در سکوت خبری که همه در تعطیلات نوروز به سر میبردند، خبر شهادت هادی در هیچ روزنامهای درج نشد و در کانالهای تلگرامی و صفحات اینستاگرامی میان تبریکات نوروز گم شد. در اتفاقی 2 درجهدار ناجای کلانتری سناباد در سال 98 شهید شدند، هادی عزتی و هادی صفایی.
اکنون سه سال از آن ماجرا میگذرد و این مصاحبه در روزهای ابتدایی شهادت هادی تنظیم شده است.روزهایی که همه خانواده شهید عزتی هادی شده بودند. اگر قبل از این یک نفر اسمش هادی بود، اما بعد از شهادت او، همه اعضای خانواده با شنیدن نام هادی نگاهشان میچرخید و یک جستوجوی ناکام را آغاز میکردند. انگار قرار بود هادی برگردد. بابا ناخودآگاه به گوشی خاموش پسرش زنگ میزد و مادر هنوز منتظر زنگ در بود. برادرش هنوز باور نکرده بود و همسرش میخواست مثل هادی شهید شود.
باب آشنایی ما از بهشترضا شروع میشود. بنری ایستاده با معرفی 2 شهید. 2 هادی فاصله پرگشودنشان یک دقیقه است و در کنار هم آرمیدهاند. پدر شهید عزتی میان بغضهایش به سختی کلمات را کنار هم میچیند تا یک جمله را سرهم کند و مادر شهید در سکوتی سنگین و حزنانگیز هیچ نمیگوید.
دانههای درشت اشک یک مرد که بیدرنگ و ناآرام از گوشه چشمش روی صورتش میچکد ردی از اندوه باقی میگذارد تا بدانیم که حتی اگر 40روز از داغ عزیزت گذشته باشد باز زخمِ باز نبودنش را هیچ درمانی نیست. مرد با سر و روی اصلاح نکرده و لرزش اجزای به غم نشسته صورتش شبیه روضهای است که نمیشود در برابرش ایستاد و صبوری کرد.
روی مزار پسر نقش بسته:98/1/1 تا از این به بعد هیچ روز اول عیدی برای این خانواده خوش نباشد. درست در لحظاتی که همه مردم در خوشی آمدن عید زندگی را سامان میکنند جوان رعنای 26 ساله در لباس خدمت به خون مینشیند تا وابستگانش در حسرت یک لحظه دیدنش تا هستند بسوزند و هیچ نوروزی برایشان عید نباشد. از این به بعد سالگرد پسر در اولین روز بهار آنها را به بهشت رضا میکشاند تا در بلوک15ردیف26 شماره2 سنگ مزار سین هشتم سفره7 سینشان باشد.
پدر داستان را هزار بار گفته است و این بار برای ما تکرار میکند: «مرد مهاجم اول زنش را میکشد. بعد هادی صفایی را و سپس پسر من را. آخر هم خودش را»
پدر میان بغضها و اشکها دلش نمیخواهد تسلیت کسی را پذیرا باشد. خودش هم سابقه رزمندگی دارد، حریف بغضهایش نمیشود تا ما را به سمت مادر گسیل کند. ولی جرئت روبهرو شدن با مادر به این سادگیها نیست. فقط دو پسر داشتهاند وحالا دیگر فقط یکی را میتوانند ببینند. زن عقدیاش هم سر مزار و نگاهش میخکوب سنگ سیاه است.
پدر داستان را هزار بار گفته است و این بار برای ما تکرار میکند: «مرد مهاجم اول زنش را میکشد. بعد هادی صفایی را و سپس پسر من را. آخر هم خودش را». پدر هنوز محکم است تا در میان عقدههای نگشوده دلش باز هم اعتراف کند:«اگر رهبری بگوید این پسرم را هم میفرستم. خودم را هم فدا میکنم».
برای ادامه گفتوگو به منزلشان در بولوار سپاه میرویم. عکس هادی هم به جمع شهدای دیگر این خانواده پیوسته است. قبل از او دایی، عموی مادرش و عموی خودش شهادت را در خانهشان رسم کردهاند که حالا هادی دوباره آن را زنده کرده است. شهید از بچگی ناجا را دوست دارد و به دلخواه خودش نظامی میشود.
مادر ما را به شب قبل از شهادت پسر میبرد. گوشی هادی زنگ میخورد. خبر آماده باش را به او دادهاند. باید به اطراف حرم برود اما مادر دلش میخواهد اول سال نو را دور هم باشند. سفره را پهن میکند. هادی میرود و ساعت 3 صبح برمیگردد و آخرین سال تحویل را به مادر تبریک میگوید و روی او را میبوسد و میخوابد.
صبح زود دوش میگیرد و مادر معتقد است که پسرش غسل شهادت کرده است. مادر میگوید:«حال دیگری داشت. صبحانه نخورد و رفت». هادی همیشه میگوید:«مادر باید برایم لقمه بگیری و به دهانم بدهی تا صبحانه بخورم» و مادر که عمری لقمه به دهان شهیدش گذاشته حالا نمیداند چطور لقمه بگیرد و یاد او نکند.
مادر نمیداند چرا هادی آن روز با خودش گوشی نمی برد. گوشی را به دست مادر میسپارد و برای آخرین بار خداحافظی میکند. هادی میرود و مادر پریشان میشود که چرا گوشی پسر را گرفته و دغدغه دارد حالا چطور حالش را جویا شوم. پدر هم به او میتوپد:«چرا گوشیاش را گرفتی، مگر نمیدانی من هر ثانیه به او زنگ میزنم». هر دویشان آنقدر به پسر وابسته هستند که تا وقتی به خانه بیاید بارها با او تماس می گیرند.
عصر روز اول عید عمو به خانه آنها میآید. مادر هرگز خیال نمیکند که او حاملِ خبر شهادت پسرش باشد. عمو به او میگوید که پای هادی تیر خورده است. پدر هادی سر کار است. مادر بیتاب و سردرگم است. سرگردانی مادر بالاخره قرار مییابد و میفهمد، هادی میهمان دایی شهیدش شده است.
آن هم در جایی که امن است و هیچکس توقع شهادت از کسی ندارد. پدر هم سر شیفت است تا عصر به خانه برگردد و دور هم باشند. به او هم میگویند هادی زخمی شده است. پدر عاشق پسر است. همیشه دست به تلفن است تا حالش را بپرسد. مدام از پشت توری پنجره پایین را میپاید تا ببیند که پراید هادی کی در کوچه پهلو میگیرد.
پدر و برادر هر دو بعد از شنیدن خبر شهادت اختیار از کف میدهند و روی تخت بیمارستان و زیر سرم به هوش میآیند. باورشان نمیشود که خانواده زین پس فقط3 عضو داشته باشد. پدر میگوید:«وقتی فهمیدم دنیا دورسرم چرخید. خودم را زدم. گفتم چرا حالا؟ من میخواستم دامادیاش را ببینم.
به من تسلیت نگویید. چرا تسلیت؟ بچه ام این راه را دوست داشت. اگر خدا قبول کند من راضیام». پدری که آرزوی عروسی پسر و نوهداریاش را حالا فقط در قالب یک سنگِ سرد به آغوش میکشد.
انگار مهربانی اولین وصفی است که در ذهن همه از او مانده است که هر کدام شروع به صحبت میکنند از مهربانیاش میگویند. مادر که فروغ از چشمانش رفته پسر را اینگونه توصیف میکند: «بسیار مهربان بود. آرام بود. بچه که بود ساندویچ توی کیفش را با دوستانش تقسیم میکرد».
همه میدانند که لباس سبز ناجا عشقِ اول هادی است و از کودکی هر زمان میبیند با انگشت اشاره میکند:«پلیس، پلیس». مادر با لبخند محوی به میان خاطرات هادی فرو میرود و یکییکی به خطشان میکند:«برادرم از بچگی به او میگفت هادی پلیس. من مخالفت نکردم. لباسی تنش کرد که برایش احترام زیادی قائل بودم.
حتی پسر بزرگم هم میخواست وارد نظام شود، نشد. هادی خیلی تلاش کرد تا موفق شد. دیپلم گرفت و بعدش وارد ناجا شد». هادی در ابتدای خدمت وارد پادگان ثامنالائمه میشود، چندماهی کرج است، سپس به سراوان منتقل و بعد راهی مشهد میشود تا در کلانتری سناباد مشغول خدمت شود.
هادی در ابتدای خدمت وارد پادگان ثامنالائمه میشود، چندماهی کرج است، سپس به سراوان منتقل و بعد راهی مشهد میشود تا در کلانتری سناباد مشغول خدمت شود
مادر از غربت موقت پسرش به خاطر میآورد و نمیداند یک غربت دائم میانشان فاصلهای به اندازه مرگ میاندازد. میگوید:«به عمویم گفتم کمک کن پسرم به مشهد بیاید. سخت است دوریاش برای من. چند ماه پیش به من گفت دلم میخواهد به سراوان برگردم. مخالفت کردم اما هر وقت تلویزیون را روشن میکردیم و مدافعان حرم را میدید میگفت خوشا به سعادتشان.
این دنیا آلوده است. دوست دارم سوریه بروم و ثبتنام کردهام، اگر اجازه میدهی بروم. اما دلم نمیآمد که به هادی بگویم برو. دو تا پسر بیشتر نداشتم». مادر وقتی اصرار پسر را میبیند، میگوید:«یک شرط دارد. دو تایی لباس رزم بپوشیم و باهم برویم. من جلو میروم و شما پشت سرم باش».
نمیتواند دل مادر را راضی کند و صبر میکند تا شهادت به خانه و شهر او بیاید تا در روز وفات حضرت زینب تشییع شود. مادر میگوید:«او به آرزویش رسید اما دلم به حال تنهایی خودم میسوزد. من خیلی زحمت کشیدم تا بچهها به سامان برسند. حتی راضی نبودم یک خار به پایشان برود.»
هادی عاشق عبدالباسط است و آن نغمات دلربای قرآنیاش. مادر میگوید:«نوای قرآن او را آرام میکرد. همیشه قرآن گوش میکرد». پدر هم خوب یادش هست که هادی موج رادیوی ماشینش همیشه روی رادیو قرآن تنظیم میشد. حتی یک بار درخواست پدر هم برای اینکه در مسافرت کوتاهشان موسیقی بگذارد، شهید را مجاب نمیکند که از صدای قرآن دل جدا کند.
مادر میگوید:«مدام درباره مسائل دین صحبت میکرد. برایم اذان، اقامه و نماز را توضیح میداد. این اواخر همیشه این حرفها ورد زبانش بود». او یاور مادر است ولی نمیگذارد که او از کسی غیبت کند و میگوید:«مامان دلت را صاف کن و کینه به دل نگیر. گذشت کن».
حتی وقتی پدراز کسی ناراحت است و نمیخواهد به خانهشان برود، میگوید:«من خودم شما را به زور میبرم». هادی تمام امید خانه را با خودش میبرد. مادر صبوریاش را به پسر بزرگتر کوک میزند و میگوید:«نمیخواهم این پسرم غصه بخورد». اوایل گریههای روز و شبش وصل به هم است تا اینکه خالهاش خواب شهید را میبیند که از بیتابی مادرش گلایه میکند و میگوید:«من هر شب به خانه میآیم و سرم را روی زانویش میگذارم.»
مادر اعتراف میکند:«اوایل شهادتش خیلی کفران کردم از خدا میخواهم مرا ببخشد. هادی امانتی بود که خدا از ما پس گرفت. خوشحالم که در مسیر خوبی رفت و امانتش را خوب به او پس دادم.»
هادی 3سال سراوان است و مادر تمام آن لحظات برایش یک عمر میگذرد. حتی پدرش هم طاقت این دوری از فرزند را ندارد. مدام گوشی تلفن دستشان است تا احوال هادی را جویا شوند. پدر به هر دری میزند تا خدمت هادی را به مشهد بکشاند. وقتی حادثه تروریستی سراوان رخ میدهد 15 روز از حال هادی بیخبر میماند و طاقتشان طاق میشود تا به هر دری بزنند و هادی را به مشهد منتقل کنند.
پدر میگوید:« آن چند روز مدام زنگ میزدم تا خبر سلامتی هادی را بشنوم. با عمویم که در ناجا بود، دعوایم شد. گفتم بچهام گم است در سراوان. پیدایش کن و به من تحویل بده. راهها بسته بود و نمیتوانستم بروم». هادی از سراوان سالم برمیگردد. پدر برایش گوسفند قربانی میکند. پدر اعتراف میکند:«باور نمیکردم که هادی 3سال در میان اشرار، درگیریها و لب مرز پاکستان سالم بماند و در کلانتری سناباد مشهد به شهادت برسد». پسر هیچ وقت از سختیهای کارش و اتفاقات ناگوار برای والدین نمیگوید.
رفتارهای قبل و اتفاقات بعد از شهادتش یک فیلم است که پدر بیان میکند. آخرین روزِ پدر، هادی دست و پا و دهان پدر را میبوسد و از او رضایت میگیرد. به پدر میگوید:«بابا شاید من را نبینی.جایی که میخواهم بروم قسمت خیلیها نمیشود». برای اولین بار است که پسر اینقدر عجیب است.
پدر میگوید:«الان گاهی ناخودآگاه به گوشیاش زنگ میزنم. خاموش است. آن روز پسری را در قد و قامت پسرم دیدم. تا آمدم داد بزنم پسرم دیدم او نیست وگفتم: ببخشید.» پدر ادامه میدهد:«زیرپای ما میخوابید تا احترام ما را حفظ کرده باشد. همیشه به ما آرامش میداد. اگر یک روز سر خاکش نروم دیوانه میشوم. هر روز سرخاکش هستم. هادی مونس من بود. فرشته بود. از چشمهایم بیشتر دوستش داشتم. هنوز فکر نمیکنم هادی نیست.
حاضرم هرکاری کنم هادی برگردد ولی راه برگشت ندارد. دیشب رفتم کلانتری سربازی گفت خواب پسرم را دیده که در یک خانه بزرگ و سرسبز بوده گفته به بابام بگو گریه نکند. به من گفت گریه نکن. گفتم دلم طاقت نمیآورد. یک بار یکی از متهمان به من میگفت که این بچه مؤدب است. فحش نمیدهد.
خدا پدر و مادرش را بیامرزد که توهین نمیکند. پیرمرد پسر خودش را کشته بود ولی از پسر من راضی بود. هادی بچه مهربانی بود. گذشت زیاد میکرد. برای مریضی من تن به دامادی نمیداد. یک شب گریه کردم گفتم میخواهم دامادیات را ببینم آن وقت راضی شد. موقع عقد مهریه زیاد را قبول نمیکرد و میگفت دِین است. چطور خدا عزت هادی را بالا برد؟ من که چیزی نداشتم. خدا خواست».
وقتی حادثه تروریستی سراوان رخ میدهد 15 روز از حال هادی بیخبر میماند و طاقتشان طاق میشود تا به هر دری بزنند و هادی را به مشهد منتقل کنند
انگار قسمت است 2 هادی در کنار هم شهید شوند. از گروه هادی صفایی میرود و یک ماه قبل از شهادتش به همان گروه برمیگردد. آن هم به اصرار خودش. پدر میگوید:«به صفایی علاقه عجیبی داشت. در همین مأموریت هم صفایی با سرباز دیگری قرار بوده برود اما در آخرین لحظه هادی با صفایی میرود. آن سرباز را آن روز دیدم خیلی ناراحت بود. میگفت من باید جای هادی میرفتم...». پدر بعد از شهادت پسر بیشتر پی به مرام پسر میبرد. میگوید:
« بعد شهادت هادی یکی از سربازها از ناراحتی سرش را به درخت میزد. به خاطر اخلاق خوبش. چون در رفتارش با سرباز تبعیض نداشت. یکی دیگر از سربازها از نظر مالی ضعیف بود. گاهی که هادی نان میخرید به او میگوید آقای عزتی یک نان اضافه هم بخر تا ما هم سیر شویم. هادی از او میپرسد خشخاشی میخواهی یا کنجدی! کاپشن کادوی همسرش را به او داد. بعد کاپشن نو برایش خرید و کاپشن خودش را پس گرفت. به او گفته بود این یادگاری خانمم است. اما این را من به شما یادگاری میدهم. دیشب در مراسم همان کاپشن تنش بود.»
جواد عزتی یک سال و چهار ماه با برادرش فاصله دارد. غربتِ جواد میان غصههای مادر و گریههای پدر گم میشود. برادری که از هادی بزرگتر است ولی حالا از او عقب مانده است. سکوت و نگاههای برادر او را بیقرار کرده است تا یک جا نایستند، نمینشیند سر مزار تا دانههای اشکش قُوّت بیابند و سرازیر شوند.
دور مزار میگردد و راه میرود. گاهی سر مزار حاج میرزا آقا طهرانی میرود و گاهی سر مزار شهید شوشتری. یک عمر کنار هم بودهاند. با هم شیطنت کردهاند و خندیدهاند. با هم مدرسه رفتهاند و برگشتهاند. همنفس لحظههای غربت و دلتنگی هم بودهاند. یار دبستانی و دبیرستانی هم بودهاند. اما حالا هادی کجاست تا شانههای تکیده برادر را یاور باشد.
این 40 روز جواد کمتر اشک ریخته و کمتر حرف زده است و سعی میکند که جای خالی برادر را در خانه پر کند. اما وقتی که جواد جای هادی را پر کند چه کسی جای جواد را پر خواهد کرد؟چه کسی پشت جواد را بگیرد تا خم نشود. چه کسی گرد نشسته بر نگاه برادر را پاک کند. جواد سعی میکند قوی باشد تا پدر و مادر از پا نیفتند اما خودش زیر بار این فشار فقط سکوت کرده است.
انگار تمام آن شبیه هم پوشیدنها، بسیج رفتنها و برادری کردنها حالا دوباره جان گرفتهاند تا نگذارند آب خوش از گلوی او پایین برود. داستانِ او روایت دیگری است که حتی برای خود او هم قابل بازگو کردن نیست. به سختی چند کلمهای(بعد از آن همه فرارِ از موقعیت گفتوگو) میگوید تا خودمان هم شرمنده باشیم که از سختی داغ برادر از او بپرسیم. آنچه بیانش نیاز به کلمات ندارد حزن بی اندازه اوست. جواد زین پس تنهاییاش را با خدا قسمت میکند و تنها گاهی که او را تسکین میدهد، این است که هادی جانش به آرزویش رسیده است! حالا شهید کنار اسم او خوش نشسته است و دلبری هادی را بیشتر میکند.
بانوی جوان هنوز زیر یک سقف رفتن را تجربه نکرده است که همسر شهید بودن را تجربه میکند. بعد از یک سال و نیم حالا دیگر میداند قرار نیست که مرغ بخت برای آنها بخواند. قبل از اینکه همسر کسی شود که تنپوش نظام به بر دارد دوست دارد که نظامی شود. شاید به همین خاطر است که سبزی لباس هادی دل او را هم سبز میکند تا بله را به او بگوید.
حالا هم بعد از شهادتش تنها فکری که در ذهنش دور میزند این است که میخواهد لباس و اسلحه او روی زمین نماند. میخواهد وارد نظام شود و لباس خدمت بپوشد. سمیه هیچ وقت خیال نمیکرد که همسرش در اولین روز عید تنها به میهمانی خدا برود و او را جا بگذارد. میگوید:«هادی همیشه از شهادت میگفت. همیشه دلش میخواست شهید شود».
حتی در صحبتهای اولیه به او گفته که شاید شهید بشوم اما او خیلی گمانش را ندارد. او هنوز ناباور است و نمیتواند بفهمد در قلب محلهای در بالای شهر چطور کسی میتواند دست به اسلحه ببرد و برای همیشه میان او و همسرش جدایی بیندازد. میگوید:«خدا کاری کرد تا آرزوی من فقط فرج امام زمان باشد. دلم خیلی برایش تنگ شده است. هادی میگفت خدایا اگر قرار است گناهی کنم من را زود ببر و نگذار گناهی مرتکب شوم».