از خیابان شهید مفتح شرقی2 وارد میشوم. این راسته خیابان طویل که عرض محله ثامن را طی میکند مزین به نام شهید «سید خادم آرمون» است. قرارمان گپ و گفت با مادر شهید و ساعتی دیدار با اوست. وارد خیابان شهید آرمون4 میشویم و منزل شهید را پیدا میکنیم. مادر شهید از ما به گرمی استقبال و سفره دلش را برایمان باز میکند.
دلی که خون است از تنهایی و بیمهری این روزها تا زخم زبانها و طعنهها. او مادر فرزند رشیدی است که دلاورانه پا به خرمشهرِ اسیر در چنگالِ صدامیان گذاشته و در کنار دیگر رزمندگان تکهای از خاک کشور را از دندان دشمن بیرون کشیده است. جوانی که در همان روزهای فتح خرمشهر و در عملیات بیتالمقدس به شهادت رسیده است.
سید محمد آرمون برادر کوچکتر شهید متولد 12بهمن 1357 است. همان روزی که امام خمینی(ره) به ایران بازگشت. او و زهرا خانم خواهر شهید که در حال حاضر کنار مادرشان و مواظب او هستند، سید محمد از محل کارش برای مدتی مرخصی گرفته است، تا در خدمت مادر باشد. او خاطرات محوی از ایام شهادت سید خادم دارد.
بیبی کبری رضازاده حسن علیآباد طبق شناسنامه متولد1314 است. چهار دختر و چهار پسر دارد که دو فرزند پسرش یعنی سید خادم و سید حمید در قید حیات نیستند. تاریخ تولد شهید سیدخادم در شناسنامه 1347 است اما درحقیقت دو سال کوچکتر ثبت شده است. زمانی که برای گرفتن شناسنامه او میروند در اداره ثبت احوال نزدیک به چهارراه قهوهخانه عرب همهمه میشود و تاریخ تولد فرد دیگری برای سید خادم ثبت میشود.
سید حمید هم سال1389 در سفر حج به رحمت خدا میرود. شهید سید خادم بزرگترین فرزند بی بی کبری است. دربارهاش میگوید: بسیجی بود و در پایگاه مسجد موسی بن جعفر(ع) مهرآباد خدمت میکرد. با همان سن کمش بلافاصله بعد از انقلاب مسئول آموزش بسیجیها شد و کار کردن با اسلحه را به آنها آموزش میداد. مادر سید خادم اطلاعی ندارد که خود شهید کجا آموزش گرفته ولی احتمالا خودش جزو اولین آموزشدیدههای بسیج بوده است. ادامه میدهد: سید خادم بسیجیها را به زمینهای اطراف میامی و شاهان گرماب (نزدیک فریمان) میبرد و آنجا زیر و زبر امور نظامی و کار با اسلحه را آموزش میداد. با همان سن کم خدا و جدش میداند که میگفت «مادر باید خوب آموزش بدهم که بچهها صدمه نبینند.»
قصه نیست. واقعیت آن است که بچههای آن دوره و زمانه بزرگتر از سنشان بودند. هر چه از خوبیشان میشنویم واقعی است. سید خادم پنجساله بوده که در زمینهای کشاورزی همراه پدرش کار میکرده است. تراکتور از پشت کمر و پاهایش رد میشود ولی جز چند آسیب جزئی روی پوست کار دیگری نمیشود. بیبی کبری عقیده دارد که بچهاش از بلا دور بود تا به خرمشهر برود و آنجا شهید شود.
زهرا خانم خواهر شهید میگوید: پدرم میرفته سر کار، مادرم میمانده و بچههای قد و نیمقد، سید خادم تنها یار و یاورش بوده است. خیلی به مادرم کمک میکرده است همه همین را میگویند. سید خادم از پنج سالگی پا به پای پدرش کار میکند. از کار روی زمین کشاورزی گرفته تا موزاییکسازی. مدتی هم دنبال بنایی و گچکاری میرود.
هرکاری از دستش برمیآمده انجام میداده است. بیبی هم میگوید: سید خادم خانه را جارو میکرد، بچهها را جمع میکرد و رختها را میشست حتی با آن سن کمش، رخت خانم همسایه را که باردار بود و کسی را هم نداشت می شست. دست و پا گرم بود و کارها را سریع انجام میداد. شهید بچهها را هم خیلی دوست داشت و برای بچههای همسایه خیلی وقت میگذاشت. یکی از خانمهای همسایه همسرش فوت کرده بود و سه دختر کوچک داشت. با حقوق کارگریاش برای آنها خوراکی میخرید. قبل از رفتن به جبهه هم تا شب آخر دیوار حیاط خانه آنها را سیمان کرد. به آن خانم گفته بود اگر برگشتم بازهم کمکتان میکنم، اگر هم نه که آرمون را دعا کنید.
در ادامه بیبی گریزی میزند به روزگار قبل از اعزام به جبهه و خاطراتی که از حال و هوای آن روزها و سید خادم در ذهنش نقش بسته است: صدام گفته بود اگر خمینی(ره) خرمشهر را بگیرد، کلید بصره را به او میدهم. فتح خرمشهر خیلی مشکل بود. همان ایام پسرم ورد زبانش شده بود که خرمشهر به دست ما فتح میشود. هر روز هم با ترفندی میخواست دل من را نرم کند تا اجازه بدهم برود. یک روز آمد و گفت «مادر به دستور صدام با تانک از روی سیصد پاسدار رد شدند و استخوانهایشان را خرد کردند.
ولی من اجازه ندادم که برود جبهه.» روز دیگری آمد و گفت: «مادر ماندن من جایز نیست.میدانی که دهها دختر در منزلی بودند و صدامیها که ریختند داخل بند بند تنشان را زنده زنده جدا کردند؟!» به من گفت: « تو که داستانهای قدیمی و مزار چهل دختر را شنیدهای، این هم همان است. آیا آن دخترها مادر و خواهر و ناموس ما نبودند؟»
این شد که اجازه دادم برود. رفت آنجا و دوستانش تعریف میکردند که با همان سن کم نیروها را گروهبندی کرده و به دزفول، اندیمشک و سوسنگرد فرستاده بود. یکی از بسیجیها پرسیده بود: «آقازاده شما کجا میروید؟» پاسخ داده بود «میروم خرمشهر که به دست ما فتح میشود.» در عملیات بیتالمقدس همراه رزم فرماندهی علی بن ابیطالب(ع) شرکت کرد. آن زمان صدام تنها نبود و قدرتهای شرق و غرب و دهها کشور، پشتیبانش بودند.
وقتی سید خادم به جبهه میرود بی بی، زهرا خانم را حامله بوده است. حالا بیبی کبری میگوید: من تک و تنها بودم و بچهها خیلی کوچک بودند و با آنکه اجازه داده بودم برود اما از ته دل مخالف رفتن سید خادم بودم.
سید علی پدرش هم ابتدا با رفتنش به جبهه مخالف بوده است اما او به پدر میگوید اگر به جبهه نروم سادات نیستم و سرانجام هم میرود. حدود 50 روز در منطقه عملیاتی بوده و در نهایت در 14خرداد 1361 در خرمشهر به شهادت میرسد. نه منزلشان و نه اطراف آنها کسی تلفن نداشته و تنها یکبار نامه مینویسد که آن نامه هم گم شده است. همرزمانش «قوامی، رستگار و کیخواه» چندباری دیدن بیبی کبری میآیند و میگویند که سید خادم در آن دوره از دیگر بسیجیها جدا میشده و در گوشهای با خدا راز و نیاز میکرده است.
از زبان او میگویند که آرزویش غلبه اسلام و ایران بر کفار و دشمنان بوده است. بیبی از سفر به خرمشهر میگوید. بعد از شهادت سید خادم یکبار او را به محل شهادت فرزندش میبرند. به کنار رود کارون، رود اروند و مسجد خرابه که پایگاه شهید بوده است. دوباره یاد میکند که همرزمان پسرش میگویند که سید خادم خیلی نترس به دل دشمن میزده است. بیبی کبری میگوید: از سر شجاعت آن جوانها بود که سایر رزمندگان پیش تاختند و ورق جنگ برگشت و صدام فرار کرد. بچههای ما همه چیزشان را برای این مملکت گذاشتند.
بی بی کبری چندباری در عالم خواب و بیداری سید خادم را دیده است و میگوید که از اتفاقات بد من را خبردار میکند. شهید یکبار در خواب سراغ مادرش میآید و به او اخطار میدهد که مواظب خانه و زندگیات باش. زهرا خانم میگوید: «مادرم خوابش را برای پدرم و همسایهها تعریف میکند اما باور نمیکنند.
پدر و مادرم به خانه برمیگردند و اینجا با چهار دزد روبهرو میشوند. دزدها رویشان چاقو میکشند و درگیری پیش میآید، مقداری از اموال را هم به سرقت میبرند.» از اینجا به بعد را خود حاج خانم بریده بریده روایت میکند. خلاصه کلام اینکه به طور عجیب و غریبی اموال مسروقه زیر خاک در زمین کشاورزی محله حسینآباد پیدا میشود و یابندگان از طریقی خبردار میشوند که این اموال مربوط به خانواده شهید آرمون است.
به ایام شهادت سید خادم اشاره میکنم، بیبی خاطراتی را مرور میکند و میگوید که فردی به در منزل آنها میآید و سراغ پدر سید خادم را میگیرد. بیبی کبری که در کوچه بوده میگوید که منزل نیست. آن فرد خود بیبی کبری را با همسایه اشتباه میگیرد و خبر شهادت را میدهد. بعد هم که متوجه میشود بیبی کبری مادر شهید است، راهش را میگیرد و میرود. چند ساعتی میگذرد تا سید علی به خانه میآید و لباسهای مشکی میپوشد و به همسرش میگوید باید تا جایی برویم.
بیبی کبری هم آب پاکی را روی دست همسرش میریزد و میگوید خبر دارم که سید خادم شهید شده است. با هم به بیمارستان قائم(عج) میروند و آنجا برای آخرینبار صورت فرزندشان را میبینند. میگوید: دستم را پشت سرش بردم و دیدم جمجمهاش خرد شده است. بدنش از بالا سالم به نظر میرسید اما از پشت کتفها به پایین کنده شده بود.
خمپاره به پشت گردنش خورده بود و فقط پوست شکم و پوست جلو پاهایش سالم بود. همان جایی که رد لاستیک تراکتور را دیدم. صدا زدم «یا جده سادات (س)، مادر، شهادت مبارک. سلام من را به رسولالله (ص) و فاطمه الزهرا(س) برسان. بانو فاطمه(س) جوان داد و ما هم جوان دادیم. از آن به بعد دیگر فرزندم را نشانم ندادند و برای خاکسپاری هم نگذاشتند بروم، گفتند حاملهای و بچه آسیب میبیند. از آن موقع تا به حال هر جمعه سر مزارش میروم و در تمام این سالها این دیدار ترک نشده است.
درباره فوت دیگر پسر جوانش میپرسم. سید حمید هم انسان خالص و مخلصی بوده و مسئولیتهای حساسی داشته است. زهرا خانم، خواهر شهید پیش از آنکه مادر توضیح دهد، میگوید: مادر و پدرم برای فوت سید حمید خیلی اذیت شدند. میگفتند سید خادم با پای خودش و برای دفاع از میهن به جبهه رفت و شهید شد. اما سید حمید برای حج رفت و برنگشت. سید حمید سه روز در مدینه بوده و روز چهارم به دنبال کفن میگردد.
شب هم تماس تلفنی میگیرد و از همه خداحافظی میکند. صبح هم خبر میدهند که فوت کرده است. سید حمید کار سختی داشته و گویا همیشه هم دست به خیر بوده است. بیبی کبری از کارهای خیر فرزندش روایت میکند. از اینکه هوای خانواده یتیمی را داشته و بدون رودررو شدن با آنها کمکهای خیرانه خود را به دستشان میرسانده تا اینکه پلاک خودروش را میبینند و میفهمند کار اوست. میگوید: همیشه بخش زیادی از درآمدش صرف کمک به نیازمندان میشد.
اشتباه میکنم و میپرسم که داغ کدام یک بیشتر بوده سید خادم یا سید حمید. بغض میکند و اشکهایش بهسرعت جاری میشوند. میگوید: برای منِ مادر هیچ فرقی نمیکند. گله دارد که چرا کسی از شرح رشادتهای پسرش چیزی نمیگوید. چرا تصویر پسرش را در جایی از شهر نمیبیند. رفته و تصویر پسرش را روی سنگ مزارش نقش کرده است. خانواده آرمون در این سالها زخم زبان کم نشنیدهاند و به گفته خودشان چه بسیار آدمهایی که طعنه زدند.
ماجرای شهید برات سعادت را قبلا در خاطرات رزمندهای از این محله روایت کردهایم. شهید سعادت در همین خیابان شهید آرمون زندگی میکرده و از نیروهای بسیجی محله بوده که توسط سید خادم آموزش دیده بوده است. شهید سعادت شبی در پست نگهبانی محله به خودرویی ایست میدهد و پس از متوقفنشدن به آن خودرو شلیک میکند. گلوله به پای خانم کنار راننده میخورد که ازقضا سرنشینان خودرو، مادر و فرمانده پاسگاه پلیس این منطقه هستند.
این حادثه باعث گیروگرفتاری شهید سعادت میشود اما شهید آرمون میرود و خودش را ضارب معرفی میکند. میگویند تو نبودی، میگوید اگر من کار با اسلحه و نگهبانی محله را درست آموزش میدادم این اتفاق نمیافتاد پس مقصر من هستم. این صحبت او باعث میشود که رضایت بدهند و شهید سعادت هم از عقوبت آن اتفاق رها شود.