یک زن خیلی سخت است.
من هم درس میخواندم و هم در استخدام آموزشوپرورش بودم و تدریس میکردم. یک شب اسما تب شدیدی داشت. آژانس گرفتم تا او را به درمانگاهی برسانم. وسط راه دخترم حالش به هم خورد و ما مجبور شدیم پیاده شویم تا هوای تازه تنفس کند. ساعت ۹:۳۰ شب بود. یک لحظه به خودم آمدم و دیدم من هستم با یک دختربچه در خیابانی خلوت. ترس به دلم افتاد.
به خانه برگشتم و رو به حرم امام رضا (ع) با دلی شکسته گفتم: «یا امام رضا (ع)! مردِ من برای دفاع از خاک کشورش به میدان جنگ رفته. من غیر از تو کسی را ندارم. دخترم را از تو میخواهم.» همان شب در عالم خواب امام رضا (ع) را دیدم که در لباس طبیبی به بالین دخترم آمده بود. رو به من گفت: «دخترت یک بیماری ساده دارد. چرا اینقدر نگرانی! این از دخترت.
خواسته دیگری هم داری؟» گفتم: «سلامت همسرم.» ایشان گفتند: «تا پایان جنگ او را حفظ میکنیم؛ نگران نباش.» با این جمله از خواب بیدار شدم. تب دختر پایین آمده و دلم آرام گرفته بود. بعد از آن با آنکه خیلی دلتنگ همسرم بودم و جای خالیاش را در خانه و کنار فرزندانم احساس میکردم، دلم به خوابی که دیده بودم، قرص بود و اینکه او در پناه امام رضاست.