در سالهای دفاع مقدس، کار سخت مردان، جنگیدن بود و کار دشوار زنها دلکندن؛ دلبریدن از همسر، فرزند، برادر، پدر... . چه دلهایی که از دیدن جنازه مثلهشده عزیز خون شد! جز اینها بسیاری از زنها خودشان را تاحدامکان به فضای جنگ کشاندند. آنها یا برای همراهی با شوهر، در مناطق جنگی ساکن شدند یا در آغاز جنگ، رویاروی دشمن ایستادند.
روایتهای این زنان از روزهای دفاع مقدس، حقیقت سیاه جنگ را برهنهتر میکند و روایتهای کاملتری از این رویداد تلخ فراموشنشدنی، پیش روی ما میگذارد.
خدیجه میرشکار / اسیر جنگ تحمیلی
در بستان زندگی میکرد. سه ماه قبل از آغاز جنگ تحمیلی با حبیب ازدواج کرد. خدیجهخانم بیستساله بود و آقاحبیب بیستوپنجساله. عمر زندگی مشترکشان فقط سهماه بود. جنگ، حبیب را آنچنان از خدیجه گرفت که پیکرش هم پیدا نشد. خدیجهخانم سال59 ترکش خورد و به مدت دو سال در عراق اسیر بود. روزها و شبهای این دو سال، بیش از آنچه تصور میشود، تاریک و سیاه بوده است.
او حدود 16سال بعد از شهادت حبیب، دوباره ازدواج کرد و حدود دو دهه است بهعلت مشکلات ترکشها و گرمای هوای اهواز، با تجویز پزشکان مجبور به ترک زادگاه و زندگی همیشگی در مشهد شده است.
بعد از عقد ما که جنگ شروع شد، حبیب هرچه در سپاه یاد گرفته بود، به من آموخت، مبادا در دام دشمن اسیر شوم و نتوانم کاری از پیش ببرم. به من یک دوره آمادگی نظامی آموزش داد. کار با سلاحهای مختلف را هم از او آموختم.
در شهر مرزی بستان زندگی میکردیم و صدای گلولهها و خمپارهها را از مرز میشنیدیم. چند روزی که گذشت، خمپارههای دشمن به شهر ما هم رسید و مردم بستان مجبور به تخلیه شهر شدند. همسرم با یک جیپ سپاه پر از مهمات آمدهبود دنبالم تا من را به اهواز ببرد و بعد خودش مهمات را به رزمندگان برساند.
سمت صندلی شاگرد نشسته بودم. زیر پایم پر از نارنجک بود. حبیب یک اسلحه به من داد و گفت: نترس. تو دوره آموزشی کار با اسلحه را گذراندهای. اگر لازم شد، باید تیراندازی کنی. بعثیها پل زده و تانکها و نفربرها را وارد شهر کرده بودند. راه افتاده بودیم که چشمم به یک نفربر افتاد. ما را زیر بار آتش گرفتند. توی ماشین سرم را خم کرده و پایین گرفته بودم. بعثیها لاستیکهای ماشین را زدند و ما را متوقف کردند.
وقتی ایستادیم، تازه متوجه شدم پهلویم پرخون است و وقتی پیاده شدیم، دیدم استخوان قلم پای شوهرم زده بیرون و خونریزی شدیدی دارد. خیال میکردند من هم مثل همسرم سپاهی هستم؛ ما را سوار یک آمبولانس کردند و به العماره عراق بردند. آن شب آخرین شبی بود که من درکنار حبیب بودم.
حبیب بعد از نماز صبح، چشمهایش را بست و دیگر چیزی نگفت. چند ساعت بعد که چند اسیر دیگر ایرانی را سوار آمبولانس کردند، متوجه شدم همسرم شهید شدهاست و پیکر او را از من جدا کردهاند. بعد از جدایی ما از یکدیگر، من را به بیمارستان جمهوری بردند.
هرچه میگفتم نظامی نیستم، قبول نمیکردند. من را با اسلحه و یک ماشین مهمات اسیر کرده بودند و میگفتند سپاهی هستم. با اینکه درمان نشده بودم و هنوز زخمهایم باز بود، من را به انفرادی بغداد بردند و مدام بازجویی میکردند.
بازجوییها چهار ماه طول کشید. در این مدت یک بار هم اجازه حمامکردن به من ندادند. وقتی خبرچینها همهچیز را درباره من به بعثیها گفتند، آنها فهمیدند ما در ایران سرباز زن نداریم که در خط مقدم حاضر شود. در همین مسیر بازجوییها یک روز یک خلبان ایرانی را دیدم که مشخصاتم را گرفت تا به صلیب سرخ بدهد. از آن به بعد، اسم من وارد فهرست شد. دو سال بعد در سال61 درجریان تبادل اسرا در قبرس، به ایران برگشتم، بازگشتی که با غم زیادی همراه بود. با حبیب رفته بودم و بدون او برگشتم.
خبرنگار: لیلا جانقربان
اعظم سلاطینی/ همسر شهید
اعظم سلاطینی همسر جانباز شهید مرتضی بابای خراسانی است که در سال1399 بهدلیل مجروحیتهای جنگی به شهادت رسید. مرتضی از فرماندهان پشتیبانی و مهندسی جنگ و یکی از مجریان ساخت پل معروف بعثت در زمان جنگ بود.
اعظمخانم در زمان جنگ، همراه شوهرش به اهواز رفت تا کنار هم باشند. سالها بعد که مرتضی راوی جنگ بود و با کاروانهای راهیان نور همراه میشد، باز هم اعظمخانم همراهش میرفت. لحظههای پراضطراب و پرتشویشی را که سلاطینی در مدت اقامتش در اهواز از سر گذراند، کمتر زنی تجربه کرده است.
مرتضی چون فرمانده بود، بیشتر در خط حضور داشت و کمتر به مشهد میآمد. یک روز گفت: با من میآیی اهواز؟ دختر بزرگم سهساله بود و پسرم یکسالونیمه. خودم هم بیستساله بودم. قبول کردم و رفتیم اهواز ساکن شدیم.
ما را در ساختمانی جا داده بودند که همه همسران فرماندهان در آنجا شکونت داشتند. هشتخانواده بودیم. در کل ساختمان فقط خانمها حضور داشتند و بچهها. با هم همدل بودیم. وسایل با خودمان نبرده بودیم؛ فقط یک چمدان شامل وسایل شخصی. خانهها موکت داشت.
یک گاز رومیزی کوچک، چند وسیله مختصر و چند پتو به ما داده بودند. برای خودمان مراسم دعا میگرفتیم و برای رزمندهها نذری درست میکردیم. با اینکه استرس داشتیم و هر لحظه منتظر بودیم خبر شهادت شوهرهایمان را بیاورند، حس خوبی داشتیم. نمیدانم چه بود که ما را نگه میداشت؛ شاید خلوصی که وجود داشت.
بااینحال بهدلیل استرس خبر بد، تلفنهایمان بیشتر اوقات از پریز کشیده بود. فقط یکی از خانمها که سنش از ما بیشتر بود، تلفن خانهاش را از پریز نمیکشید که همه خبرها را هم به او میدادند. خدا رحمتش کند؛ اسمش خانم «رشاد» بود و از شمال آمده بود. تلفن خانهاش که زنگ میزد، همه میترسیدیم.
در زمان عملیات فاو همه فکر کرده بودند که مرتضی اسیر شده است. به خانم رشاد زنگ زده و گفته بودند مرتضی یا مفقود شده یا اسیر. هر وقت خانم رشاد میگفت «خانمها بیایید دور هم جمع شویم دعا بخوانیم»، میفهمیدیم که یک چیزی میخواهد بگوید. آن روز نیز همین را گفت. از چند روز قبلش من دلهره داشتم.
یادم است دعا که تمام شد، تلفن زنگ زد. خانم رشاد گوشی را برداشت و دیدم دارد میگوید «خدا را شکر... خدا را شکر... واقعا؟ واقعا؟...» آنها انگار عجله داشتند و از او میپرسیدند که «بهش گفتی یا نه؟» او هم میگفت «نه هنوز.» گوشی را که گذاشت، گفت: خدا را شکر... دعاهایمان مستجاب شد و آقای خراسانی پیدا شد.
تا این را گفت، من فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده است. خیالم راحت شد، ولی باز این موضوع را که مرتضی بدجور شیمیایی شده بود، به من نگفتند. بعد از یک هفته، نیمهشب بود که مرتضی آمد. من در خانه با بچهها خواب بودم که شنیدم یکی به در میزند. رفتم پشت در پرسیدم: بله، شما؟ صدایی که برایم آشنا نبود، گفت: باز کن! صدایش بهخاطر آسیب گاز خردل به ریههایش تغییر کرده و کلفت شده بود. هی سرفه میکرد و میگفت: باز کن! بعد شنیدم که من را به اسم صدا میکند. گفت: اعظم در را باز کن؛ منم!
این را که گفت، شناختمش. در را باز کردم. دیدم همانطورکه نشسته است، افتاد توی خانه. نفسش بالا نمیآمد. حالش خیلی بد بود. دو روز خانه بود، بعد برگشت بیمارستان. بعد از مدتی دوباره رفت برای عملیات. دو سه بار دیگر هم بعد از آن بهصورت خفیف شیمیایی شد، ولی آنبار خیلی شدید بود.
خبرنگار: الهام ظریفیان
معصومه رضاپور/ پرستار جنگ
او که سال56 در رشته مامایی فارغالتحصیل شد، در بحبوبه انقلاب اسلامی درحالیکه باردار بود، در بیمارستان امدادی (شهیدکامیاب) به مجروحان خدمت میکرد. با شروع جنگ تحمیلی نیز همچنان جزو کادر درمان بیمارستان امدادی بود و به مجروحان جنگی رسیدگی میکرد. آن زمان مجبور بود بچههایش را در مهد کودک بیمارستان بگذارد و بعضی روزها اصلا آنها را نمیدید.
سال61 درحالیکه فرزند سومش را باردار بود، راهی مناطق جنگی شد. پیش از رفتن، دو فرزند دیگرش را به شهرستان قائن و پیش پدر و مادرش فرستاد. معصومه در سالهای دفاع مقدس، ششماه و ششروز در دزفول و زیر سقف آسمانی که گلوله و خمپاره مدام آن را میشکافت، به مجروحان جنگی خدمت کرد.
با یک هواپیمای ارتشی به دزفول رفتیم. ساختمان بیمارستان قدیمی بود؛ به همین دلیل، زیرزمینی درست کرده بودند که مجروحان بدحال در زمان حمله نیز آنجا بمانند و فضا امنتر باشد. زیرزمین تهویه و روشنایی خاصی نداشت و تنها یک فانوس، روشنایی آن را تأمین میکرد. حتی سرویس بهداشتی نداشت و باید تشتها را به طبقه بالای ساختمان میبردیم و خالی میکردیم.
بعضی افراد در شبهای حمله از ترس خرابی ساختمان میترسیدند که به مجروحان در زیرزمین سر بزنند؛ من میرفتم و سهچهار ساعتی آنجا میماندم تا به آنها رسیدگی کنم. بعد از آن، کمی بیرون میآمدم و دوباره برمیگشتم. در شبهای حمله هربار که خمپارهای میزدند، میلرزیدیم و فریاد میکشیدیم. اگر در طول شبانهروز خیلی زیاد میخوابیدم، پنجساعت بود و آنقدر روحیه کار جمعی داشتیم که خستگی جسمی، ما را از پا نمیانداخت.
در آن ششماهی که در جبهه بودم، حتی یکبار صدای بچههایم را نشنیدم. دلتنگ خانوادهام میشدم، اما آنجا بیشتر به حضورم نیاز بود و همه آن مجروحان را جای برادر و پدر خودم میدیدم.
به یاد دارم از نظر تغذیه مجروحان و تأمین لباس برای آنها دچار مشکل شده بودیم. به همین دلیل، نامهای نوشته بودم که مهر و امضای رئیس بیمارستان هم پای آن بود. به همراه چند نفر از همکاران، سوار وانت میشدیم و نامه را به پارچهفروشیها نشان میدادیم. هرکسی نیز به اندازهای که در توانش بود، پارچه پیراهنی و شلواری به ما میداد. آنها را تحویل خیاطخانه بیمارستان میدادیم تا برای مجروحان لباس بدوزند.
آنجا هیچکس از بارداری من اطلاعی نداشت و تا ماه نهم در بیمارستان کار میکردم. روز آخری که نزدیک زایمانم بود، همراه پزشک به بخش میرفتم که یکمرتبه چنان دردی احساس کردم که دیگر نتوانستم به کارم ادامه بدهم. من را با آمبولانس به بیمارستان دیگری رساندند. آن روز همه همکاران و پزشکان تعجب کرده بودند که من در همه این مدت باردار بودهام.
خبرنگار: سعیده آل ابراهیم