شهید - صفحه 68

آرامگاه جانباختگان جنگ ظفار، مهد کودک شده است
آن سال‌ها هرچند خبر مشارکت ارتش ایران در جنگ ظفار منتشرشده بود، اما حرف چندانی از میزان تلفات ایرانی مخابره نشد یا اخبار منتشر شده متناقض بود. این نوشتار در پی روایتی از کشته‌شدگان ظفار است و همچنین ادامه ماجرا را نه در کشور عمان بلکه آرامگاه نام‌آشنای تعدادی از آنان در مشهد یعنی خواجه‌ربیع دنبال می‌کند. وضعیت این بخش از آرامگاه به طور کامل تغییر کرده است و این روز‌ها میزبان کودکان پیش‌دبستانی شده است.
ایمان و اراده رمز فتح خرمشهر
بیش از 10سال از زندگی اش را در جبهه گذرانده است و در ریه هایش تاول های جنگ را به یادگار دارد. 70درصد شیمیایی یعنی زندگی وابسته به کپسول اکسیژن، وابسته به دارو و کورتون که به گفته خودش اصلی ترین دارویی است که بدون آن زندگی برایش تصورنشدنی است. محمدرضا مهری، سال64 خانواده اش را از فشار بمباران های تهران به مشهد فرستاد و بعد از جنگ هم محله آب و برق مشهد را برای زندگی انتخاب کرد تا ریه هایش که داغدار حمله های ناجوانمردانه بعثی ها بودند در آب و هوای این محله تاب بیاورند.
هنا متولد نجف، دختر خرمشهر و خانم مشهد
فارغ از همهمه تمام هفته‌های گذشته کنار مادرش نشسته بود و با دقت حرکات دست او را نگاه می‌کرد که چگونه اتو را روی لباس مدرسه می‌کشد، سه ماه تعطیلی تمام شده بود و تا چند روز دیگر دوباره همکلاسی‌هایش را می‌دید، دلش می‌خواست مثل سال قبل کنار پنجره کلاس بنشیند تا بتواند رفت و آمد کشتی‌ها را از رود کارون ببیند، همان شب منتظر پدرش بود تا عکسی را که برای رفتن به مدرسه در عکاسخانه گرفته است همراه بیاورد، اما انگار خبری نبود و او چهره غمگین پدر را می‌دید که آرام درباره رفتن با مادرش زمزمه می‌کرد. ماه مهر از راه رسید ولی بمباران‌های متناوب اجازه حضور در کلاس درس را نداد و ذوق و شوق رفتن به مدرسه در هراس جنگ گم شد. خانواده شش نفره آن‌ها هم مانند بقیه خرمشهری‌ها سال 1359مجبور به ترک شهر شدند. «هنا مسکین» ساکن محله کوشش زمان خارج شدن از خرمشهر ده‌ساله بود ولی روزگار سخت ماه‌ها قبل از جنگ و نیز طعم غربت را به‌خوبی به یاد دارد.
سربلندی «آرمون» در آزمون بیت‌المقدس
پدرش هم ابتدا با رفتنش به جبهه مخالف بود، اما او به پدر می‌گوید اگر به جبهه نروم سادات نیستم و سرانجام هم می‌رود. حدود 50 روز در منطقه عملیاتی بوده و در نهایت در 14خرداد 1361 در خرمشهر به شهادت می‌رسد. نه منزلشان و نه اطراف آن‌ها کسی تلفن نداشته و تنها یک‌بار نامه می‌نویسد که آن نامه هم گم‌ شده است. هم‌رزمانش «قوامی، رستگار و کیخواه» چندباری دیدن بی‌بی کبری می‌آیند و می‌گویند که سید خادم در آن دوره از دیگر بسیجی‌ها جدا می‌شده و در گوشه‌ای با خدا راز و نیاز می‌کرده است. از زبان او می‌گویند که آرزویش غلبه اسلام و ایران بر کفار و دشمنان بوده است.
عزتِ هادی؛ شهادت نیروی ناجا که رسم خانوادگی اش را زنده کرد
در سکوت خبری که همه در تعطیلات نوروز به سر می‌برند، خبر شهادت هادی در هیچ روزنامه‌ای درج نمی‌شود و در کانال‌های تلگرامی و صفحات اینستاگرامی میان تبریکات نوروز گم می‌شود. در اتفاقی 2 درجه‌دار ناجای کلانتری سناباد شهید می‌شوند، هادی عزتی و هادی صفایی. به خانه عزتی می‌رویم. اگر قبل از این یک نفر اسمش هادی بود، حالا کافی است این نام را از زبان هر کسی بشنوند تا نگاهشان به آن سو بچرخد و یک جست‌وجوی ناکام را آغاز کنند. انگار قرار است هادی برگردد. آن‌ها همه پر از هادی‌ شده‌اند و لحظه‌ای از نبودش غافل نیستند.
مهمات ما‌ ایمان بچه‌ها بود
رزمنده‌های ایرانی قصد کرده بودند در عملیات والفجر8 پیروز شوند و همین هم شد، اما آن نبرد نابرابر سخت پیش می‌رفت. باران آن شب به دادشان رسید. رطوبت، گازهای شیمیایی عراق را خنثی می‌کرد. فرمانده‌ها می‌گفتند بزرگ‌ترین عملیات جنگ همین عملیات بود که تا 29فروردین1365 یعنی 75روز ادامه داشت. گلوله‌ها و ترکش‌های زیادی به رزمندگان ایرانی شلیک شد. حوالی 1:30دقیقه اولین شب عملیات،‌ یعنی 20بهمن‌ماه، یکی از آن گلوله‌ها بر سینه‌ علی کاشانی محمدی اصابت کرد.
مقاومت تا پای جان
کم‌سن و سال‌ترین اسیر اردوگاه پسری 10 ساله به نام علیرضا بود که به همراه پدرش برای دفاع از کشور عازم جبهه شده و در نهایت اسیر شده بودند. در ابتدا نگذاشتند که دشمن بفهمد با هم نسبتی دارند زیرا شکنجه‌هایشان بیشتر می‌شد اما کم‌کم این موضوع لو رفت. یکی از تلخ‌ترین خاطراتم برمی‌گردد به همین کودک! آن‌هم زمانی که پدرش را جلو چشمانش به شکل وحشیانه‌ای کتک می‌زدند و آن پسر کاری از دستش برنمی‌آمد و فقط غصه می‌خورد.