زمانی که پسرم را آوردند اصرار کردم او را ببینم. میگفتم پسرم من را مادر وهب خطاب قرار داده و باید او را ببینم. میگفتم کسی که امانتی را در راه خداوند بدهد آن را پس نمیگیرد. روی صورتش را باز کردم. 6روز بعد از شهادت او را پیدا کرده بودند و بعد از چند وقت پیکرش را به نیشابور آوردند. صورتش پر شده بود از حشرات موذی. به او گفتم: پسرم شاهد باش! من مادر وهب هستم. چه بهتر که سبکبال و بدون گوشت اضافه به آخرت بروی. اینها را به تنها پسرم گفتم و از حال رفتم.
محمود، بودنش نعمت بود، نبودنش هم نعمت بود. در سال های بودنش تا پای جان برای مقابله با سوداگران مرگ پای کار بود و نبودنش هم انگیزه شد برای بهبود برادر از زخم اعتیاد و شروع دوباره روزگار پاکی. قرار است روایت محمود را از زبان برادرش بشنویم، از کارها و زندگی محمود و از زندگی جدید علی اصغر که شهادت برادر، زیر و رویش کرد و او را از نیستی به زندگی بازگرداند.
شهید رجبعلی دلدار سال 1348 در روستای بهار از توابع مشهد مقدس متولد میشود. دوره کودکی و نوجوانیاش را در کنار پدرش مشغول کشاورزی میشود. در بحبوحه روزهای پس از پیروزی انقلاب، رجبعلی و دوستانش، یک گروه مردمی تشکیل میدهند و شبها از خانه بیرون میروند و دورتادور روستا گشتزنی میکردند تا کسی به مزارع کشاورزان روستا آسیب و خسارتی وارد نکند. جنگ شروع میشود. رجبعلی حدود 13 سال سن دارد، دلش میخواهد مثل روزهای انقلاب وارد میدان شود و از کشور دفاع کند ولی سن و سالش اجازه نمیدهد و سماجتهایش هم اثری ندارد.
شهربانو تقیپورشاندیز عقبه مرگ همسرش در سفر حج را اینگونه روایت میکند: یکی از همسایهها به خانه ما مراجعه کرده و هرچه زنگ زده بود، همسرم متوجه نشده و در را باز نکرده بود. همسایه به من اطلاع داد و سراسیمه به خانه آمدم و دیدم همسرم خیلی خوشحال است. گفت خواب پسر شهید مان را دیدم که به من گفت: بلند شوید که میخواهم شما را به مکه برای زیارت خانه خدا ببرم و همانجا هم برایتان خانه زیبایی گرفتم که ساکن شوید.
سردار ولی ا... چراغچی مسجدی، قائم مقام فرمانده لشکر۵ نصر، که 24 اسفند۱۳۶۳ در عملیات «بدر» در جاده خندق از ناحیه جمجمه مجروح شده بود، پس از ۲۲روز بیهوشی در ۱۸فروردین۱۳۶۳ شهید شد. او که در رشته مهندسی علوم دانشگاه بیرجند درس میخواند با تعطیلی موقت دانشگاهها فعالیت خود را در ارتش آغاز کرد. سپس با تشکیل سپاه عضو این نهاد انقلابی شد و درس و دانشگاه را رها کرد و به منطقه گنبد رفت.
«لایهای از دود و آتش شهر اسلامآباد غرب را در خودش گرفته بود. عملیات به طور تقریبی ساعت 2ونیم شروع شد. حدود 2ساعت پیاپی صدای گلوله و انفجاری بود که از شهر به گوش میرسید. هوا که گرگومیش شد پیاده و سواره به سمت این شهر راه افتادیم تا ببینیم از منافقین آثاری مانده است یا نه؟» این بخشی از صحبتهای سیدعلی حیدری، پاسدار دیروز و بازنشسته شرکت قطار شهری است که 33سال قبل در چنین روزهایی در عملیات مرصاد شرکت داشته است.
نام زنان شهید را شاید کمتر از نام مردان شنیده باشیم، زنانی که در هشت سال جنگ تحمیلی دوشادوش مردان مبارزه میکردند. شهید زری موسوی یکی از همین زنان است. زنی از خطه آبادان که همسرش را سالها پیش از جنگ تحمیلی هشت ساله علیه ایران از دست داده بود و طالب تک فرزندش را با کار در زمینهای کشاورزی و باغهای نخل بزرگ میکرد، اما آنطور که طالب میگوید یک روز ظهر تابستان زمانی که کنار تنور مشغول پخت نان بوده بر اثر اصابت ترکش شهید میشود و طالب ١٢ساله مادرش را هم از دست میدهد. طالب که معلولیت جسمی دارد و کاری از دستش برنمیآید، حالا ٥٤سال سن دارد.