مجید گلزاری یک یادگاری از جنگ در پا دارد. پیش از گفتن درباره آن و هرآنچه در جبهه به چشم دیده، حرفش این است: «برای امثال من رزمندهشدن و حضور در جنگ بدون سختی نبود. اتفاقا خیلی هم سخت بود، اما سختتر از آن، برای مادران و همسران رزمندهها بود. آنها بودند که غصه را به جانشان خریدند، اما مانع رفتن مردهایشان نشدند.
اگر مادری نمیگذاشت پسرش برود، یا همسری راه شوهرش را سد میکرد و خواهری برادرش را در خانه نگه میداشت، این حماسهها خلق نمیشد. به همین دلیل همیشه میگویم امثال من کاری نکردیم، همه کار را مادرانمان کردند.»
با همین روایت، مجید گلزاری میرود سر قصه گفتن از جنگ، همرزمانش، دوستان شهیدش، مجروحیت و جانبازی که از سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۷ در جبهه غرب و جنوب از سر گذراند؛ روایتهایی که همزمان با میلاد حضرت ابوالفضلالعباس (ع) و روز جانباز، صدالبته کوتاهتر از آنچه او در خاطرههایش دارد، منتشر میشود.
خدیجه اسماعیلزاده که شش سال از فوتش میگذرد، پنج فرزند داشت که مجید سومین آنها بود؛ پسری که گویا وابستگی اش به مادر زیاد بود. روایت مجیدآقا از آن روزها با پدر و مادرش شروع میشود: «مرحوم پدرم که ارتشی بود، با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه شد. از آن روز من که سنوسالی نداشتم، مادرخرج خانه شدم. البته خودم هم کار میکردم. چون حقوق پدر بود، نیازی به پول من در خانه نبود، اما با کارکردن احساس بزرگی میکردم. از طرف دیگر، از همان اوایل جنگ تحمیلی خیلی از پسرهای محله هاتف راهی جبهه شده بودند.
من هم دوست داشتم جای آنها باشم. چون پدرم هم در جبهه بود، مادرم راضی به رفتنم نمیشد. یک روز گفت «مادر! میترسم نذارم بری و همینجا کاریت بشه و مدیون بشم.» بعد رضایت داد و خودش تا راهآهن برای بدرقه آمد. خواهرم معصومه که از من بزرگتر بود، هشتبار اعزامم به جبهه و حال مادرم را خوب به یاد دارد. میگفت شب پیش از اعزام بعد اینکه به خواب میرفتم، مادر خواب نداشت، بالای سرم مینشست، نوازشم میکرد و
سر و رویم را میبوسید. الان که خودم پدر هستم، کمی میتوانم حال آن روزهای مادرم و خیلی از مادرهای دیگر را درک کنم.»
گلزاری در آستانه پانزدهسالگی راهی جبهه شده است: «مهر سال ۱۳۶۲ به کردستان اعزام شدم. قد و هیکلم ریز بود و کلاه آهنی روی سرم لق میزد.» او کردستان را با کوملهها به یاد میآورد و میگوید: «سردی هوا به اندازهای بود که همیشه پوست دستهایمان ترک برمیداشت، اما کسی بند این چیزها نبود.
همانجا پس از مدتی به من کلید اسلحهخانه را دادند. خودم هم نمیدانم چطور به من نوجوان اعتماد کردند. در گروهمان پسری از اصفهان بود که به منِ مشهدی خیلی ارادت داشت. راننده بود و وقتی فرمانده عوض شد، قرار به گشتزنی گذاشتند.
یکی از رانندهها همین پسر اصفهانی بود. برای گرفتن خشاب اضافه آمد. موقع رفتنش گفتم «داری میری؟ نمیخوای روبوسی کنیم؟» برگشت و خداحافظی کردیم. چندساعت بعد خبر آوردند که ماشینها در کمین کوملهها گیر کردهاند و بیشتر سرنشینها شهید شدهاند. یکی از شهدا همین اصفهانی بود که شهیدشدنش مثل ازدسترفتن برادرم بود. این را گفتم تا بدانید که رزمندهها واقعا حس میکردند که شاید برگشتی نباشد، ولی ترسی هم نداشتند.»
خیابان هاتف را با نام کوی دباغی به یاد میآورد؛ خیابانی که کم شهید ندارد. او با یاد از شهیدان محمود صلواتیزاده، مجید طهوریانعسکری، سیدکاظم کمالی، علیرضا غفاریان، برادران شهید بانپور، شهیدحاجیزاده و... به روز تشییعپیکر شهیدان در سالهای اول جنگ میرود و میگوید: «آن زمان وقتی شهید میآوردند، همه راهی میشدند تا تشییع کنند. مادر همیشه جزو نفرات اول در این راه بود. وقتی پیکر شهیدصلواتیزاده را در سال ۱۳۶۰ آوردند، سیزده سالم بود.
مادر و برادر بزرگترم رفتند و خانه و برادر کوچکم را به من سپردند تا بیرون نرویم. پس از رفتن آنها من هم برادرم را برداشتم و با پسرهای همسایه سوار وانتی شدیم و به بهشترضا (ع) رفتیم. آنجا برادرم را دیدم، اما جلو نرفتم و هنگام برگشت دوباره با برادر سوار همان وانت شدیم و دوتایی روی قسمت برآمده لاستیک سرپا ایستادیم.
البته وانت هم خیلی شلوغ بود و جا برای نشستن نبود. نزدیک شهرک ابوذر لاستیک وانت دررفت و به سمتی که من بودم، واژگون شد. وانت روی زمین کشیده شده و من هم که از همه زیرتر بودم، با وانت کشیده شدم و پوست یک طرف سرم کنده شد. پدر و مادرم من را در بیمارستان پیداکردند و خداراشکر خوب شدم و پس از آن راهی جبهه شدم.»
از دلیری رزمندهها زیاد حرف به میان میآورد: «اوایل حضورم در جبهه خیلی سخت میگذشت. برای همه همینطور بود. از نماز صبح تا ساعت ۱۰ در گرمای شدید جنوب ما را به بیابانها میبردند و رزم آموزش میدادند. وقتی برمیگشتیم، نمک لباسها از شدت عرق دیدنی بود. این سختیها را تحمل میکردیم تا ما را هم به عملیات بفرستند. خوب یادم است وقتی اولین دوره ۴۵ روز آموزش که گذشت و خبر رفتنمان به عملیات آمد، انگار به عروسی دعوت شده باشیم، خوشحال بودیم. نه از مردن و نه از اسارت ترسی داشتیم.
بعد این آموزشها گردانی با نام حضرت ابوالفضل (ع) شکل گرفت که کارش رساندن خدمات بود. چون موتورسواری بلد بودم، راننده موتورسیکلت شدم. کارم رساندن مهمات و غذا به رزمندهها بود. چهارپنج موشک آرپیجی را در کیسهها میکردند و چندتاچندتا پشت من روی موتور میگذاشتند. یک نفر هم پشت ترک مینشست و وقتی به رزمندهها میرسیدیم، بدون توقف و سریع کیسهها را پرت میکردیم کنار تفنگدارها.»
آقای گلزاری سال ۱۳۶۴ در عملیات آزادسازی جاده بصره-فاو روی همان موتور مهمات و غذارسانش مجروح شدهاست؛ موتوری که سرنوشتش نامعلوم است: «بهمنماه بود. قرار شد عدسپلوها را که در پلاستیکهای بزرگ گذاشته بودند، به خط مقدم برسانیم. پشت موتورسیکلت نشستم و همراهیام هم غذاها را وسط گذاشت و حرکت کردیم. از چند تپه نگذشته بودیم که خمپارهای جلو موتور افتاد و ترکشهایش به ساق پایم خورد.
همراهیام من و غذا را همانجا گذاشت و گفت میرود که کمک بیاورد، ولی نمیدانم چه شد که برنگشت. البته هیچوقت تا سال ۱۳۶۷ که در جبهه بودم، او را ندیدم. پایم را با دستمال سهگوش که همه داشتیم، بستم و پیاده راه افتادم به سمت جاده. همانجا یک موتوری دیگر پس از اینکه موج خمپاره من را گرفت، نجاتم داد. وقتی چشمهایم را بازکردم، داخل بیمارستان بودم.»
درست شبیه آدمهای روزهای جنگ است؛ آدمی که دوست دارد خلقوخوی آدمهای دهه ۶۰ در امروز جامعه باشد و میگوید: «آن زمان خانههای زیادی گاز نداشت و از نفت استفاده میکردند. اگر همسایهای میگفت نفت ندارم، همه نفت میرساندند تا دستخالی نماند. یا اگر مردی زن و بچهاش را میگذاشت و راهی جنگ میشد، دلش به همان همسایه و هممحلهای گرم بود. همه در یک محله به معنای واقعی همدیگر را دوست داشتند و باهم خوب بودند. این خلقو خو امروز خیلی کم شده و ریا وارد ارتباطمان شده است.»